#خاطراتمامان۴۳
#اثاثکشی
روز اثاث بردنمون من حضور فیزیکی نداشتم.
خونه مامان احسان بودم و چون مامان سرماخورده بود اونجا نرفتیم.حاج اقا و شوهر پریسا رفته بودند کمک احسان و البته بابا حمیدمم باهاشون بود.
دیگه نمی تونستیم خونه بزرگتر بخریم برای همین خونه رهن کردیم .یه خونه ویلایی با حیاطی که باغچه داشت👍☺️
اون روز لذت بخش بود فقط این قسمت ماجرا ناراحتم می کرد که حورا و ریحانه برای خداحافظی اومده بودند. کنار چشم حورا کبود بود و امان از مادر بودن که بخاطر بچه هر ظلم و ستمی رو به جون میخری... ازش عذرخواهی کردم که نشد درست قالی یادش بدم
اونم ازم عذرخواهی کرد که با اتفاقات عجیب زندگیش منو ناراحت میکرده
خدا عاقبت این دخترو ختم بخیر کنه🤲
مردها خونه رو بصورت کلی چیده بودند فرشها و مبل و وسایل بزرگ سرجاشون بود و اماااااا جعبه ها منتظر اومدن من بودند.
مادرشوهرم و پریسا اومدند کمک🙏
تا سه چهار روز پریسا شرمندم کرد و عصرها تا شب خونه من رو راست و ریس می کرد. بالاخره همه جا مرتب شد. من که انقدر روی همه چیز وسواس داشتم حالا باید به این روزگار قانع میشدم چون اصلا فرصت مرتب کردن مجدد و چیدمان دل بخواه رو نداشتم.کارهام خیلی کند پیش میرفت . اینکه اصلا در اموراتم موفقیت ایده ال رو نداشتم و همه وقتهای زندگیم صرف کارهای ساده ای مثل شیر دادن و پوشک عوض کردن می شد حس می کردم روزهام داره به بطالت میگذره.😐خصوصا که نمی تونستم به محمدجواد آموزشی بدم و یا باهاش بازی کنم.😔اینکه همش یکی روی پام بود و دستام برای تاب دادن دوتا کوچولوها ثانیه ها و دقیقه ها و ساعتها رو پس می زد احساس بیهودگی می کردم.البته بعدا معلوم شد افسردگی خفیف بعد از زایمان گرفتم . ☹
یکماه بعد وقتی که بچه هام چهارماه و نیمه بودند داشتم غذا درست میکردم که بوی غذا حالم رو بهم زد.نشونه ها میگفت بله من دوباره احتمالا باردارم.😬ولی این غیرممکن بود .گریم گرفته بود و وقتی به بچه هام نگاه میکردم و فکر میکردم که ممکنه اینها رو از الان از خوردن شیرم محروم کنم عذاب میکشیدم. گریه کردم و به احسان تلفن کردم.صدای احسان نمی اومد. بیچاره حتما هول کرده بود.قرار شد کیت بارداری بخره و ظهر که برمیگرده امتحانش کنم.🥴
تا اون لحظه که برسه فقط اشک ریختم.خدایا من ناشکری نمی کنم ولی تو هم بیرحمی نکن و من رو غافلگیر نکن.
خلاصه ساعت دو شد و احسان نزدیک می شد. تمام تنم می لرزید و هیجان داشتم. فورا بچه هارو که در حال گریه بودند رها کردم و رفتم تست رو انجام بدم.تا اون خطهای وامونده بالا بیان زمان کند میگذشت. خیلی خیلی نتیجه ایده آلی بود.نمی دونستم بخندم یا حس درونیم رو که هنوز از تست منفی دلخور میشد بپذیرم. خلاصه الحمدلله جواب منفی بود و فقط یک خط نمایان شد. خطی که دوسال پیش از ارزوهای من بود.
روزها میگذشت و من و بچه ها توی خونه حیاط دارمون کیف میکردیم.یکی از قالیچه ها رو توی حیاط پهن کرده بودم و صبح ها با بچه ها اونجا رو پاتوق میکردیم.دوتا کوچولوهای تپل رو روی بالشت دمر کرده بودم و سعی می کردند خیز بردارند.من و محمدجواد هم داشتیم با شلنگ اب بازی می کردیم.احسان توی باغچه سبزی کاشته بود و داشتند رشد می کردند. یه درخت انجیر هم داشتیم که برگهای پهنش بوی خوب زندگی می دادند. اوضاع از روزهای اول بدنیا اومدن بچه ها بهتر بود و از پسشون بر می اومدم. حالا بهتر یاد گرفته بودم چه کاری انجام بدم که بهم سخت نگذره.غذاها رو بار گذاشتنی انتخاب می کردم و دوبله درست می کردم. بچه های تپلم هم اذیت کن نبودن .خداروشکر میکردم و احساس خوبی داشتم که از پسشون برمیام. بوی گل یاس توی اردیبهشت عالیه. گل رو بو کردم و بازهم عوق زدم. سردرد خفیفی هم داشتم.خدایا دو هفته پیش تستم منفی شده بود.😳
اما نشونه ها میگفت میتونه تست اشتباه شده باشه. خصوصا که من تا یکسال اول شیردهی خیلی از نشونه های عدم بارداری رو تجربه نمی کردم.
با چشمان اشکبار که نمی دونست خوشحال باشه یا ناراحت به سمت ازمایشگاه براه افتادم.تنها رفتم و احسان رو با سه تا غرغرو تنها گذاشتم.همه لحظاتم استرس و حس دوگانه بود.نمیدونستم دلم چی میخاد.بااینکه برام بسیار سخت می شد ولی چرا دلم میخواست دختر ازمایشگاه بهم تبریک بگه؟🤔
خانم دکتر از ازمایشگاه بیرون اومد و بهم گفت عزیزم تست بارداری شما منفیه ولی هورمونتون خیلی بالاست انشالله بزودی خبر خوش رو میشنوید نگران نباشید
خندم گرفت و گفتم تو شیردهی هستم
اونم خندید و گفت پس هورمونتم طبیعیه و بالا اوردنتم بخاطر هورمونهای این دورانه.بازم نگران نباشید
خلاصه خطر رفع شد خطری که اگه حادث میشد هم خوشحال میشدم.انگار هنوز بابت سالهای انتظار بچه دار شدنم عقده ی تست مثبت داشتم
به احسان خبر دادم و جالب بود که گفت داری میای شیرینی بخر جشن بگیریم
الهی بمیرم حتما خیلی بهش سخت میگذره🙄🤗
✍ مطهره پیوسته
🐿🍃🦔🍃🐿🍃🦔🍃🐿
@astanehmehr