#خاطرات_مامان_12
#قشنگیهای_زندگی
مامان بابا و دردسرهای بیهوده شون اون روز منو خندوند و برای چند دقیقه دردم یادم رفت.
مامان مدام به خودش و خوردنش و چاقیش فحش میداد و لعنت میفرستاد که چرا نمیتونه خودش رو لاغر کنه.
همیشه این اضافه وزن معضل زندگیش بود و آرزوی دست نیافتنیش رژیم لاغری در3هفته بود.
طبق معمول همیشه،اون لباسهایی که برای خودش خریده بود مال من می شدند و من باید بلوز و مانتوی اجباری رو از مادرم برمی داشتم و از بغل کوک میزدم و میپوشیدم.آخرش نشد یک بار با سلیقه ی خودم لباس بخرم و پیراهن نو تن کنم.
مامان اون شب چای رو هم توخونه ی من با اکراه خورد .
دلش میخواست خودش رو از پنجره طبقه ی چهارم خونم به بیرون پرت کنه تا دیگه مجبور نباشه به چاقی و لاغری فکر کنه.اولش شام رو یه لقمه خورد و گفت میل نداره.
با اخم و تشر به خودش نهیب میزد که غذا نخوره اما تا آخرش به اندازه ی خودش خورد و بازهم به اشتهاش نتونست غلبه کنه.نوش جونش.
من با چه معضلی دست و پنجه نرم میکردم و مادرم که بی خبر از همه جا بود باچه داستانهایی فکرش رو مشغول میکرد.برام خنده دار بود .
بابا از توی اتاق صدا میزد احسان بیا میخوام لامپتون رو عوض کنم.
مامان بهش گفت حالا که توی اتاقی جورابمو هم پیداکن.باباهم گشت و پیدا کرد و جوراب رو به مامان داد.
لامپ اتاق کم نور شده بود و بابا اصرار داشت درش بیاره که ببره بده دوستش برامون تعمیرش کنه.لامپ رو که عوض کردند از اتاق اومد بیرون.
مامان فوری بهش گفت حمیدجان یه لیوان آب برام بیار.باباهم چشم غره ای رفت و در یخچال رو باز کرد و آب برای مامان توی لیوان ریخت.مامان آب رو خورد و به بابا گفت نشین!
بی زحمت برو پایین توی ماشین ازاون به هایی که خریدم 3تاشو بیار واسه ی بچه ها.
بابا حرصش دراومده بود و گفت منتظری ریخت منو ببینی فقط بهم کار بدی؟
مامان گفت یدونه جورابمو از اتاق آوردی و یه آب بهم دادی انقد کمرت دولا شد؟؟!
باباگفت :نه این سواستفاده کردنات آدمو اذیت میکنه
مامان گفت:میخای بری برای بچه ها به بیاری!!
من گفتم :نه نمیخاد مامان جون بیخود بابا تا پایین نره خودمون میخریم اینجا دارن.
باباگفت:بیا بچه خودش نمیخاد تو دلت میخاد الان به این بهونه ازون به ها بخوری.
مامان چنان اعصابش بهم ریخت و گفت من که ازت راضی نیستم ، شد من ازت چیزی بخام تو غر بجونم نزنی.
باباگفت:ازم چیزی بخای نه!، بگو حمالی بکشم و اعتراض نکنی.نوکر بابات غلام سیاه.
و.... مامان هم سالهایی که بخاطر زندگیشون توی کتابخونه دانشگاه کار میکرد رو به رخ بابا کشید و گفت:حقت بود ناخنامو بلند میکردم و مینشستم توی خونه لیست بلند بالا هرروز بهت میدادم بری بخری بیاری تا ورشکست بشی.
و .... ماجراهای بامزه ی این دوعنصرنایاب که لذت زندگی ام بود.
@astanahmehr