eitaa logo
این السبب المتصل بین الارض والسماء
37 دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
3.9هزار ویدیو
7 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️اگر دیدی فرزند کسی منحرف شده است،پیش داوری مکن،خانواده‌اش را مسخره و متهم به بد تربيت کردن فرزندانشان مکن!! چراکه نوح علیه‌السلام با مشکل فرزند و همسرش مواجه بود درحالیکه مشهور به صفی‌ الله بود.. ♦️ کسی را که از قومش اخراج کرده‌اند مسخره مکن و نگو بی‌ارزش وبی‌جایگاه است!! چراکه ابراهیم علیه‌السلام را راندند درحالیکه مشهور به خلیل الله بود.. ♦️ زندان رفته و زندانی را مسخره مکن!! چراکه يوسف علیه‌السلام سال‌ها زندان بود درحالیکه مشهور به صدیق الله بود.. ♦️ ثروتمند ورشکسته و بی پول را مسخره مکن!! چراکه ايوب علیه‌السلام بعد ازغنا،مفلس و بی چیز گرديد در حالیکه مشهور به نبی الله بود.. ♦️ شغل و حرفه دیگران راتمسخر مکن!! چراکه لقمان علیه‌السلام نجار،خیاط و چوپان بود درحالیکه خداوند درقرآن مجید به حکيم بودن او اذعان دارد.‌‌. ♦️ کسی را که همه به او ناسزا می‌گویند و ازاو به بدی یاد می‌کنند مسخره مکن و مگو که وضعيت شبهه برانگیزی دارد!! چراکه به حضرت محمد(ص) ساحر، مجنون و دیوانه می‌گفتند درحالیکه حبیب خدا بود.. 📍 پس دیگران را پیش داوری و مسخره نکنیم بلکه حسن ظن به دیگران داشته باشیم.. 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 💓 eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
🔅 ✍ هوای نفس درونت رو خالی کن 🔹مدرسه‌ای دانش‌آموزانش را به اردو می‌برد. 🔸در مسیر حرکت اتوبوس، به یک تونل نزدیک می‌شوند که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»، و ارتفاع اتوبوس هم سه متر است. 🔹چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود، با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود، ولی سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و در اواسط تونل متوقف می‌شود. 🔸مسئولین و راننده پیاده می‌شوند و بعد از بررسی مشخص می‌شود یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده شده که باعث این اتفاق شده است. 🔹همه به فکر چاره افتادند. یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل‌کردن با ماشین سنگین دیگر و... . اما هیچ‌کدام چاره‌ساز نبود. 🔸پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: راه‌حل این مشکل رو می‌دونم. 🔹یکی از مسئولین اردو به او گفت: برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستات جدا نشو! 🔸پسربچه با اطمینان کامل گفت: منو به‌خاطر کوچکی دست‌کم نگیر و یادت باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک بزرگ درمیاره. 🔹مرد از حاضرجوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل از او خواست. 🔸بچه گفت: پارسال در یک نمایشگاهی معلممون یادمون داد که از یک مسیر تنگ چه‌جوری عبور کنیم. معلم بهمون گفت برای اینکه روح لطیف و حساسی داشته باشیم، باید درونمون رو از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم، در این‌صورت می‌تونیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم. 🔹مسئول به او گفت: بیشتر توضیح بده. 🔸پسربچه گفت: اگر بخوایم این مسئله رو روی اتوبوس اجرا کنیم، باید باد لاستیک‌های اتوبوس رو کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کنه. 🔹پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 💢خالی‌کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت؛ رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است. 🆔 @Masaf
🔅 ✍ در دعای پدر و مادر برکتی‌ست که تو را عاقبت‌به‌خیر می‌کند 🔹پیکی به محضر خواجه نظام‌الملک وارد شد و نامه‌ای تقدیم کرد. 🔸خواجه با خواندن نامه چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند. 🔹در نامه نوشته بود: خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کرده‌اند و اسب‌ها وحشت‌زده دویده‌اند و ناگاه بعضی‌شان به دره‌ای سقوط کرده‌اند و ۲۰ اسب کشته شده‌اند. 🔸گفتند: عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد می‌شود. خودتان را اذیت نکنید. 🔹خواجه نظام‌الملک، وزیر اعظم سلاجقه، اشک‌هایش را پاک کرد و پاسخ داد: از بابت تلف‌شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم طوس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم. 🔸پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود. 🔹پدرومادرم در درگاه ایستادند و شرمگین، بدرقه‌ام کردند و دست‌ها را بالا بردند و دعا کردند: خدایا به این فرزند ما برکت بده، از خزانه غیبت به او ببخش. 🔸امروز ۴٠ سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الان نمی‌دانم این خیل اسب‌ها کجا هستند و تلف‌شدن ۲۰ راس از آن‌ها ابدا خللی به دستگاه زندگی‌ام نیست، که صدها برابر آن را دارا شده‌ام و همه این‌ها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است. 🆔 @Masaf
حتما مطلب پایین رو با دقت مطالعه کنید👇 🟣چرا امام زمان عج به داد شیعیانشون نمیرسن؟ ✍کلیددار حرم امام حسین که 82 ساله کلید داره نقل میکنه: ‌ خدمت یکی از علما بودیم که یک هندویی آمد.نه داشت نه عقیده و اعتقادی.. ‌‌ ‌‌گفت: میلیاردرم اما برام پآپوش درست کردن انداختن گردنم.. ‌ ‌‌وکیل از انگلیس گرفتم کلی پول دادم تنها کاری که برام کرده یک روز فرجه گرفته اعدامم رو عقب انداخته... ‌ شنیدم شما شیعیان کسی رو دارید که میتونه بهم کمک کنه...دارید؟ ‌گفتن بله ‌ ‌گفت چیکار باید بکنم؟من یکروز وقت دارم م حتمیه! .‌گفتن: میری بازار یک دست لباس پاک،کفش پاک،خودتو میشوری پاک باشی... ‌‌‌ ‌‌ میری شیعه ها،اونجا صدا میزنی اونی که فریادرس ما شیعیانه میاد،مشکلتو میگی کمکت میکنه.. ‌‌ ‌کلیددار میفرماید:فردا یا پس فردا دیدیم هندو اومد با چشمان‌ گریون،گفتیم دیدی؟ چی شد؟ ‌‌ ‌‌گفت من رفتم قبرستان 5 ساعت بدون وقفه یکسره گفتم یابن الحسن.. آخر کار گفتم: نکنه منو قبول نداره که جوابمو نمیده؟ ‌‌ ‌دقت کنید! هندو مطمئنه امام زمانی هست وفریادرس شیعه اس،منکر بودنش نیست!میگه لابد من لیاقت ندارم که جوابمو نمیده... ‌ ‌‌دوباره صدا زدم یابن الحسن...جلوه هایی از نور دیدم اما کسی رو ندیدم،حتی رد سم اسبها رو هم حس میکردم اما حتی اسبش رو هم‌نمیدیدم.. ‌‌ ‌‌شخصی ازم پرسید: فلانی پسر فلانی چی میخوای؟ گفتم آقایی که اسم من و پدرمو میدونه حتما میدونه برای چی اومدم.. ‌‌ ‌آقا فرمودن: برات‌پاپوش درست کردن توی فلان جا فلان کشو مدارکش هست و خلاصه...تبرئه شدی، راهشو برات هموار کردیم... ‌‌ ‌‌میگه حس کردم اسب میخواد حرکت کنه گفتم آقا عرضی داشتم.. ‌فرمود: بفرما. ‌گفتم: شما که انقدر آقایی ما که نداریم چه برسه به .. شیعه های شما انقدر گرفتارن توی فقر و بدبختی و...چرا به دادشون نمیرسید؟ ‌ فرمود: کدومشون مثل تو 5 ساعت اومد صدا زد شک نکرد؟ یا کسی با اعتقادی که تو داشتی اومد صدا زد و ما جوابشو ندادیم؟.... 📕پیوست: گیر ما شیعیان توی افکار و اعتقادات سستی هست که بعضا داریم... 😔😔
هدایت شده از اندکی صبر، سحر نزدیک است
🔅 ✍ مواظب الماس‌های زتدگی‌ات باش 🔹بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو میفته. 🔸خم می‌شن تا گردو رو بردارن، یه‌هو الماسه میفته رو شیب زمین، قل می‌خوره و تو عمق چاهی فرومی‌ره. 🔹می‌دونی چی می‌مونه؟ ▫️یه آدم دهن‌باز... ▫️یه گردوی پوک... ▫️و یه دنیا حسرت... 🔹مواظب الماس‌های زندگی‌مون باشیم. شاید به‌دلیل اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم. 🔸می‌دونی الماس‌های زندگی آدم چی هستن: پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ اگر می‌خواهی فرزند خوبی داشته باشی اول روی خودت کار کن 🔹دو برادر بودند که یکی پیشه رفتگری گرفت و دیگری دیوان‌سالار شد. 🔸برادر دیوان‌سالار همیشه مراقب فرزندان بود که گمراه نشوند و رفتگر نه بلد بود و نه از خستگی فرصت داشت وقتی صرف فرزندان خود کند. 🔹فرزندان دیوان‌سالار از اشرار شدند و فرزندان رفتگر از ابرار. 🔸دیوان‌سالار روی به برادر رفتگر خود کرد و گفت: در عجبم از تو که هیچ مراقبتی از فرزندان خویش نکردی و من بسیار کردم، ولی فرزندان تو آن شدند که من بر فرزندان خود از تربیتشان اراده کرده بودم. 🔹برادر رفتگر گفت: تو در زندگی، اعمال خود رها کرده بودی و ترسی از خدا نداشتی و مراقب اعمال فرزندان بودی که خطا نکنند. 🔸ولی من اعمال فرزندان خود رها کرده بودم و مراقب اعمال خود بودم که خطا و معصیت خدا نکنم. 💢 برای تربیت فرزند باید خود را نخست تربیت کرد. ☑️ @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ عقلتان را تسلیم کسی نکنید 🔹معلم عزيزی، دوسه باری، چند نفر از ما را برد منزل یکی از عالمان بزرگ. 🔸ما بچه‌ها روی زمين دورش می‌نشستيم و او با شمايل با نمک و لهجه شيرين آذری، برايمان حرف می‌زد. بلد بود از اوج فلسفه و معقولات فرود آيد و با يک مشت پسربچۀ سربه‌هوا، ارتباط فكری برقرار كند. 🔹علامه جوراب‌هايش را نشانمان داد و با افتخار تعريف كرد چقدر در رفوی جوراب مهارت دارد. يک ذره منيت نداشت. آدم بود. نور به قبرش ببارد. 🔸یک بار علامه تعریف می‌کرد که روزی طلبه فلسفه‌خوانی نزد من آمد تا برخی سوالات بپرسد. 🔹ديدم جوان مستعدی‌ست كه استاد خوبی نداشته. ذهن نقاد و سوالات بديع داشت كه بی‌پاسخ مانده بود. پاسخ‌ها را كه می‌شنيد، مثل تشنه‌ای بود كه آب خنكی يافته باشد. 🔸خواهش كرد برايش درسی بگويم و من كه ارزش اين آدم را فهميده بودم، پذيرفتم. قرار شد فلان كتاب را نزد من بخواند. 🔹چندی كه گذشت، ديدم فريفته و واله من شده. در ذهنش ابهت و عظمتی يافته بودم كه برايش خطر داشت. 🔸هرچه كردم، اين حالت در او كاسته نشد. می‌دانستم اين شيفتگی به استقلال فكرش صدمه می‌زند. تصميم گرفتم فرصت تعليم را قربانی استقلال ضميرش كنم. 🔹روزی كه قرار بود برای درس بيايد، در خانه را نيم‌باز گذاشتم. دوچرخه فرزندم را برداشتم و در باغچه، شروع به بازی و حركات كودكانه كردم. 🔸ديدمش كه سر ساعت آمد. از كنار در، دقايقی با شگفتی مرا نگريست. با هيجان، بازی را ادامه دادم. در نظرش شكستم. راهش را كشيد و بی یک كلمه، رفت كه رفت. 🔹اینجا که رسید علامه با آن‌همه خدمات فكری و فرهنگی به اسلام، گفت: برای آخرتم به معدودی از اعمالم، اميد دارم. يكی همين دوچرخه‌بازی آن‌ روز است!  💢 درس استاد آن شب این بود كه دنبال آدم‌های بزرگ بگرديد و سعی كنيد دركشان كرده، از وجودشان توشه برگيريد، اما مريد و واله كسی نشويد. 🔺شما انسانيد و ارزشتان به ادراک و استقلال عقلتان است. عقلتان را تعطيل و تسليم كسی نكنيد. آدم كسی نشويد، هر چقدر هم طرف بزرگ باشد. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ از تو حرکت از خدا برکت 🔹مرد جوان فقیر و گرسنه‌ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و به گروهی از ماهی‌گیران و سبد پر از ماهی کنار آن‌ها چشم دوخته بود. 🔸با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی‌ها داشتم. آن‌وقت آن‌ها را می‌فروختم و لباس و غذا می‌خریدم. 🔹یکی از ماهی‌گیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی، به تو می‌دهم. 🔸این قلاب را نگه دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم. 🔹مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. در حالی‌که قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی‌ها مرتب طعمه را گاز می‌زدند و یکی پس از دیگری به دام می‌افتادند. 🔸طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد. 🔹مرد مسن‌تر وقتی برگشت، گفت: همه ماهی‌ها را بردار و برو. اما می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم؛ دفعه بعد که محتاج بودی وقت خودت را با خیال‌بافی تلف نکن. 🔸قلاب خودت را بنداز تا زندگی‌ات تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی‌داشتن تور ما را پر از ماهی نمی‌کند. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ قانون کامیون حمل زباله 🔹روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می‌کردیم که ناگهان یک ماشین از محل پارک پرید وسط جاده درست جلوی ما. 🔸راننده تاکسی من محکم ترمز گرفت، طوری که سرش با فرمون برخورد کرد. ماشین سُر خورد، ولی نهایتاً به فاصله چند سانتی‌متر از اون ماشین متوقف شد! 🔹ناگهان راننده اون ماشین سرش رو بیرون آورد و شروع کرد به فحاشی و فریادزدن به طرف ما. 🔸اما راننده تاکسی من فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد وخیلی دوستانه برخورد کرد. 🔹با تعجب ازش پرسیدم: چرا شما این رفتار رو کردین؟! مرتیکه نزدیک بود ماشین رو از بین ببره و ما رو به کشتن بده. 🔸اینجا بود که راننده تاکسی درسی رو به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و نخواهم کرد: «قانون کامیون حمل زباله». 🔹اون توضیح داد: خیلی از آدما مثل کامیون‌های حمل زباله هستن. وجود اونا، سرشار از آشغال، ناکامی و خشم و پُر از ناامیدیه. 🔸وقتی آشغال در اعماق وجودشون تلنبار می‌شه، دنبال جایی می‌گردن تا اون رو تخلیه کنن و گاهی اوقات ممکنه روی شما خالی کنن. به خودتون نگیرین. فقط لبخند بزنین، دست تکون بدین و براشون آرزوی خیر کنین و برین. 🔹آشغال‌های اونا رو نگیرین تا مجبور نشین روی بقیه اطرافیانتون تو منزل، سرکار یا توی خیابون پخش کنید. 🔸حرف آخر اینه که افراد موفق اجازه نمی‌دن کامیون‌های آشغال دیگران، روز قشنگشون رو خراب کنه و باعث ناراحتی اون‌ها بشه. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ نجس‌ترین چیزها 🔹روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید که نجس‌ترین چیزها در دنیای خاکی چیست؟! 🔸برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند. 🔹پادشاه می‌گوید تمام تاج‌وتخت خود را به کسی که جواب را بداند، می‌بخشد. 🔸وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جست‌جو و پرس‌وجو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. 🔹عازم دیار خود می‌شود. در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می‌گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت. 🔸بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می‌گوید: من جواب را می‌دانم اما یک شرط دارد. 🔹وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد. چوپان هم می‌گوید: تو باید مدفوع خودت را بخوری. 🔸وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می‌گوید: تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای، غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع‌کننده‌ای نشنیدی من را بکش. 🔹خلاصه وزیر به‌خاطر رسیدن به تاج‌وتخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد. 🔸سپس چوپان به او می‌گوید: کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به‌خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی، نجس‌ترین است بخوری! 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ انتخاب رفیق 🔹توی انتخاب دوست و رفیق وسواس به خرج بدید. 🔸به قول چینی‌ها اگه با مگس بگردی، کاسه توالت می‌بینی و اگه با زنبور بگردی، کندوی عسل. 🔹پس حواستون باشه با کی رفاقت می‌کنید. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ از خدا زیاد بخواه و به او ایمان داشته باش 🔹روزی حاکمی برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید. 🔸حاکم پس از دیدن آن مرد بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. 🔹روستایی بی‌نوا با ترس‌ولرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. 🔸به‌دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند و یک قاطر به‌همراه افسار و پالان خوب هم به او دادند. 🔹حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می‌زد، به مرد کشاورز گفت: می‌توانی بر سر کارت برگردی. 🔸ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت! 🔹همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند! 🔸حاکم از کشاورز پرسید: مرا می‌شناسی؟ 🔹کشاورز بیچاره گفت: شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🔸حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می‌شناسی؟ 🔹سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🔸حاکم گفت: به‌خاطر داری ۲۰ سال قبل که من و تو باهم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو به آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت، مرا حاکم کن! 🔹و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده‌دل! من سال‌هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزی‌ام می‌خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت را می‌خواهی؟! 🔸یک‌باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. 🔹حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی! 🔸فقط می‌خواستم بدانی که برای خدا، حکومت یا قاطر و پالان فرق ندارد. این ایمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد. 🔹از خدا بخواه و زیاد هم بخواه. خدا بی‌نهایت بخشنده و مهربان است و در بخشیدن بی‌انتهاست. به خواسته‌ات ایمان داشته باش. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ خدا جای حق نشسته 🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی می‌رفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بی‌رحم و خسیسی بود. 🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست می‌کردم و صف سنگک می‌ایستادم و کارم فقط آچار و یدکی‌آوردن برای آن‌ها بود که از من خیلی بزرگ‌تر بودند. 🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کله‌پاچه و کباب می‌خوردند. 🔸وقتی برای جمع‌کردن سفره‌شان می‌رفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آن‌ها خورده بود و گاهی قطره‌ای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار می‌خوردم. 🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر می‌کرد که راننده‌اش خانم بود. 🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد. 🔹آتش وجودم را گرفته بود. به‌سرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم. 🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم: چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟ 🔹گفتم: خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز می‌خوانم، کسی که بی‌نماز است مرا می‌زند و آزار می‌دهد و تو هیچ کاری نمی‌کنی؟ 🔸زمان به‌شدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهم‌زدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم. 🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانواده‌های نیازمند تقسیم می‌کردم. 🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت می‌خواهد. 🔹گفت: در این محل پیرمردی تنها زندگی می‌کند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید. 🔸آدرس را گرفتم. خانه‌ای چوبی و نیمه‌ویران با درب نیمه‌باز بود. 🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت: بیا! کسی نیست. 🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سال‌ها بود او را می‌شناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است. 🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاک‌نشین شده بود. 🔸خودم را معرفی نکردم چون نمی‌خواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاک‌نشینی‌اش اضافه کنم. 🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت: پسرم آذوقه‌ای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده. 🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانی‌ام بردم. 🔹با خود گفتم: آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است. 🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت می‌داد و می‌پرسید: می‌خواهی کدام باشی؟ تو می‌گفتی: می‌خواهم خودم باشم. 💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختی‌ها جای خودم باشم که مرا بهره‌ای است که نمی‌دانستم. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ از کدام زاویه نگاه می‌کنی؟ 🔹مردی داخل چاله‌ای افتاد و بسيار دردش آمد. ▫️یک روحانی او را دید و گفت: حتماْ گناهی انجام داده‌ای. ▪️یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت! ▫️یک روزنامه‌نگار درمورد دردهایش با او مصاحبه کرد! ▪️یک یوگيست به او گفت: این چاله و همچنين درد فقط در ذهن تو هستند و در واقعيت وجود ندارند! ▫️یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت! ▪️یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد! ▫️یک روان‌شناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدرومادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند، پيدا کند! ▪️یک تقویت‌کننده فکر او را نصيحت کرد: خواستن توانستن است! ▫️یک فرد خوش‌بين به او گفت: ممکن بود یکی از پاهایت را بشکنی! 🔸سپس فرد بی‌سوادی گذشت و دست او را گرفت و از چاله بيرون آورد. 💢 آنکه می‌تواند انجام می‌دهد و آنکه نمی‌تواند انتقاد می‌کند. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ فتوکپی نباشید 🔹خودتان باشید ‌نه فتوکپی و رونوشت همدیگر. خودتان را از روی دستِ دیگران ننویسید! 🔸باور کنید چیزی که هستید، بهترین حالتی است که می‌توانید باشید. 🔹بعضی‌ها ساکتشان دلنشین است، بعضی‌ها پرحرفشان. 🔸بعضی‌ها با چشم‌وموی سیاه زیبا هستند، بعضی‌ها با چشمان رنگی و موی بلوند. 🔹بعضی‌ها با شیطنت دل می‌برند، بعضی با نجابت. 🔸جذابیت هرکس منحصر به خودش است! باور کنید رفتار و خصوصیاتِ تقلیدشده و مصنوعی، شخصیتتان را خراب می‌کند. 🔹تا می‌توانید خودتان باشید. ‎‌‌‎‌‌‍🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ چه شد که مردم فقیرتر شدند؟ 🔹روزی پادشاه در قصر نشسته بود که از بیرون قصر صدای سیب‌فروش را شنید که فریاد می‌زد: سیب بخرید! سیب! 🔸پادشاه بیرون را نگاه کرد و دید که مرد دهاتی، حاصلات باغش را بار الاغی نموده و روانه‌ بازار است. 🔹دل پادشاه سیب خواست و به وزیر دربارش گفت: ۵ سکه طلا از خزانه بردار و برایم سیب بیار! 🔸وزیر ۵ سکه را از خزانه برداشت و به دستیارش گفت: این ۴ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹دستیار وزیر، فرمانده قصر را صدا زد و گفت: این ۳ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸فرمانده قصر، افسر دروازه قصر را صدا زد و گفت: این ۲ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔹افسر عسکر پیره‌دار را صدا کرد و گفت: این ۱ سکه طلا را بگیر و سیب بیار! 🔸عسکر دنبال مرد دست‌فروش رفت و یقه‌اش را گرفت و گفت: چرا این‌قدر سروصدا می‌کنی؟ خبر نداری که  اینجا قصر پادشاه است و با صدای دلخراشت خواب عالی‌جناب را آشفته کرده‌ای. اکنون به من دستور داده تا تو را زندانی کنم. 🔹مرد باغدار به پاهای عسکر قصر افتاد و گفت: اشتباه کردم قربان! این بار الاغ حاصل‌ یک سال زحمت من است، این را بگیرید، ولی از خیر زندانی‌کردن من بگذرید! 🔸عسکر نصف بار سیب را برای خودش گرفت و نصف ديگر را برای افسر برده و گفت: این هم نیم بار سیب با ۱ سکه طلا. 🔹افسر سیب‌ها را به فرمانده قصر داده، گفت: این هم ۲ سیر سیب به قیمت ۲ سکه طلا! 🔸فرمانده سیب‌ها را به دستیار وزیر داد و گفت: این هم یک سير سیب به قیمت ۳ سکه طلا! 🔹دستیار وزیر، نزد وزیر رفته و گفت: این هم نیم سیر سیب به قیمت ۴ سکه طلا! 🔸وزیر نزد پادشاه رفت و گفت: این هم ۵ عدد سیب به ارزش ۵ سکه طلا! 💢 پادشاه پیش خود فکر کرد که مردم واقعا در قلمروی تحت حاکمیت او پولدار و مرفه هستند که دهقانش یک عدد سیب را به یک سکه طلا می‌فروشد و مردم هم یک عدد سیب را به سکه طلا می‌خرند! پس بهتر است ماليات را افزايش دهد و خزانه قصر را پر تر سازد. 🔺در نتيجه مردم فقیرتر شدند و شریکان حلقه فساد قصر سرمایه‌دارتر. 🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد 🔹در شهری حدود ۲۰۰ سال پیش دختر ماهرخ و مومنه‌ای زندگی می‌کرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. 🔸عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق می‌ترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. 🔹به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسرش را در خانه‌اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه‌تنها او بلکه کسی نپذیرفت. 🔸عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد که لات بود و همه لات‌ها از او می‌ترسیدند. 🔹علی باباخان گفت: برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور. 🔸این مرد چنین کرد و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید. 🔹مرد عازم حج شد و بعد از یک سال برگشت. سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد. 🔸وقتی به خانه رسید، در زد. زن علی بابا بیرون آمد و گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم. علی بابا تبریز است، برو اجازه بگیر و برگرد. 🔹مرد عازم تبریز شد. در خانه‌ای علی باباخان را یافت. 🔸علی باباخان گفت: بگذار خانه را اجاره کردم، تحویل دهم با هم برگردیم. 🔹مرد پرسید: تو در تبریز چه می‌کنی؟ 🔸علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس اینکه مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی، خیانت کنم، از خانه خارج شدم. 🔹من هم یک سال است اهل‌بیتم را ندیده‌ام و اینجا خانه‌ای اجاره کرده‌ام تا تو برگردی. ▫️زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک ▪️ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد ‎‌‌‌🆔 @Masaf
هدایت شده از موسسه مصاف
🔅 ✍ دوستان واقعی 🔹مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود. به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم. 🔸برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است. 🔹تعداد اندکی برای نجات‌دادن آن‌ها آمدند. 🔸وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنی‌های رنگارنگ پذیرایی شدند. 🔹برادرش آمد و دید اشخاص دیگری آمده و گوسفند کباب‌شده را خورده‌اند. 🔸از برادرش پرسید:‌ چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ 🔹برادرش گفت: این‌ها دوستان ما و شما هستند. 🔸کسانی که شما آن‌ها را دوست و خویشاوند می‌پنداشتید، حتی حاضر نشدند تا یک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیندازند. 💢 خیلی‌ها هنگام کباب گوسفند دوستان آدم هستند. اما وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت. 🔺قدر دوستان واقعی‌‌مان را بدانیم. ‎‌‌‌🆔 @Masaf