#خاطرات_مامان۴۵
#عمل_جراحی
صبح برف قشنگی حیاط رو سفید کرده بود😍
گفتیم حتما عصری میریم پارک برف بازی
احسان گفت به مامان اینا هم زنگ میزنه که همه باهم بریم پارک
با نگاه معنی داری چشمامو چرخوندمو گفتم خودت زنگ بزن به باباحمید
همین کارو کرد و بابا پشت تلفن گفت نمیتونن بیان.😔 باز دلم گرفت تلفن رو برداشتم به مامان زنگ زدم و گفتم چقد شماها لوسین چرا نمیاین بریم برف ببینیم.😊 دوتا عکس بانوه هاتون بگیرین برگردین. صدای مامان گرفته بود گفتم آهاااان مامان دعوا کردین؟
بیخیال بریم آشتی هم میکنین.🥰
اما صداش ناله خفیفی داشت پرسیدم چیزی شده؟ مامان گفت نه خوبم الان خوبم .با تعجب گفتم مگه چی شده بودی؟ خلاصه دخترخالم اومد پشت خط و فهمیدیم که مامان عمل مهمی داشته و برای اینکه من رو ناراحت نکنه و نگران نشم با فامیلا رفته بیمارستان و عملش رو انجام داده..😢
اون دمپایی رو هم بخاطر تکمیل لوازم بستری خریده بودند.گفتم الهی بمیرم الکی نبود مادرم دیروز اشک به چشماش بود و از دیدن بچه هام تو بازار ذوق کرد.
مامانم بستری بود و من کباب میخوردم😭
رفتیم عیادت مامان و برف بازی رو بیخیال شدیم
کاش مامان هم مثل من چندتا بچه می آورد که اینجور وقتا غمخوار و مهربوناش چندتا باشن.چقد دلم سوخت که نتونستم برم کمک مادرم
رفتیم ملاقات و بچه ها با احسان توماشین موندن
پریسا خواهر احسان خیلی اصرار میکرد که کمکم کنه ولی خب اونم بچه داشت و نباید مزاحمش میشدم. الان باید خواهر جوونی می داشتم که می اومد خونم مهمونی و هم کمک کارم میشد و هم با بچه هام بازی می کرد
خواهر خوبی که میتونستم در کنارش باشم و براش جبران کنم
خونواده قشنگه که زیاد باشه ولی همینم شکر
خدا پدرومادرم رو برام نگه داره
ساعت 3 بود از پله های بیمارستان رفتم بالا به اتاق مامان رسیدم گریم گرفت مامانم پف داشت و معلوم بود چقدر درد کشیده
بنده خدا دخترخالم خستگی تو چشاش پیدا بود.صورتش رو بوسیدم و گفتم بره تا من خودم پیش مامانم بمونم
گفت برو جمع کن خودتو لوس.تو ی دقیقه دیگه اینجا باشی شوهرت زنگ میزنه بیا به بچه شیر بده
نفهمیدم تیکه انداخت یا داشت بازم مهربونی میکرد ولی چشاش بدجنسی رو تراوش کرد😁
گفتم الهی بحق پنج تن سال دیگه همین موقع بیایم همین بیمارستان بالاسرتو تا سه قلوهات رو ببینیم😉😂
بله البته از جمله منم معلوم نبود بدجنسیه یا مهربونی😁👌
مامانم دستش به پهلوش بود و هرازگاه آخ میگفت بابام بعد از من رسید و رفته بود توی ماشین با بچه ها خوش و بش کرده بود
به محض رسیدنش بجای اینکه احوال مامان رو بپرسه یکراست رفت کنار تخت مامان و گوشیش رو باز کرد و شروع کرد نشون دادن یک سری عکس به مامان
مامان هم تو همون بیحالی گفت عینکش رو بهش برسونم تا بتونه عکس رو خوب ببینه
بالاخره ته کمد اهنی کنار تخت توی کیف مامان عینکو پیدا کزدم و دستش دادم. گفتم لابد عکسایی که از بچه هام الان گرفته رو داره نشون مامان میده
مامان چندتا عکسرو که دید یهو غضب کرد و گفت خب حالا میون هیرو ویر این عکسا رو کجای دلم بزارم
بابا میگفت ببین این بازیگره رو با این دختره ازدواج کرده
این همونه که توی فلان سریال بازی میکرد
مامان گفت خب به من چه
بابا گفت خیلی هم دلت بخاد بخاطر تو قبل از اینکه بیام نشستم سرچ کردم که ببینی خوشحال بشی
مامان گفت خب حمیدجون این الان به چه درد من میخورد؟من الان کمپوت میخام الان دلداری میخام الان درد دارم
بابا گفت خب فهمیدم وایستا...
عینکش رو محکم کرد دوتا عکس جلو عقب زد و رسید به یه عکس دیگه
گفتم این دیگه حتما عکس مبینا و محمدرضا و محمدجواده
که بابا گفت بیا ببین سپاه چکار کرده
موشک دور برد رو امروز امتحان کردیم با موفقیت خورد به هدف
اینم ببین رئیس جمهور رفت کوبا قرار داد بست
مامان قرمز و پف کرده محکم عینکشو کشید و دراورد وگفت حمید برو بیرون😬
برو تا جیغم پرستارا رو خبردار نکرده برو
بابا نرفت و از اینکه پیش ما اینجوری شده بود گفت توی خونه عاشق اطلاع رسانی منه ها عیب نداره الان عمل کرده اعصابش بهم ریختست
مامان گفت تو خونه هم همش حرص میخورم اگر میبینی توپ و تشر نمیرم بخاطر اینه که تو گوشم پنبه میکنم
بابا تعجب زده میخواست قهرکنه بره که مادرشوهرم و پریسا اومدند و همچی خداروشکر تموم شد😄
بعد از مرخص شدن مامان آوردیمش خونه ما
تا بچیک هفته پیشم بود و خیلی خوش گذشت
برام لذت بخش بود که همه باهم در کنار هم بودیم
بابا ظهرا می اومد و معمولا بعد از شام میرفت خونه
انقد بودن با بچه ها براشون جالب بود که تصمیم گرفتند خونشون رو بفروشن و ماهم پولامونو بزاریم خونه دو طبقه بخریم و این دو روز دنیا رو باهم باشیم😍
✍ مطهره پیوسته
🐞🌸🐞°•♡•°🐞🌸🐞
@astanehmehr