#خاطرات_مامان۳۰
#شیطنتهای شیرین
از اون شب تا مدت40 پنجاه شب این روش جواب میداد و محمدجواد در کمد بعد از نیم ساعت چهل دقیقه میخوابید بقول احسان اکسیژنش کم میشده و بیهوش میشده که میخوابیده😁
بعد از اون مدت وقتی بزرگتر شد دیگه کلکمون جواب نمیداد و با پاهاش به در میکوبید
قشنگ فهمیده بود اونطرف رهایی از خوابه و اینطرف خواب😐
جالب بود انقد که از این بچه شیطنت می بارید توی خواب هم میخندید و مارو گول میزد گاهی فکر می کردیم بیدارشده و عزا میگرفتیم.اما خلاصه خوابهای نیم ساعته ش بعد از هر دوساعت تلاش به نتیجه میرسید و نیم ساعتی میخوابید.توی اون نیم ساعتها منم میخوابیدم و اما لذتش بعد از نیم ساعت که برام مث دو دقیقه بود برباد میرفت😂
یادم می اومد سال گذشته این موقع چه بساط سکوتی توی این خونه برپا بود و صدای پای مورچه رو میشد شنید.یادش بخیر از بیکاری رمان مینوشتم و اوقات فراغتم رو بازی رایانه ای انجام می دادم.مرحله آخر بازی بودم که محمدجواد لگد محکمی بهم زد و مجبورم کرد از جام پاشم.جاش بد بود و من غرق بازی نفهمیده بودم😕
اما بازم الان که لحظه ای وقت نمیکنم موهامو شونه کنم به اون دلتنگی و غربت بیهوده می ارزه.خدا قسمت همه ی ارزومندا کنه😉
محمدجواد توی روز غرغر میکرد و اواز میخوند.تازه قد یه سنجاب کوچولو بود که برام آواز خوندنش رو به نمایش میذاشت. این بچه ی نود و نهی بااین سنش
یه بازی بلد بود 😳 به ولله... از توی اتاق که میرفتم اشپزخونه صدام میکرد و میگفت هااااا
اولین بار گفتم باخودش داره صدا در میاره اما بعد دیدم واقعا داره منو صدا میکنه. گفتم هاااا
دوباره گفت هاااا... و این شد بازی مامان و پسرش.🌸
وقتی احسان می اومد خونه پاهاشو پرواز می داد انگار که داشت شنا میکرد.ذوق می کرد و لبخند میزد با دهنش فوت میکرد و صدای دهنش خنده دار میشد.یبار هم انقد که باهاش حرف زدیم و عروسک بازی کردیم سنجاب کوچولومون واقعا حرف زدو در جواب احسان که میپرسید من کی یم گفت عبابا😍😍😍ماهم کلی برای بچه سه ماهه دست زدیم و جیغ کشیدیم باور نکردنی بود هم حرف زدن احسان هم مشت کوبیدن میثم به دیوار اتاقمون😬
بیچاره حورای عزیزم ...
نمیخواستم تعریف کنم اما باید بدونید که دوباره رفته خونه پدرش.دوباره میثم کارهای بیهوده و عجیبش رو از سر گرفته بود و چندین روز بعد از تولد محمدجواد بودکه ریحانه و حورا رو برای دیدن پدر و مادرش به شهرشون برده بود و هیچ نمی رفت دنبالش.هر دفعه حورا زنگ میزد و می پرسید میثم به خونه میاد یانه.ما می دیدیم که میاد و فرداش انگار نه انگار میره سرکار و اخر شب باز میاد خونه. اما خبری از اومدن حورا و ریحانه به خونه نبود . از حورا می پرسیدم چرا نمیاد دنبالتون میگفت بخدا نمیدونم ابجی. هیچ دلیلی نمی بینم.میگفت حتی همه بهش تلفن می کنیم اما اون جواب تلفن مارو نمیده.
خلاصه کلا موجود عجیبی بود . در عین حال بسیار محترم و مظلوم هم بنظر می رسید و گرم سلام و احوالپرسی میکرد.😕
خیلی از دیوار کوبی میثم خجالت کشیدیم ساعت ده و نیم شب بود. محمدجواد تازه سروصداش گرفته بود و تصمیم گرفتیم تو هوای خوش اول تابستون بریم کالسکه سواری.آرزویی که در گذشته با دیدن هرکسی با بچش در سرم می پروروندم. چه لذتی داشت اولین بار ما و کالسکه سواری بچمون و اون غروری که از داشتن بچه در وجودمون موج میزد. همه چیز لذت بخش بود ولی نه در اون حد که بشه شغل شبانمون و آقای معتاد رو مجبورشیم هرشب به گردش با کالسکه ببریم بیرون.😭
✍ مطهره پیوسته
🥳⛄🥳⛄🥳⛄🥳⛄
@astanehmehr