#خاطراتمامان_۲۰
#کرونایبابا
خلاصه مادر چمدان بدست به خانه دختر رهسپار شد و از همونجا توی ماشین شروع کرد به حرص و جوش.نه میتونست باهمسرجان صلح کنه و نه میتونست دوریش رو تحمل کنه.
میگفت خاک بسرم چیزیش نشه.کله خراب اگه نبود که دنیا گلستون میشد امان از این کارای باطلش.وتا خود خونه یکسره همسر عزیزتر از جانش رو سرزنش میکرد که الان پیشش نیست. رسیدیم خونه.
بهترین لحظات عمرمون رو میگذروندیم و هنوز احسان با اشاره ابرو میگفت فعلا ماجرا رو نگم.احسان برای مامان تشکی رو آماده کرد و توی اتاق گذاشت بالشت و پتو هم روی اون قرار داد.
من هم داشتم می رفتم مسواک بزنم که بخوابیم دیدم مامان با اکراه و افسردگی روی مبل نشسته و داره به بساط خوابش نگاه میکنه.
خندم گرفته بود رفتم پیشش نشستم و غش غش خندیدم و گفتم مامان چیه چیشده میخوای به احسان بگم ببردت خونه؟ چقد دپرسی ...و خندیدم چون خنده دار بود.
گفت نه دارم به این تشک نگاه میکنم ، یه عمره حمیدی برام تشک میندازه و من بعد سی چهل سال دارم برای خودم تشک میندازم.
احسان هم اومده بود و باتعجب به مامان و حرف زدنش نگاه میکرد ، اصلا نگفت براتون تشک رو پهن میکنم.
مامان گفت حمیدی کجایی....
و ما دوتا زدیم زیر خنده.خواستم تشک رو پهن کنم که احسان و مامان نذاشتند و من اونها رو باتعارفاشون تنها گذاشتم و رفتم مسواک بزنم. گویا دلم ناغافلتر از همه ی روزگار بود و نمیدونستم که زن حامله نمیتونه بدون عوق زدن مسواک بزنه ... و من بالا اوردم.
اینجا بود که همچی لو رفت.
مامان از خوشحالی بشکن میزد و خداروشکر میکرد.بغلم کرد و به من گفت خداروشکر مادر .. من همش فکر می کردم شما دوتا تا آخرعمر بچه دار نمیشین😐
من و احسان بهم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم.
خودم رو زدم به اون راه و گفتم: دیدیم خونه خریدیم ، سفرامونم رفتیم گفتیم دیگه وقتشه
نمیخواستم مامان غصه بخوره و بفهمه که من بچه دار نمیشدم ، خلاصه سه تا آدم خوشحال با شادمانی خوابیدیم تا صبح😊😊😊
احسان صبح رفت سرکار و من و مامان مشغول غذا پختن شدیم.
مامان میگفت احسان رو بفرستیم برگشتنی بابا رو هم به اینجا بیاره.
با خوشحالی اول صبح زنگ زد به بابا و گفت سلام موفرفری الهی خدا کچلت کنه بگو چه خبری برات دارم.رویا حامله ست.تو بابابزرگ شدی.دیگه مجبوری اخلاقای گندتو بزاری کنار.
بابا خوشحال شد اما صدایش گرفته و ناتوان بود.مدام سرفه میکرد و میگفت تب داره.
ناراحت شدیم و گفتم احسان میاد میاردت خونه ما.گفت نه نه اصلا نیاین هیچکدومتون.من حال عجیبی دارم اصلا تاحالا اینجور نشده بودم.سردرد داره دیوونم میکنه🤕
مامان گفت خب برو دکتر.چرا خونه موندی برو بهت امپول بزنه
بابا گفت اخبارو گوش کردید؟
مامان گفت:ای خدا ما داریم چی میگیم این مرد چی میگه.تو اصلا هیچ چیزت سرجاش نیست حمید نمیدونی کی چی بگی کی بخندی کی گریه کنی.خب اخبار چه ربطی داره به حرف مریضی تو مرد ...
بابا گفت نترسینا الان خبر گفت توقم کرونا اومده.دونفرم مردن.منم کرونا دارم
مامان گفت خاک توسرم.کروناااا.😳نه تو کرونا نداری اونا میمیرن تو که داری باماحرف میزنی
بابا سرفه داشت و بیحال بود گفت بزار برم حالم بده.. و قطع کرد.
استرس از صدای بابا میبارید.🥴
بامامان هل زده تلویزیون رو روشن کردیم.بابا درست گفته بود.مامان میزد به پاهاشو میگفت حمید آقای من، حمید عزیزم ،حمیدجانم ،حمیدی نمیرررر. ..
و زد زیر گریه😭😭
تلویزیون هرچیزی یاد میداد بابا توی خونه انجام میداد و بما اجازه ورود نمیداد.
خیلی نگرانش بودیم و من با این بچه تو شکمم شده بودم سوژه ی خونه که مباداکرونا نگیرم.😔
✍مطهره پیوسته
👶🏻🍁🐣🍁👶🏻🍁🐣🍁
@astanehmehr