#خاطرات_مامان_17
#دعوای_حورا_و_میثم
من باید ارتباطم رو با حورا کم می کردم اما دلم نمی اومد. حورا یک بار اومد دم در خونمون و من رفتم توی حمام ایستادم که بعدا بهش بگم به این دلیل نشد درو براش باز کنم.
می خواستم حرف احسان زمین نمونه...
احسان که دید دارم به عشق بچه دارشدن همه چیز رو از حد میگذرونم به راهنمایی و مشاوره دوستش عمل کرد و ما رفتیم مرکز ناباروری رویان.قرار شد چندتا آزمایش جدید توی همون مرکز انجام بدیم تا اونها بررسی های خاص خودشون رو روی ما انجام بدن...
یکی از همون شبها یه گربه به پشت بام ساختمان راه پیدا کرده بود.
احسان رفته بود پیداش کنه چون بالای سرمون صدا می اومد و این در حالی بود که ما طبقه اخر بودیم.رفت اما چیزی ندید.دوباره نصف شب صدایی اومد و من ترسیدم.
احسان مجددا رفت بالا تا گربه بیچاره از گرسنگی نمرده نجاتش بده. دلش سوخته بود و دستکش ازم گرفت و دستش کرد و یه ظرف گرفت که حیوون رو توش بزاره و ببره پایین ولش کنه.
رفت بالا و چند دقیقه بعد اومد و باناراحتی بهم گفت:
رویا بیا دوستت اون بالاست.
تعجب کردم مگه میشد شب به اون سردی کسی زنش رو بیرون بندازه.
خلاصه باچشمان خواب آلود رفتم بالا و دیدمش.آوردمش پایین توی خونه.دختر بیچارش هم بود.ریحانه ی خوشگلم صورتش یخ زده بود.دمپایی بپا نداشت و با یه پیراهن نازک ساعتها اون بالا توی سرما ایستاده بودند.
فکر کردم الان احسان میره با میثم حرف میزنه و نصیحتش میکنه اما بهم گفت یه بالشت و پتو بهش بدم که میخاد بره توی ماشین بخوابه.
ما خبر نداشتیم دوست مظلوم من توی پشت بوم داره ضجه میزنه.
خدایا چرا این میثم درست نمیشد.زندگی به این قشنگی چرا باید به اینجا برسه...
احسان همونجا بهمون گفت فردا سرکار نمیره تا حورا و بچش رو ببریم خونه مادرش تحویل بدیم.
من هم یه دمنوش درست کردم به حورا و ریحانه دادم که گرم بشن.ماکارونی رو هم گرم کردم به ریحانه دادم.دستای کوچولوش یخ بود.الهی بمیرم دمپایی هم پاش نبود.حورا هم یه استین کوتاه پوشیده بود.دلم ریش شده بود.
حورا اونشب اصلا نتونست بخوابه و شدیدا توی فکر بود.پژمرده و دلشکسته گریه میکرد و میگفت من بجز خدمت به میثم کاری نکردم آبجی.چرا جوابم رو اینطوری میده.
ازش پرسیدم چرا بیرونش کرده جواب داد:
غذاپختم قیمه و برنج نشستیم خوردیم.خیلی آروم غذاشو خورد یهو پاشد رفت قابلمه خورشت رو آورد بدون هیچ حرفی کوبید وسط سفره و تمام ظروف رو بهم ریخت و شکست.
من و ریحانه موندیم روی زمینی که پر از چینی خورده بود و ماتی که به صورتمون خشکید.ازش پرسیدم چرا اینکارو کردی من چجوری الان این خورشتا رو از روی دیوار خونه ی صابخونه پاک کنم مرد...بهم گفت عه به فکر خودتی؟الان حال اساسی بهت میدم.
رفت کیسه شکر رو آورد ریخت روی فرش و با دست پخشش کرد بعد یه کاسه آب آورد و ریخت روی شکرا.. بهم میگه حالا اینم پاک کن...میخندید آبجی
گفتم :یعنی نگفت چرا قابلمه رو کوبید توسفره
گفت :نه آبجی هیچوقت دلیلی برای کاراش نداره.
تازه خوب و خوش و خرم، عصری نشسته بودیم کنار هم و داشت برام تعریف میکرد که یه تعقیب و گریز پلیسی رو توی خیابون دیده.ماجراشو برام تعریف میکرد و میخندید.
آبجی تعادل روانی نداره میگفت دنبال تعقیب و گریز و پلیسا و دزده رفته میخواسته ببینه آخرش چی میشه رفته رفته تا رسیده روستای صرم...باورت میشه؟؟بنطرت آدم سالم اینکارو میکنه؟؟
داشت چیزای عجیبی میگفت.دوباره شاخ درآورده بودم.
فردای اون روز بعد از اینکه به پلیس زنگ زدیم و ماجرا رو تعریف کردیم و گزارش پلیس رو تحویل گرفتیم رفتیم سمت شهر حورا اینا که تحویل خانوادش بدیم. دل رو به دریا زدیم و رفتیم که این کارو انجام بدیم بااینکه هم میتونست خطرناک باشه و هم برامون دردسر بشه.
بدون اینکه همسایه ها بویی ببرند کارو انجام دادیم .خیلی بجا حورا قبلا به من شناسنامه و عقدنامه و گوشواره ریحانه رو داده بود امانت نگه دارم. همیشه میگفت شاید یک روز این آدم شناسنامه هاشون رو پاره کنه.
من قبل از حرکت به مادر حورا زنگ زدم و مختصری از ماجرا رو تعریف کردم و گفتم منتظر امدن ما باشند.
بیچاره پیرزن شاخ درآورده بود.
خلاصه به خونه پدر حورا رسیدیم...
✍مطهره پیوسته
🐣🐝🌸🐣🐝🌸🐣🐝🌸
@astanehmehr