eitaa logo
آستانِ مهر
6.3هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
61 فایل
کانال رسمی «فرهنگی خواهران» آستان مقدس حضرت معصومه علیهاالسلام تنها کانال بانوان اعتاب مقدس Admin: @karimeh_135 @Mehreharam سایت 🌐astanehmehr.amfm.ir اینستاگرام: https://Instagram.com/astanehmehr ایتا: https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدجواد و مبینا و محمدرضا باهم دوست بودند.دوقلوها دستاشونو سمت هم میگرفتند و میخواستن همدیگرو نازی کنند. 😌 خدایا اینا از محبت چی سرشون میشه. ۳تا جوجه داشتم که هنوز غرغروشون محمدجواد بود.🤨اخمویی که از خواب بیدار میشه تا شب پنج شش بار گریه بیخودی میکنه و از دار دنیا شکایت داره. محمدجواد حرف میزنه و برخلاف رویای دوسال پیش اصلا نمیگه گشنمه🤔 دلم میخواد این جمله رو یبار ازش بشنوم😤 هنوز هیچ غذایی نمیخوره و تنهاچیزی که میده پایین پودر چاق کننده و شربت اشتهاست.... خرید بیهوده مبینا و محمدرضا میشینن و دائما اسباب بازیهای مختلف توی دهنشونه.دوتا تپلی که از لحظه چشم باز کردنشون میخندن و ذوق میکنن و لپشون چال می افته.☺ محمدرضا خود خود احسانه و مبینا شکل مادر احسان. دقت که میکنم میبینم من نقشی در شکل گیری چهره فرزندانم ندارم.به ولله یکی این بچه ها رو تو خیابون بامن ببینه میگه لابد زندایی بچه هاست🤷‍♀ اونروز رفتیم کالسکه برای بچه ها بخریم چون واقعا بغل کردنشون یه جاهایی سخته.من که باید محمدجوادو همه جا بغل کنم چون بشدت وابسته منه و توی ارتباط برقرار کردن هم گریه ش میگیره حالا که دستام بسته بود باید کالسکه محمدجواد رو برای کمک برمی داشتیم. جوادجان خسیس بود و کالسکه ش رو نمیداد بچه ها بشینن . هروقت دلمون میخواست قدم بزنیم بریم پارک هوا بخوریم خودش کالسکه رو هل میداد و می برد و نمیذاشت ملعبه ش رو بچه ها صاحب بشن. همیشه گول این ماجرارو میخوردیم و بچه های دوقلو رو مامان بابا بغل میکردیم و با ماسک می بردیمشون پارک .... و اما محمدجواد همیشه همون ابتدای راه کم میاورد و کالسکه رو ول میکرد و بغل میخواست میومد بغلم و ما بچه هارو توی کالسکه ش میذاشتیم.بداخلاق مامان میزد زیر گریه که چرا بچه ها توی کالسکه ش هستند.هم بغل هم گریه هم جیغغغ. خدایا کی میشه این عقل بگیره😄 کالسکه محمدجواد رو توی دیوار فروختیم چون دوقلوها هم بزرگ شدند و دوتایی یکجا نمیتونن توی کالسکه تکنفره باشن. خلاصه رفتیم بازار توی راه که مجبور بودم برای نگهداری از بچه هام همیشه پشت بشینم دلگیرم میکرد.چند وقت بود که توی ماشین کنار احسانم نبودم. کناره گوش احسان موهای سفید زده بیرون.خدایا برام نگهش دار.😍 من با غرغرو جان رفتم توی مغازه ها و قیمت میگرفتم و احسان با بچه ها توی ماشین بود. مگه چقد میتونستیم مزاحم مادر و مادرشوهر بشیم که بچه ها رو نگه دارن و ما بریم خرید.اصلا راضی نمیشدم کسی رو اذیت کنم.خصوصا که با مامان تلفنی حرف زده بودم که میخوام برم خرید و اصلا تعارف نکرده بود بچه ها رو ببرم پیشش😐میگفت پا درد داره و داره پماد می ماله وسط بازار بودیم که مامان رو دیدم. از دیدن مامان تعجب کردم و رفتم توی مغازه که منو نبینه.گفتم شاید خجالت زده بشه و مثلا بخواد مجبور بشه چیزی رو الکی بگه.عدل همون موقع پسرکوچولوی غرغروم که فقط چند کلمه رو بلدبود داد زد عزیز بیا.عزیزجون مامان شنید و با لبهای خندون رسید بما. محمدجواد رو بغل کرد و بوسه بارونش کرد. با باباحمید اومده بودند اونجا تا دمپایی بخرن. دمپایی دستش بود و من ته دلم دلگیر بودم. چرا مامانم نمیخواست کاری برای من انجام بده.اشک چشمای مامانم جاری شد و رفت سراغ ماشینمون تا دوقلوها رو که ۴روز بود ندیده بود ببینه. گفتم مامان پات بهتره گفت الحمدلله. پرسید خونه ما نمیاین گفتم فعلا که میخام کالسکه بخرم.باز مامان نگفت بعد از خرید بیاین منتظرتونم😕 گفتم پیش ما بیاین و گفت انشالله زود خداحافظی کردند و رفتند. داشتم کالسکه های زیبا رو میدیدم و حالم گرفته بود.چرا مادرم مثل زنعموها رفتار میکرد.فامیل بود ولی دورررر. بیخیال شدم و به احسان گفتم سرمه ای بگیرم یا طوسی؟ عکسهایی که گرفته بودم رو نگاه کرد و گفت سورمه ای بگیر چون طوسی شاید چرک بشه گرفتم و اوردمش صندوق عقب گذاشتم.بچه هام برام ریسه میرفتند.صورت منو که میدیدند انگار زعفرون میخوردند😍 قربون بچه هام و احسان برم توی ماشین بودم که حال بغ کرده منو احسان فهمید. چقدر درک این مرد بالاست گفت چرا دمغی؟ گفتم دلم میخواست مامان بگه بدویین شام بیاین خونمون چرا نگفت؟ احسان گفت شام میبرمتون بیرون چطوره؟ گفتم نه و گفت حتما باید بریم خلاصه رفتیم رستوران و کباب خوردیم😉 محمدجواد یه بند انگشت هم نخورد ولی ده ماهه های مامان سرهم نزدیک دو سیخ خوردند😍😍 ✍ مطهره پیوسته 🐌🐬🐌🐬🐌🐬🐌🐬 @astanehmehr