#خاطراتمامان۳۵
#عشقمادرفرزندی
خوشحال و شادمان بودیم و از اینکه فرزند زیباو عزیزمون سالم بود و سلامتیشو بدست آورده بود لذت می بردیم. ☺ دیگه گریه هاش برام آزار دهنده نبود بااینکه اوضاعش هیچ تغییری نکرده بود و همچنان شبها برنامه ای برای خوابیدن نداشت و گاها از شدت خستگی چشمام حس شکنندگی پیدا می کرد ولی راضی بودم که با اون تو خونه باشم و بیمارستان رو تجربه نکنیم.
صبح روز بعد خدارو شکر از شش و نیم تا هشت خوابیدیم.خیلی عالی بود توی این مدت اصلا یک ساعت و نیم خواب مداوم رو تجربه نکرده بودم. با غرغر محمدجواد بیدارشدم. داشت با دست و پاش بازی می کرد آفتاب تو صورتش بود.پرده رو کشیدم تا چشاش اذیت نشه.همونطور درازکش بغلش کردم.چه لذتی داشت بوئیدن بچه ای که هنوز عطر بهشت رو با خودش داشت.صورت نرم و گرمش. بوسه ای ناب میخواست.چقدر امروز محمدجواد پسرخوبی بود هم گذاشت من دوساعت بخوابم هم با گریه بیدارم نکرد.🥰عصبانی نبود و اجازه می داد ببوسمش.ماچ مالیش کردم و به موهای نرمش دست کشیدم.گفتم خدایا نمی دونم این لطفی که بهم کردی رو بازهم تکرار میکنی یانه.شایدم این لحظات اولین و آخرین بار باشه که دارم ازش لذت می برم.من با اون سابقه پزشکیم شاید باز سالها بچه دار نشم.
از خدا درخواست کردم اخلاق محمدجوادو خوب کنه تا از این فرصت طلایی لذت ببریم.😂
داشتم کیفمو میکردم.اصلا به ساعت و زمان کاری نداشتم روی لب کوچیکش با انگشت دست کشیدم دماغش ابروش اون مژه های میلیمتریش...چقدر همچی شیرینه.چقدر در آغوش گرفتن تن نرم پسرم دوست داشتنی بود. کل هیکلش به اندازه ای بود که میتونستم یه لقمش کنم و بخورمش.داشتم انگشتای کوچولوی پاشو می مالیدم که فهمیدم قلقلکیه.دلم خاست آزارش بدم😁
قلقلک و قلقلک.... اما کار خوبی نکردم خوب شد ملافه بطور اتفاقی زیرش بود و تشک خیس نشد و گرنه چطوری باید اون نجاستو پاک میکردم.خلاصه روزم شروع شده بود دیگه🥴
داشتم تو روشویی دستشویی دسته گلای محمدجوادو میشستم و همزمان با شعر خوندن بهش ثابت میکردم که حواسم بهش هست که دیدم از خونه بغلی صداهای عجیب میاد خدایا یعنی حورا باز داشت شکنجه میشد؟ صدای کوبیدن می اومد. صداها زیادتر شد اعصابم بهم میریخت.😰
تصور اینکه اون طرف دیوار چه خبربود رنجم میداد. با خودم گفتم آخه وقتی شوهرت بده برای چی برگشتی.
ادامه داشت تموم نمیشد.محمدجوادمو بغل کردم و باهاش رفتم تو بالکن.هوای لطیف به صورتمون خورد برگشتم. دلم طاقت نمی آورد.یعنی زبون روزه داشت کتک میخورد؟
دلم نیومد فقط نظاره گر باشم. بچه رو بغل کردم و بهونه چیزی رو گرفتم رفتم در خونه حورا. میخواستم با در زدنم ماجرا رو فیصله بدم. در باز شد حورا داشت می خندید
گفتم سلام
جواب سلاممو داد و گفت آبجی الان میام چشم
فهمیدم میخاد بهم بفهمونه برو من میام
گفتم میشه چادرتو سرکنی بیای تو خونمون ببینی محمدجواد چشه.انگار چیزی تو حلقش گیر کرده. ازاونجاییکه
همون پشت در چادر داشت برش داشت و ریحانه هم دنبالش اومدند خونه ما.
صدایی از شوهرش نمی اومد.انگار نه انگار که داشت اون بلوا رو ایجاد میکرد.
خلاصه حورا و ریحانه اومدند تو و درو بستم. علامت دست مرد نامردش روی صورتش قرمزو نمایان بود.ریحانه مثل اینکه فیلم ترسناک دیده باشه چشماش درشت و خیره بود.😐بنده های خدا.حرف که نمیزدند به تلویزیونمون خیره بودند و از کنار لب حورا که معلوم بود چیزی ازش نمی دونه خون می اومد.دستمال کاغذی بهش دادم و گفتم لبتو پاک کن.تمام صورتش نشون میداد توی چه بکش واکشی بود نیازی نبود بپرسم چه اتفاقی افتاده.حورای مظلوم هم مثل همیشه عجیب بود و گریه نمی کرد.مثل همیشه که شوک میشد میخندید لبخند میزد و انگار اتفاق خوبی افتاده باشه با لبخند شروع کرد به گفتن.
آبجی رفته بود سرکار.ما خواب بودیم. دوباره برگشت بدون اینکه علتی داشته باشه یهو یقمو گرفت بیدارم کرد و شروع کرد به کوبیدن سرم توی دیوار
با وحشت گفتم صدای کوبیدنا از سرتو بود؟؟مگه میشه
روسریشو باز کردم به اندازه نصف پرتقال باد کرده بود و روش نمناک و خونی بود.قلبش تند میزد و پرک پرک میزد تا باهام حرف بزنه.
ریحانه داشت با محمدجواد بازی می کرد اما همه حرکاتش گواه ضربه روحی بود که تحمل کرده بود. دقیقا همونجای سرمامانش که ضربه خورده بود رو روی سر پسرمن نازی می کرد
خدایا من چه کاری برای این دختر میتونستم انجام بدم؟😭
✍ مطهره پیوسته
👼🏼🐥👼🏼🐥👼🏼🐥👼🏼
https://eitaa.com/joinchat/3163553795C