👶🌾🐣
#داستان
#خاطرات_مامان
قسمت اول: #رویا
〰〰〰〰〰〰❣
بچه داشت یکسره گریه میکرد و من ، رویای احساسی، داشتم چشم توی چشم نگاهش میکردم و لذت می بردم . اون توی بغل من بود و باقد شصت سانتیش، توی آغوش من، پاهاشو به دلم میکوبید.قربون گریه های نازت برم که آهنگ گریه هاتو سالها انتظار کشیدم.پستونکش رو آروم گذاشتم توی دهنش و نگه داشتم تا کم کم خوابش ببره.سرش رو چسبونده بود بهم و با چشمهای نخودیش داشت مظلومانه نگام میکرد.
خدایا! مژه های به این کوچولویی!صورت هلویی و موهای کرکی روچجوری به وجود میاری؟قربون قدرتت برم که به منم بچه دادی.رفتم توی اتاق تا بذارمش توی ننوش. یه کوچولوی دیگه از راه دورصدام کرد مامان بیا تموم شد؛ و من متعجب به سمت صدا رفتم در اتاق رو باز کردم؛ اون توی بالکن بود و زیر پاش یه صندلی کوچولو گذاشته بود تا روی رخت آویز برام لباس پهن کنه. خدایا!من دوتا بچه دارم؟!
@astanehmehr
ادامه👇〰〰〰〰〰〰