#خاطرات_مامان_19
#حس_مادری
شبی به دل انگیزی و رویایی اونشب نگذرونده بودم.مگه میشد.حقیقتا خواب نبود؟؟!!
احسان از خوشحالی من خوشحال بود.عجب چله زیبایی گرفته بودم.حس بینظیری بود.بعد از اون همه سال یکهو ملکه آرزوها بودم و به بزرگترین و دست نیافتنی ترین آرزو رسیده بودم.دنیایی داشتم.
احسان گفت کجا بریم جشن بگیریم گفتم عاعا من باردارم هرچیزی نمیتونم بخورم.بابایی فقط چیزای سالم و مقوی😃
احساس میکردم سنگین شدم.انگار کوهی شیشه ای در شکم داشتم که باید همه حواسم رو بهش جمع میکردم. احساس مسئولیت و حس مادرانه و همراهی اون موجود کوچولو همزمان اومده بود سراغم.
توی دلم فقط یک جمله کوچک مدام تکرار میشد آخیشششش
مثل برق و باد همه احساسات تلخ و باورهای نادرست رو از یاد بردم.یادم رفت که در اصطلاح دکترها نازا بودم.در یک لحظه درد بزرگ من با کامیون برخورد کرده بود و دیگه نبود.
احسان از اون لبخند کمیابها می زد و نیشش تا بناگوش باز بود.هردوتامون آخیششش بودیم با اینکه احسان میگفت براش فرقی نمیکرده ولی باشه بهتره😍
احسان چقدر بهم تبریک گفته بود☺️
از توی آسانسور مرکز همه چیز برق میزد و رنگها شفاف تر شده بودند.همه چیز اچ دی شده بود.شایدم فول اچ دی
مامان به موبایلم زنگ زد.احسان گفت فعلا چیزی نگم.
مامان پشت گوشی فوری پرسید کجایین.گفتم دَدَه
گفت بیاین منو از دست این آدم عوضی نجات بدین بدون ژاکت و کلاه رفته نون خریده سرماخورده
گفتم خب براش سوپ درست کردی
گفت بره سوپ بخره بخوره بمن چه بیاین منو ببرین تا نگرفتم ازش
خوشحال بودم و حرف و دعوای مامان اینا اصلا نمیتونست ناراحتم کنه
گفتم الان میایم اونجا. توی راه بودیم که بابا زنگ زد گفت کجایین گفتم توراه خونه شما.
گفت عه آفرین بیاین این آدم عوضی رو ببرین دیگه نبینمش.صدای مامان میومد که از راه دور میگفت خیتی مالیات داره.
من خودم بهشون گفتم بیان منو ببرن.
بابا گفت من نمیدونم فقط میدونم من که ازش راضی نیستم این چجوری میخاد جواب خدارو بده
گفتم چی شده.گفت بمن میگه من صدبار بتو گفتم ژاکتت رو بپوش برو نونوایی چرا نپوشیدی.
خدا شاهده اگه من شنیده باشم.
عطسه ای کرد و ادامه داد:به ولله به پیر به پیغمبر نگفت این همه رو خیال میکنه بعد میگه من گفته ام.
مامان از دور میگفت انقد اعصاب بچه منو خورد نکن من باید بهت بگم یا خودت باید بدونی که باید کلاه بزاری ژاکت بپوشی.
بابا گفت بیاین بیاین اینو ببرین من امشب تو تنهایی خودم بمیرم بهتره تا غرغرای این خانم رو بشنوم
خلاصه.اصرار داشتم شیرینی بخریم و بریم تا باخبرمون آشتیشون بدیم اما احسان میگفت بزار یک کم بگذره بعد بهشون بگو.
توی مسیر یکهو احسان نگهداشت و رفت از گلفروشی برام یه شاخه گل سرخ خرید و توی ماشین بهم هدیه کرد.کیف کردم.خدایا چقدر خوشحال بود که اینکارو کرده بود خیلی خوشحال شدم.
دل توی دلم نبود و داشتم مدام جمله خانم دکتر رو توی گوشام میشنیدم که شما حامله ای عزیزمن...
حتما یه هدیه خوشگل میخریدم و توی سونوی بعد میبردم براش.
رسیدیم خونه مامان اینا و رفتیم که جنگ رو به صلح تبدیل کنیم احسان گفت مامان بابا یه گوش خوب میخان که حرفاشونو بشنوه لطفا اصلا قضاوت و داوری نکن بزار خودشون باهم کنار بیان.
آیفون رو زدن و رفتیم تو. توی حیاط بودیم.سکوت بود معلوم بود دعوا و کل کلشون به پایان رسیده. الحمدلله گفتیم و رفتیم تو. مامان صدا زد بیاین تو من دستم بنده.رفتیم داخل بابا نشسته بود روی صندلی و مامان داشت موهای پشت سر بابارو کوتاه میکرد.
من و احسان بهم نگاه تعجب آمیز کردیم و مامان آینه رو روبروی بابا گرفت و گفت چه قشنگ شد حمیدی دوماد شده
خدایا اینا دیگه کی بودند...😳
خلاصه سرتون رو درد نیارم از اونجایی که لحظه ای عاشق بودند و لحظه ای فارغ... دوباره با ماجرایی بیهوده سر میخ تابلوی سالن یک ساعت بعد با مامان و ساکش توی ماشین و در مسیر برگشت به خونمون توی پردیسان بودیم و بابا رو با عطسه هاش تنها گذاشتیم😞
✍مطهره پیوسته
🥳🍃🍰🍃🥳🍃🍰
@astanehmehr
#خاطرات_مامان۲۴
#حس_مادری
یه موجود کوچولو دادند بغلم.لحظه بدنیا اومدن پسرم خیلی احساسی بود .همه پرستارا و خانم دکتر تحت تاثیر قرار گرفته بودند. بچه رو بغلم گرفته بودم و حاضر نبودم بدم ببرن چکش کنن. فقط سرشو میبوسیدم و میخواستم نگهش دارم.
به خودم میگفتم حتی یه لحظه نمیزارم کسی بغلش کنه.
فقطه فقطه فقط خودم بغلش میکنم و به همه میگم که محمدجواد خیلی شیرمیخوره.اصلا دست هیچکدومتون نمیدم.
ولی از همون لحظه شروع شد پرستارا گرفتن بردنش به دست و پاش جوهر زدند ازش آزمایش گرفتند تست ریه بردند بعدم که بردند واکسنش زدند.
نمیزاشتن بچم دو ساعت از شروع نفسش بگذره.داشت تا قبل از این توی شکم مادرش خوابشو میکرد بابا ول کنید چکارش دارید😔
میگفتن باید تیروئیدش رو چک کنیم.ریه ش شاید کامل نباشه.
من که تا لحظه های بعد از تولدش شاد و مسرور بودم حالا غصه میخوردم و هی استرس میکشیدم.
مدام سرم میچرخید اینور و اونور تا بچمو یه دقیقه ببینم.
کلافه شدم آخرش آوردنش گفتن بیامامانش شیرش بده.
بغلشکردم مث جوجه های رنگی لطیف و بی جون بود.فقط دو کیلو بود.توی دستام گم میشد.انگشت من چقد گنده بود.کل صورت بچم به درازای انگشتم وسعت نداشت.
مامان خیلی خوشحال بود هی تلاش میکرد بچم موفق بشه شیر بخوره.
اون شب توی بیمارستان هنوز بستری بودم.
پرستار یه سرنگ کوچولو اورد با شیرخشک و داد به مامان.
میگفت مام بزرگ جون لطفا با سرنگ بهش شیربده تا وقتی یاد بگیره از مامانش شیر بخوره ضعف نکنه.
مامان بچه رو بغل نمیکرد میگفت کوچولوئه میترسم بیفته.خودم بغلش میکردم آخجون..😍😍😍
مامان چندبار با سرنگ بهش شیر داد ولی محمدجواد دوست نداشت یا اینکه میریختش از دهن بیرون.خلاصه هی تلاش میکردیم شیرمادر نمیخورد...😞
دستاشو نوازش کردم خدایا این چوب کبریتا رو تو خلق کردی گذاشتی روی دستای این بچه؟!
خدایا این صورت کوچولو رو تو انقد ظریف درست کردی که کل صورتش اندازه گردی کف دستمم نیست؟
خدایا چقد این بچه لطیفه مث پر می مونه.
یعنی من میتونم این جوجو رو بزرگش کنم.این کچل پر وزن رو میتونم پرورشش بدم.خدایا بچم رو چقد دوس دارم ، چقد ازت ممنونم.
داشتم نازش میکردم که حس کردم بچم تنش یخه
به مامان گفتم : گفت یا حضرت عباس گفتم یچیزی میشه ها.خداااا پرستار بچمون از دست رفت...
میزد توی سرخودش و فک میکرد با همین یه جمله من بچم دارفانی رو وداع میکنه
پرستار هل زده اومد تو اتاق و بچه رو بغل کرد برد.گفت قندش افتاده.
من واقعا کوپ کردم گفتم دیدی همه دلخوشیهای من امید و آرزوهای من پرپر شد😭
پرستارا فقط رفتند و هیچکس جواب درست درمون نمیداد بفهمیم چیشده.
مامان اشک میریخت و گوشیشو برداشته بود داشت به احسان و خاله سمانه و بابا و هرکسی که میشناخت گزارش لحظه به لحظه میداد.
خلاصه دیدم مامان قطع امید کرده و داره حلوا میپزه راه افتادم رفتم دنبال بچم.
از تخت زدم بیرون و سرمم رو درآوردم. درد داشتم ولی درد بچم جگرسوز بود.
احسان که داشت از خونه برامون فلاسک آبجوش میاورد توی راه مامان خبرش کرده بود و سراسیمه داشت میومد سمت اتاق ما.
دیدمش گریه ام گرفت .دستمو گرفت باهم رفتیم ایستگاه پرستاری.پرستار گفت نترسیدخطر رفع شد. ماشالله به خانم باهوشتون که حس کرد بچه سردشه. چون نتونسته خوب شیر بخوره قندش افتاده ،به محمد جوادتون سرم قندی زدیم الان بهترمیشه
خلاصه رفتیم اتاق ایزوله عیادت محمدجواد.
دیدیم بله یه پر گوشت مامان جون رفته زیر سرم😢😢
✍مطهره پیوسته
🍃👶🏻🍃👶🏻🍃👶🏻🍃👶🏻
@astanehmehr