2_144138278253636750.mp3
6.52M
#قسمتاول
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
🍃 لیلیت دختری مسیحی با تمایلات معنوی ست که در سالهای جنگ تحمیلی در حین ماجرای داستان، درگیر زندان و تنهایی می شود.در تنهایی ترسناک خود به تنهاکتابی که در دسترسش بود پناه می برد ...
🍃با لیلیت و داستانش همراه بشیم.......
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144143775876167929.mp3
6.43M
#قسمتدوم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
توی قسمت قبل داشتیم لیلیِت دختر نازو حساس مسیحی ایرانی هرشب خوابی زیبا میدید شخصیتی که اورا دوست داشت ومعشوق خود میدانست را میدید واورامسیح میدانست و چهره اورا نقاشی میکرد ...پدرش ضدطاغوت ومبارزی ضدظلم بود و مادرش زنی رها و پایبند به اعتقادات خودشان نبودخواهرش هلن همراه اوبود، آنها بابرادرش آندره و شهلا زندگی میکردند
💐 لیلیت دربچگی با دوستش مائده و مادر دوستش به امامزاده نزدیک منزل میرفتن و پول نذری مادرمائده را او درضریح می انداخت ...اوخواب زیبای مسیح را میدید مسیح او عبا و شال عربی داشت!! و.....
🍃با لیلیت و داستان قشنگ زندگی ش همراه بشیم.......
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144143775876207992.mp3
6.79M
#قسمتسوم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
توی قسمت قبل شنیدییم که شب کنکور لیلیت بود و اون از هیجان و اضطراب اصلا خوابش نمیبرد و با کوچکترین صدا بیشتر بد خواب میشد بالاخره صبح شد و با بدرقه مادرش و خواهرش به جلسه کنکور رفت، اما از هیجان و اضطراب هیچی یادش نمیومد تا اینکه دختری ک کنارش نشسته بود نظرش رو جلب کرد هر سوالی ک جواب میداد، ی صلوات میفرستاد و فوت میکرد ،
یک لحظه یادش اومد ک کلاس اول وقتی تو خونه گفت یاد گرفتم صلوات بفرستم مادرش گفت اگر یکبار دیگه تکرار کنی فلفل رو زبونت میریزم ، تو دلش صلوات فرستاد و یک به یک جواب سوالها به ذهنش رسید ......
🍃با لیلیت و داستان قشنگ زندگی ش همراه بشیم.......
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144143775876207992.mp3
6.79M
#قسمتچهارم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
توی قسمت قبل باهم شنیدیم که...
لیلیت از حد اضطراب فوق العاده ش مریض شد و همگی نگران اون بودن
هرشب گریه میکرد و با مسیح حرف میزد مرتب دکتر میرفت و آخرش پیش روانشناس رفت
جواب قبول شده های دانشگاه که اومد دید قبول نشده و برای همین بیشتراز قبل از همه چیز شاکی شده بود
😔
یه روز لیلیت برای دل خودش رفت امامزاده وچندتا تی تاب خیرات برد. لیلیت بلند بلند گریه میکرد و به اطرافش توجه نداشت
مرد جوان تی تابی برداشت و....
لیلیت فکر میکرد کجا اون رو دیده یاد تابلوی خودش افتاد....
اون با امامزاده عهدی بست از اون روز احساسش بهترشده بود...
🍃و امشب ادامه رمان رو باهم میشنویم...
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144160268657135112.mp3
14.85M
#قسمتپنجم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
توتکرارنمیشوی
قسمت پنجم
تو قسمت قبلی لیلیت جادوی صلوات رو تجربه کرد
هلن و شهلا و آندره بستنی خوران اومدن دنبالش لیلیت داشت براشون از شیرینکاریاش میگفت که صدای آژیر وبعدش انفجار شادیشونوشو درجا خشکوند
لیلیت بشدت میلرزیدوگریه میکرد وحتی خبر بچه دارشدن آندره خوشحالش نکرد
دلش نمیخواست کسی بمیره میترسید ممکن بود خودش جای رهگذرها بود ممکن بود مادر کشته بشه ممکن بود...
بیماری لعنتی به سراغش اومد
....
اوه یادتونه که لیلیت توی کنکور قبول شد و نذرش رو ادا کرداونم باگریه! وحتی وقتی به اون پسرجوان تیتاب تعارف کرد بازم درروحیه ش تاثیری نداشت ولی اون مرد خیلی آشنابود
🍃حالا باهم بیاییم ببینیم سرگذشت لیلیت چی میشه؟ اون مرد کیه؟ چرا...؟
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144171263840496252.mp3
17.96M
#قسمتششم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
توتکرارنمیشوی
قسمت ششم
توی قسمت قبلی شنیدیم که دم دمای محرم بود
مامان لیلیت به کارای مسلمونا ایراد میگرفت وهیات ها رو یه جورایی مسخره میکرد ولی درعوض لیلیت تمام آرامششو مدیون صحیفه سجادیه ی مسلمونا بود
اونروزا منافقا همینجوری به هربهانه ای آدما رو ترور میکردن و لیلیت باخودش می اندیشید یه روزی نوبت اونا میشه تا خونه شونو متفجر کنن.... دکتر باخنده به لیلیت گفت قرصایی که بهت دادم اسمارتیز بود و این خودش بوده که کمک خودش کرده و ترسهاشو تونسته کنترل کنه... مامان لیلیت سردرد گرفته بود و فکر میکرد میگرنش تقصیر صدای هیاته و این لیلیت رو ناراحت میکرد..
...شهلا خندید وگفت این پلاکو مادربزرگم گذاشت توی گردنش و روش نوشته اباالفضل اون به ژان میگه اباالفضل و میگه بچه مسلمون نباید اسمش مسیحی باشه...
اونروز عمه لیلیت با دیدن ژان کوچولو خیلی خوشحال بود و داشت اثر انگشت کوچولوشو برای یادگاری برمی داشت که ناگهان باصدای وحشتناک مردی که توی کوچه فریاد میزد ترس تمام وجودشو گرفت... ینی موضوع چی بود؟
🍃حالا باهم ادامه داستان رو بشنویم...
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144176761437331932.mp3
15.92M
#قسمتهفتم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
خلاصه قسمت ششم 👇
لیلیت بانگرانی و سراسیمه درخونه رو باز کرد و پیرمرد نالانی رو دیدکه تلو تلو میخورد و به ماشین آندره برخورد کرد... وای خدای من اون چاقو خورده بود....
لیلیت باخودش گفت یعنی این خودش منافقه؟ یا منافقا چاقو بهش زدن چرا خونریزی نکرده ؟
...خلاصه لیلیت هرچی اصرار کرد کسی به پیرمرد کمک نکرد لیلیت گفت من پرستارم و باید کمکش کنم تا جواد رفت که کمک بیاره لیلیت ژاکت پیرمرد رو پاره کرد و باخیال اینکه ریه ش پراز خون شده سعی کرد به ریه ش فشار وارد کنه تا خون بیرون بریزه ولی این اتفاق نیفتاد و پیرمرد جلوی لیلیت فوت کرد ....
لیلیت خیلی گریه کرد ولی ترسش ریخته بود
...
خدایا ادامه ش چی میشه ؟
بیایید باهم قسمت ۷ رو گوش بدیم
🍃حالا باهم ادامه داستان رو بشنویم...
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144176761437598955.mp3
16.33M
#قسمتهشتم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
خلاصه قسمت هفتم👇
....یهو زنگ زده شد قلب لیلیت به تپش افتاد
لیلیت مورد بازپرسی قرار گرفت 😨
به چه جرمی آخه؟😱
دختر نعمتی کلی سین جینش کرد دل توی دل لیلیت نبود بارون شدیدتر میشد و خونها شسته میشد انگارنه انگار جسدی اینجا افتاده بود.
خدایا ادامه ش چی میشه ؟
بیایید باهم قسمت ۸ رو گوش بدیم
🍃حالا باهم ادامه داستان رو بشنویم...
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c
2_144176761497758423.mp3
18M
#قسمتنهم
🎧#رمانتوتکرارنمیشوی
خلاصه قسمت هشتم👇
مامور شهربانی به دست لیلیت دستبند زد و به سمت ماشین برد
لیلیت دستگیرشد به جرم قتل 😱
ماشین میرفت ومادر بیحال شد
دقایق بعد داشت بازجویی میشد
مدام حرفهاشو تکرار کرد من کاریش نکردم من کمکش کردم ....
اما کسی بیگناهی اونو باور نمیکرد واون فقط گریه میکرد من اونو نکشتم لعنت به من که بهش دست زدم
😭
موافقین باهم قسمت ۹ رو گوش بدیم ببینیم سرلیلیت چی میاد ؟
🍃حالا باهم ادامه داستان رو بشنویم...
🎙 با خوانش هنرمندانه ی نویسنده ی کتاب مطهرهپیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
تنهاکانال رسمی بانوان حرم
https://eitaa.com/joinchat/3163553795Cd8320e803c