#خاطراتمامان۳۳
#خاطرهبد
محمدجواد تبش زیادشده بود و من واقعا درمونده بودم. لعنت به بی تجربگی
چرا هیچوقت به تب فکرنکرده بودم که در موردش از بقیه بپرسم کاش هیچوقت مریض نمیشدی مادر😔😔
خلاصه بچه رو بغل کردم و دیدم شکل بخاری شده .هل زده و نگران ساعت 3 شب بچه به بغل بیمارستان بودیم. دکتر لباس پسرم رو باز
کرد و فورا گفت بستری. یه چیزی روی کاغذ نوشت و داد دست احسان که قیافش هنوز خواب آلود بود. تا احسان برگرده نصف عمرشدم. انگار محمدجواد از حالت طبیعی خارج شده بود و با چشماش به آسمون نگاه میکرد و چشماش میچرخید.🤒 فوری پرسنل بیمارستان راهنماییم کردند که ببرمش سمت اتاقهای بستری.پرستارها فوری بچه رو گرفتند بهش شیاف زدند . رگش رو برای سرم زدن اماده کردند.برام وحشتناک بود اصلا این وضعیت رو دوست نداشتم. 😨
خدایا یعنی چی میشد. باسرمی که بدست بچه کوچولو و نحیفم زدند دلم خون شد. من داشتم چی میدیدم؟ محل سرم رو اتل بسته بودند که با تکون دادن دستش باز نشه.
بچه رو میخواستند lp کنن. بعدا فهمیدم الپی یه عمل جراحی سرپایی بحساب میاد که از مغز استخوان برای آزمایش می کشند تا طی ازمایش مشخص بشه تشنج کرده یانه. گریه های بچم داشت دیوونم میکرد.😭😭نازش میکردم و اشک میریختم. یه پرستار اومد و برام توضیح داد که وقتی دوباره تب میکنه چکارش کنم.کاش این آموزشهارو وقتی که میبردمش واکسن میزدم یادم میدادند.😭
تاظهر روز بعدنه میتونستم چیزی بخورم نه منیتونستم از جام تکون بخورم.وقتی محمدجواد میخابید میدویدم باهزارتا استرس میرفتم دستشویی یا نماز میخوندم. ساعت سه تا4ملاقات بود و احسان اومد.خودم رو به احسان چسبوندم و دوتایی های های گریه کردیم با ورود مامان باباش آروم شدیم .محمدجواد با چشمای حلقه بسته و تب خفیف نگاشون میکرد و نغ میزد. مادرشوهرم میگفت بچه رو چکارش کردین؟ دلم میخواست میگفتم دیشب همش بغل خودتون بود مادرجون...
خودمم مثل بچه هاشده بودم و دلم مامانمو میخواست اما مامان زنگ زد که کارگر تو خونست و نمیتونه بیاد.اوضاع کروناهم وخیم بود و میترسیدم محمدجواد کرونا گرفته باشه.خلاصه چشمم اشک بود و دلم خون.
همش احساس میکردم خدا میخاد محمدجواد رو ازم بگیره
پشیمون بودم که چرا وقتی شبانمیخوابید و گریه میکرد تو دلم غرمیزدم.باخودم میگفتم تو سالم باش من نوکرتم تاابد دورت میگردم مادر.
خونمون رو تصور میکردم.جایی که تا دیروز خوش و شادمان بودیم.😇😇صبح ساعت 8 دکتر اومد بالای سر محمدجواد. پرسید چندبار تب شدید داشته.گفتم سه بار شدید الانم داره تبش بالا میره
زدم زیر گریه.دکتر پرسید اولین بچته
گفتم بله
گفت فکر کردی تو مراقب اینی. لابد داری خودتو بخاطر سهل انگاریهات سرزنش میکنی. نه خانوم یکی دیگه محافظشه. اینم خدا داره.بسپرش به خدا🤲
اصرار میکردم دکتر بگه کی محمدجواد مرخص میشه که گفت تا دوسه روز دیگه مهمونشون هستیم.🤲 فردا شب اول ماه رمضون بود.دلم میخواست میرفتم خونمون محمدجواد دست و پا میزد و نصف شب دوتایی بیدار و سحری درست میکردیم
خدایا یعنی روزای خوشم برمیگردن؟
کلافه بودم و روز سوم از بستری و تعویض رگ و.... به تنگ اومدم.گریه کنان 😭😭به ایستگاه پرستاری رفتم و گفتم عزیزم نه آنتی بیوتیک به بچه میزنید نه شربت و نه قطره بهش میدید فقط سرم سرم سرم که چی؟
پرستارا میگفتند برو خانم سرجات پیش بچت. مگه میتونی تو خونه تبش رو کنترل کنی؟بچه رو دستی دستی میکشی.باید باشید تا خوبشه
گریه میکردم رفتم پیش محمدجواد که اونم داشت گریه میکرد. یه پرستار اومد و آروم بهم گفت ببین گلم میخای رضایت بده با رضایت خودت بچه رو ببر.
گفتم دوباره تب کنه چی
گقت مرخصش کردی نرو خونه یراست ببرش مطب فلان دکتر.دکتر بسیار مجربیه.بهت میگه چکار کن. اینجا فقط بچت سوراخ سوراخ میشه
فوری به احسان زنگ زدم و خوشحال گفتم بیاد دنبالمون. خدایا یعنی ما از اینجا خلاص میشدیم؟
✍ مطهره پیوسته
💉🌱💊🌱💊🌱💉🌱
@astanehmehr