قسمت چهاردهم 1361.mp3
12.99M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
ماجرا به کجارسید؟
توی قسمت قبل احمد .... 👇
....باخودم گفتم حالا کی میتونه بلندگو رو از ذبیح الله بگیره ؟ امروز باچه کلکی میتونم اینکاروبکنم به فکرم رسید توکفش ذبیح الله فلفل بریرم که زودی بره خونه ....😄
...بانو وقتی منو باقیافه جدیددید کلی لپ گلی شدالبته من که نگاهش نمیکنم اما خیلی قرمز شده بود وقتی سلام گفت و دوید ورفت ...
❤️❤️❤️
...هرکس منو میدید میگفت: اِ کمیته ای شدی احمد؟ رحمت توی چایخونه بود و داشت باگریه سنگ چایخونه رو دستمال میکشید ،سیاه پوشیده بود ....
یکی دوروز بود این آدم جدید توی کوچه ما سرک میکشید و میرفت و دور میزد نکنه برای زیبامون نقشه داره؟...
🔸☘🔸
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
#قسمت: چهاردهم
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت پانزدهم1361.mp3
13.5M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
ماجرا به کجارسید؟
توی قسمت قبل احمد .... 👇
..... وقتی دستمو گرفت وبا اون لهجه ی قشنگ ترکی شروع کرد به حرف زدن یک لحظه دستم ول شد و دنیا روسرم خراب شد وقتی بهم گفت ببین پسر جون مجید عسگری شهید شده و ما نمیدونیم چطور به خانواده اش خبر بدیم......
....فکر اینکه باید بیام جلو در مسجد حجله بزنیم و روش بنویسیم :
مجید جان شهادتت مبارک
داشت دیوونم میکرد.......
🔸☘🔸
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
#قسمت:پانزدهم
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت 16 از 1361.mp3
13.65M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
ماجرا به کجارسید؟ 👇
زیبا خیلی زیبا بود دوستش داشتم هم مهربون بود هم ملوس و خوش چهره بچه ساکت و آرومی بود جز چَشم چیزی نمیگفت یاد اون روزی افتادم که وقتی رفتم که برم حموم دیدم زیبا توی حموم داشت گریه میکرد مُخم سوت کشید زیبا خیلی هم بچه نبود شاید بخاطر ...
رفتم روی پشت بوم و کاکلی روبغل کردم بوسیدم و گذاشتمش توی لونه اش کفترسیاهه که شبیه رفیق سربازیم بود برش داشتم وخوب نگاش کردم کفترم رو دستم گرفتم بارون میبارید ....
🔸☘🔸
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
#قسمت:شانزدهم
🔷🔸💠🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
قسمت هفدهم 1361.mp3
12.83M
🎧 #رمان ۱۳۶۱
خب !
ماجرا به کجارسید؟ 👇
به سرآقا گفتم مجید توی دفترچه خاطراتش یه سری حرف برام نوشته میتونم به دستخطش یه خط دیگه م اضافه کنم گفتم میتونم بنویسم مادر وپدرم صورتم رو نبینن و بجای دیدن من با پارچه سبز روم رو بپوشونن...
از بدشانسیم سرکفترم از جیب شلوارم زد بیرون و سرآقا منو با کله کفتر دیدچنان برزخ نگام کرد که بدورو رفتم و دور شدم کبوتررو توی حیاط امامزاده پرواز دادم تا همونجا....
غلط نکنم همون که فکر میکردم درست بودو زیبا مجید رو دوست داشت زیبا در بین چادرش غرق بود و اشکای بامتانتشو توی چادرش میریخت ....
عذرخواهی کردم که پیاده بشم و برم تا انتهای خاطرات مجید رو بخونم عذرم رو نپذیرفتند وگفتند باز هم باهام کاردارند و تمنا دارند کاری براشون انجام بدم دلم هری ریخت ...
🔸🖤🔸
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
#قسمت:هفدهم
🔷🔸◾️🔸🔷
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138204744.mp3
14.46M
#قسمت۴۴
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
تو قسمت قبل وقتی احمد ۳۸ تا از شهدا رو تحویل گرفت و داشت تک تک شونو خودش میذاشت تو تابوت و اسمشو بلند بلند میگفت و اصحابی اسم شهید و با خط خوش مینوشت و با سنجاق میزد تا فردا ک مادر شهدا میان راحت بتونن شهیدشونو پیدا کنن 😭😭😭
بعد از اون ماموریت باید میومدن تهران وقتی رسیدن خبر اومد ک باید برن ایستگاه قطار که مهمان آوردن وقتی رسیدن احمد که شهدا رو دید اینبار بیشتر دلش گرفت چون شهدا کفن نداشتن 😔😔
به همه گفت برید کنار خودم تنهایی میخوام شهدا رو از قطار بیارم پایین . حین انجام کار بود که ی لحظه تعجب کرد یک دست تنها بدون هیچ پیکری فقط یک نوشته رو دید تو اون لحظه بود که یاد شهید آرش از لرستان افتاد که مادرش عباس صداش میکرد اونم یک دست نداشت 😞😞😞
و اما داستان امشب که با هم میشنوییم......
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278138480250.mp3
13.49M
#قسمت۴۵
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
تو قسمت قبل احمد به بنیاد شهید رفت و آدرس خونه شهید رو گرفت تا دستی که همراه همرزم شهید بود رو نشون خونواده شهید بده تا هویتش مشخص بشه😭😭😭
با نشونه هایی که مادر شهید داد معلوم شد دست متعلق به پسرش هست و با مجوز نبش قبر دست به بدن شهید ملحق شد😢
در ادامه وقتی احمد بعداز هفتمین چله ای که گرفته بود حاجتشو گرفت و حکم ماموریتش به جبهه همراه اصحابی اومد جعبه شیرینی گرفتند و پخش کردند...
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204365723.mp3
13.13M
#قسمت۴۶
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
زیبا از احمد پرسید بازم میخوای شهید ببری؟ گفت نه آبجی میخوام شهید بیارم شهید اصحابی رو.....
...یه قسمتایی بود با خاکریزای یه متری وچندمتری پستی بلندیایی مثل خندق و تپه داشت شیب و شیار داشت و...احمدِ جبهه ندیده این چیزا براش دیدنی بود حس میکرد خونه های خودشون رو با سنگرا عوض کردن و دنیای جدیدی ساخته بود باخودش.. اونشب آماده باش بودن و بالباس و کفش خوابیده بودن که نیمه شب پاتک شروع شد...
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr
2_144138278204357247.mp3
6.94M
#قسمت۴۷
🎧 #رمان ۱۳۶۱
🍃خلاصه قسمت قبل :
احمد خییلی غصه داشت باماه دردودل میکرد همون شب اول دوست نازنینش اصحابی .... 😔
پنج سال دوستی ....
اون رفت و به راحتی رفت ایندفه دیگه خبررسوندن نمیخواست احمد میگفت منطقیه که منم برم تا قصه شصت و یک تموم بشه چهارماه بدون برگشت مونده بود تااون نامه .....
مجبور شد بیادتهران اول رفت به کیوان سرزد و سرمزاد دوست پنج ساله ش زانو زد گفت لااله الا الله و اصحابی گفت انالله واناالیه راجعون ....😳☺️
یه خانم حسابی داشت کوچه رو جارو میزد و دید که به به بانوخانمه !!! و بچه ش پشت سرش گریه میکرد اون گفت مادر خونه رو فروختن و......
اون چند روز زیبا به حجله رفت و احمد که میخواست خانم جونشو راضی کنه براش فیش حج خرید ولی مادرش هم اونو شگفت زده کرد و.....
بلاخره فرمانده احمدم رفت لای مرغا😊😍
و اما داستان امشب که باهم می شنویم.....
🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته
༺◍⃟჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄
کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم #حضرت_فاطمه_معصومه_سلام_الله_علیها
@astanehmehr