eitaa logo
آستانِ مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام ✔اطلاع رسانی اخبارخواهران حرم Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
📰 شاخصه‌های عزت‌مندی در مکتب شهید سلیمانی یکی از کارشناسان معارفی حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیها در جمع نوجوانان هیأت بنات‌الکریمه به بررسی شاخصه‌های عزت‌مندی در مکتب سردار شهید سلیمانی پرداخت و گفت: سیره زندگی این شهید نشان می‌دهد پول، مقام و موقعیت اجتماعی نیست که موجب عزت می‌شود؛ بلکه توکل به خدا، مردمی بودن و کارهای جهادی بی‌وقفه است که موجب محبوبیت خواهد شد. 📎لینک خبر: https://news.amfm.ir/?p=59258 ◾️◾️◽️◾️◾️ کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سوم🍃 لباس هایم هم نامرتب بود. دس
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهارم🍃 گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود. منوچهر بود؛ پسر همسایه مان، اما هیچ وقت ندیده بودمش. رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. بیست و یک بهمن از دانشکده ی پلیس اسلحه برداشتم. من سه چهار تا ژ-سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگربندی بود. از پشت بام ها می پریدیم. ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم. دم کلانتری شش خیابان گرگان، آمدیم توی خیابان. آنجا هم سنگر زده بودند. هرچه آورده بودیم دادیم. منوچهر آنجا بود. صورتش را با چفیه بسته بود فقط چشم هایش پیدا بود. گفت: «باز هم که تویی.» فشنگ ها را از دستم گرفت. خندید و گفت: «این ها چیه؟ با دست پرتشان می کنند؟» فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم. فکر می کردم چون بزرگ اند، خیلی به درد می خورند، گفتم: «اگر به درد شما نمی خورد، می برمشان جای دیگر.» گفت: «نه،نه دستتان درد نکند. فقط زود از اینجا بروید.» نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند اوکه آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دوبار آن همه متلک بارش کرد، کیست. حتی اسمش را هم نمی دانست. چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی. نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش. بهتر است فراموشش کند، ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش. اینطوری نبود که بنشینم دائم فکرکنم یا ادای عاشق پیشه ها را دربیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد؛ اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم، ولی نمی دانستم کی است و کجا است... ◾️◾️◽️◾️◾️ کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 🏴 قرائت دعای کمیل با نوای حاج حسن شالبافان حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ◾️▪️▫️▪️◾️ کانال رسمی آستان مقدس @astanqom
🦋 عملیات بیت المقدس بدجوری مجروح شد. ترڪش خورده بود بہ سرش، با اصرار بردیمش اورژانس . می‌گفت: « ڪسی نفهمہ زخمی‌ شدم. همینجا مداوام ڪنید ». دڪتر اومد گفت: «زخمش عمیقہ، باید بخیہ بشہ». بستریش ڪردند. از بس خونریزی داشت بی هوش شد. یہ مدت گذشت. یڪدفعہ از جا پرید. گفت: « پاشو بریم خط ». قسمش دادم. گفتم: « آخہ تو ڪه بی هوش بودی، چی شد یهو از جا پریدی »؟ گفت : « بهت میگم بہ شرطی ڪه تا وقتی زنده ام بہ ڪسی چیزی نگی . « وقتی توی اتاق خوابیده بودم ، دیدم خانم فاطمه زهرا (س) اومدند داخل .» « فرمودند : «چیہ ؟ چرا خوابیدی ؟» عرض ڪردم : « سرم مجروح شده ، نمی‌تونم ادامہ بدم ». حضرت دستی بہ سرم ڪشیدند و فرمودند: « بلند شو ، بلند شو ، چیزی نیست . بلند شو برو بہ ڪارهات برس . » بہ خاطر همین است ڪه هر جا ڪه می‌روید حاج احمد ڪاظمی‌حسینیہ فاطمه ‌الزهرا (س) ساختہ است… « سردار عشق و شهید عرفہ » ◾️◾️◽️◾️◾️ کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
🏴 نشانی آمدنت را پیش از آنکه از طلوع روزهای جمعه بگیرم، از گواهی صادقانه قلبم می فهمم که به نگاه و حضور پدرانه ات نیاز دارد. دنیا پر از نشانه است، از درهای بسته زمین تا ظلمی که در عمق زمان ریشه میدواند. کسی که انتظار را می فهمد، می داند که انتظار فراتر از نشستن و چشم به راهی ساکن ما آدم هاست. بند بند انتظار، با حرکت و برخاستن و بیداری گره خورده و شعر انتظار زمانی بر دل می نشیند که هر کدام از ما رسالتی را که بر دوش داریم با سرمایه های وجودمان ادا کنیم و بدانیم که انتظار شکرگزاری، از زیباترین تقدیر الهی ست. 📝 نویسنده: فاطمه ضیایی ◾️◾️◽️◾️◾️ کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
آستانِ مهر
#راه_‌زندگی ✅خوشبختان، به روایت قرآن کریم 🔸قسمت چهارم: #مفلحين 📖 آدم‌ها یا خوشبخت‌اند یا تیره‌بخت
✅خوشبختان، به روایت قرآن کریم 🔸قسمت پنجم: 📖 آدم‌ها یا خوشبخت‌اند یا تیره‌بخت؛ اما مفهوم و معیار خوشبختی و تیره‌بختی در قرآن با تصورات ما متفاوت است. ممکن است شما خود را نگون بخت بدانید، ولی صفاتی داشته باشید که شما را در دسته قرار دهد. ◾️◾️◽️◾️◾️ کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
📸 🔸 برگزاری حلقه معرفتی با موضوع "امتحانات الهی در ایام غیبت" باسخنرانی سرکارخانم سلطانی پور در رواق حضرت خدیجه سلام الله علیها 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
📜 🔺برای تعجیل در فرج بسیار دعا کنید 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «امور فرهنگی خواهران» آستان مقدس @astanfarhangi
🇮🇷 دهه فجر مبارک باد 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
37.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 🎞سالروز ورود تاریخی امام خمینی(رحمة الله علیه) به کشور میهن اسلامی و پیروزی انقلاب اسلامی 🇮🇷 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📸 برگزاری محفل بنات الکریمه با موضوع ویژگی های شخصیت حضرت زهرا سلام الله علیها با سخنرانی خانم مرادی در رواق کودک و نوجوان دختران 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت چهارم🍃 گوشه ی ذهنم مانده بود که ا
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت پنجم🍃 بعد ازانقلاب سرمان گرم شد به درس و مدرسه. مسئول شورای مدرسه شدم. این کارها را از درس خواندن بیشتر دوست داشتم. تابستان کلاس خیاطی و زبان اسم نوشتم. دوستم، مریم، می آمد دنبالم، با هم می رفتیم. آن روز می خواستیم برویم کلاس خیاطی. در را نبسته بودم که تلفن زنگ زد. با لطیفه خانم، هم سایه ی روبرویی، کار داشتند. خانه شان تلفن نداشتند. رفتم صداشان کنم. لای در باز بود. رفتم توی حیاط دیدم منوچهر روی پله های حیاط نشسته سیگار می کشد. اصلا یادم رفت چرا آن جا هستم. من به او نگاه کردم و او به من، تا او بلند شد رفت توی اتاق. لطیفه خانم آمد بیرون. گفت: «فرشته جان، کاری داشتی؟» تازه به صرافت افتادم پای تلفن یک نفر منتظر است. منوچهر را صدا زد و گفت می رود پای تلفن. منوچهر پسر لطیفه خانم بود. از من پرسید: «کجا می روی؟» گفتم: «کلاس.» گفت: «وایستا منوچهر می رساندت.» آن روز منوچهر ما را رساند کلاس. توی راه هیچ حرفی نزدیم. برایم غیر منتظره بود. فکر نمی کردم دیگر ببینمش، چه برسد به اینکه همسایه باشیم. آخر همان هفته خانوادگی رفتیم فشم، باغ پدرم. منوچهر و پدر نشسته بودند کنار هم و آهسته حرف می زند. چوب بلندی را که پیدا کرده بود، روی شانه اش گذاشت و بچه ها را صدا زد که با خودش ببرد کنار رودخانه. منوچهر هم رفت دنبالشان. بچه ها توی آب بازی می کردند. فرشته تکیه اش را داد به چوب، روی سنگی نشست و دستش را برد توی آب ها. منوچهر روبرویش، دست به سینه، ایستاد و گفت:«من می خواهم بروم پاوه، یعین هرجا نیاز باشد. نمی توانم راکد بمانم.» فرشته گفت: «خب، نمانید.» گفت: «نمی دانم چطور بگویم.» دلش می خواست آدم ها حرف دلشان رک بزنند. از طفره رفتن بدش می آمد، بخصوص اگه قرار بود آن آدم شریک زندگیش باشد. باید بتواند غرورش را بشکند. گفت: «پس اول بروید یاد بگیرید، بعد بیایید بگویید»... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
💠 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «سردار شهید سلیمانی» به معنای واقعی کلمه سرشناس‌ترین و قوی‌ترین فرمانده مبارزه با تروریسم بود. کدام فرمانده دیگر قدرت داشت و میتوانست کارهایی را که او انجام داد انجام بدهد؟ ۱۳۹۸/۱۰/۲۷ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔈 🔸درس اخلاق ویژه خواهران، با حضور سرکار خانم الهی پور 🔹زمان شروع: پنجشنبه ها، ساعت ۱۲:۴۵ 🔹مکان برگزاری: شبستان حضرت نجمه خاتون(علیه السلام)، مدرس۶ 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📸 🔸آماده سازی رواق کودک و نوجوان حرم مطهر برای استقبال از کودک و نوجوان دختر، در ایام الله دهه فجر 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📰 🔘 برپایی نمایشگاه ویژه ایام الله دهه فجر در حرم بانوی کرامت نمایشگاهی ویژه ایام الله دهه فجر، که فضا سازی آن به همت امور فرهنگی بانوان در حال انجام است، برای دومین سال متوالی در صحن صاحب الزمان(عج الله تعالی فرجه الشریف) حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه(علیهاالسلام) برپا می شود. این نمایشگاه از ۱۷ تا ۲۲ بهمن ماه صبح ها ویژه برادران، عصرها برای بازدید خواهران و شب ها پذیرای خانواده ها خواهد بود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت پنجم🍃 بعد ازانقلاب سرمان گرم شد ب
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت ششم🍃 منوچهر دستش را بین موهایش کشید. جوابی نداشت. کمی ماند و رفت. پدرم بعد از آن چند بار پرسید: «فرشته، منوچهر به تو حرفی زد؟» می گفتم: «نه، راجع به چی؟» می گفت: «هیچی همین جوری پرسیدم» از پدرم اجازه گرفته بود با من حرف بزند. پدرم خیلی دوستش داشت. بهش اعتماد داشت. حتی بعد از این که فهمید به من علاقه دارد، باز اجازه میداد با هم برویم بیرون. میگفت: «من به چشم هایم شک دارم، ولی به منوچهر نه.» بیشتر روزها وقتی می خواستم با مریم بروم کلاس، منوچهر از سر کار برگشته بود. دم در هم را میدیدیم و ما را می رساند کلاس. یک بار در ماشین را قفل کرد و نگذاشت پیاده شوم. گفت: «تا به همه ی حرف هام گوش نکنید، نمی گذارم بروید.» گفتم: «حرف باید از دل باشد که من با همه وجودم بشنوم.» منوچهر شروع کرد به حرف زدن. گفت: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا می کنم، بعد احساس خودم را. ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.» گفت: «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هاتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.» گفتم: «اول بگذارید من تأییدتان کنم، بعد شما شرط بگذارید.» تا گوش هاش قرمز شد. چشمم افتاد به آیینه ی ماشین. چشم هاش پر اشک بود. طاقت نیاوردم، گفتم: «اگر جوابتان را بدهم، نمی گویید چقدر این دختر چشم انتظار بود؟» از توی آیینه نگاه کرد. گفتم: «من که خیلی وقت است منتظرم شما این حرف را بزنید.» باورش نمی شد قفل ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. سرش را آورد جلو پرسید: «از کِی؟» گفتم: «از بیست و یک بهمن تا حالا.» منوچهر گل از گلش شکفت. پایش را گذاشت روی گاز رفت، حتی فرامش کرد خداحفظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به اوگفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوش حال می شود؛ شاید خوش حال تر از خود فرشته. اما دلش شور افتاده بود. شانزده سال بیش تر نداشت. چنین چیزی در خانواده نوبر بود مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هروقت سر و کله ی خواستگار پیدا می شد، می گفت: «دختر هایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم.» فرشته این جور وقت ها می گفت: «ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!» و میزد روی شانه ی مادر که اخم هایش به هم گره خورده بود، و می خنداندش. هرچند این حرف ها را به شوخی می زد، اما حال که جدی شده بود، ترس برش داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و اوکاری بلد نبود... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📜 وَ أَحْسِنُوٓاْ إِنَّ اللَّه یُحِِبُّ الْمُحْسِنِینَ و به زیباترین شکل نيكى كنيد، كه خدا نيكوكاران را دوست مى‌دارد. "سوره بقره، آیه ۱۹۵" 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎞نقش زنان در رشد و شکوفایی انقلاب اسلامی 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔈 💠 مسابقه بزرگ « بی صدا فریاد کن » با دو برنامه متنوع و جذاب: 🔸کارگاه آموزش دست سازه ها، ویژه دختران همراه با مادر 🔹زمان: ایام دهه فجر از ساعت ۱۵ الی ۱۸. نمایشگاه صحن صاحب الزمان(علیه السلام) 🔸و جشن « بادبادک پیروزی » ویژه دخترخانم ها و آقا پسرای ۷ الی ۱۶ سال، به همراه اهدای ۳۱۳ جایزه نفیس به برندگان مسابقه 🇮🇷وعده ما: ۲۲ بهمن ماه، ساعت ۸ صبح، صحن جوادالائمه(علیه السلام) 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
🔺دیدن مانع در اعضای وضو، پس از نماز 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📰 کارگاه حفظ با موضوع تبیین حفظ اصولی و کارامد برگزارشد. در این جلسه استاد مهندسی علاوه بر بیان اصول طلایی در حفظ قرآن ، به ویژگی های یک حافظ موفق اشاره کرد، و افزود: یک حافظ قرآن باید بداند هیچگاه در مسیر پر پیچ و خم حفظ دچار مشکل نخواهد شد و حفظ قرآن زیباترین و شیرین ترین فعالیت زندگی او خواهد بود. 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
📸 🔸حضور 60 نفر از دانش آموزان مدرسه جهان بین در مراسم ویژه دهه فجر همراه با نمایش، شعارانقلابی و مسابقه در رواق کودک و نوجوان دختران حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi
آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت ششم🍃 منوچهر دستش را بین موهایش کش
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت هفتم🍃 حتی غذا درست کردن بلد نبودم، اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ. آبش زیاد شده بود. کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره، منوچهر می خورد و به به و چه چه می کرد. خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد، گوشت قلقلی درست کردم. شده بود عین قلوه سنگ. تا من سفره را آماده کنم، منوچهر چیده بودشان روی میز و با آن ها تیله بازی می کرد. قاه قاه می خندید، می گفت: «چشمم کور، دنده ام نرم. تا خانم آش پزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند می خوریم. حتی قلوه سنگ.» و می خورد. به من می گفت: «دانه دانه بپز، یک کم دقت کن، یاد میگیری.» روزی که آمدند خواستگاری، پدرم گفت: «نمی دانی چه خبر است، مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو.» خودش نیامد. پدرم از پنجره نگاه کرده بود. منوچهر گوشه ی اتاق نماز می خواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب بدهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت. تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سرکار. توی مغازه ی مکانیکی کار می کرد. خانوداه ی متوسطی داشت، حتی اجاره نشین بودند. هرکس می شنید، می گفت: «تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی. کی این کار را می کند؟» خب، من آنقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم. یک هفته شد یک ماه. ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود. برای هردویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی. بعد از یک ماه صبرش تمام شد. گفت: «من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه لااقل تکلیفم را بدانم. من چی کار کنم فرشته؟» منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد، من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند. گفتم: «اگر مخالفید، با پدرم می رویم محضر، عقد می کنیم.» خیالم از بابت او راحت بود. آن ها که کاری نمی توانستند بکنند. به پدرم گفتم: «نمی خواهم مهریه ام بیشتر از یک جلد قرآن و یک شاخه نبات باشد.» اما به اصرار پدر، برای اینکه فامیل حرفی نزنند، به صد و ده هزار تومان راضی شدم. پدر منوچهر مهریه ام را کرد صدو پنجاه هزار تومان. عید قربان عقد کردیم. عقد وارد شناسنامه ام نشد که بتوانم درس بخوانم. حالا من قربانی شدم یا تو؟ منوچهر زل زد به چشم های فرشته. از پس زبانش که برنمی آمد. فرشته چشم هاش را دزدید و گفت: «این که این همه فکر ندارد معلوم است، من.» منوچهر از ته دل خندید. فرشته گردن بندش را که منوچهر سرعقد گردنش کرده بود، بین انگشتانش گرفت و به تاریخ «21 بهمن57» که منوچهر داده بود پشت آن کنده بودند، نگاه کرد. حالا احساس می کرد اگر آن روز حرف های منوچهر برایش قشنگ بود، امروز ذره ذره ی وجود او برایش ارزش دارد و زیبا است. او مرد رؤیاهاش بود؛ قابل اعتماد، دوست داشتنی و نترس... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanfarhangi