#خاطرات_مامان_6
این قسمت: بابا مامان
📝#مطهره_پیوسته
🎨#معصومه_آیدین_ترکیه
عصری بااحسان رفتیم خونه مامان .زردآلوها منتظر بودند الم شنگه مامان و بابا رو مرور کنن.خلاصه بابا شروع کرد و با اشاره به ظرف زردآلوها گفت شنیدن کی بود مانند دیدن...
مامان فوری جواب داد اهان دوباره زندگی رو به بچه های من کوفت کن .
خندیدم و گفتم ول کنید اومدیم خودتونو ببینیم.
زردآلویی برداشتم و توی پیش دستی احسان گذاشتم.
احسان گفت خب خانم اسدی چه خبر از گوجه ها؛ همشو املت کردین؟
و با شیطنت خندید.
اومده بودم بحث زردآلوهارو ختم کنم که احسان گوجه های خراب خرید هفته پیش بابا رو کشیده بود وسط.
احسان به مامان میگه خانم اسدی,فامیلی خود مامان رو میگه ؛ بلده چجوری بابا رو بچزونه
بابا داشت از پنجره به بیرون نگاه می کرد. مامان پرسید چیه حمید دنبال چی میگردی ؟
بابا به ثانیه ای از صفرتاصد شد و در اوج موج عصبی گفت من برم حال خلیلی رو بگیرم هرچی میگم به انجیر آب نده باز داره آب میده.مردک انجیر منو خراب میکنی
مامان گفت: حمید ولش کن سه سال این انجیرو کاشتی فقط دوتا برگ فسقلی داره شاید این بنده خدا بهش آب داد 4تا برگ شد.ول کن مرد حسابی اصلا مگه حیاطمون مشترک نیست مثلا آپارتمانه اینجا
مال تو که نیست فقط!همچین میگه انگار 40کیلو بار میده هرسال!! عجب گیری افتادیم خستمون کردی
بابا گفت: توفقط غرتو بزن
مامانم پشت بندش گفت: بخدا رفتی نرفتی. رفتی طلاقم حتمیه هابهت بگم
بابا یه مشت محکم به کف دستش کوبید و رفت توی اتاقش در حالیکه داشت می گفت امان از این خانواده من امان!
مامان اعصابش ضعیف شده خیلی به بابا حمیدم غر میزنه.بابا هم که آدم زودرنجیه یک کم سخته زندگی کردن باهاش
مادوتا بهم نگاه میکردیم و روز تکراری دیدارمون با خانواده رو مجددا تجربه میکردیم.
علیرغم غیرقابل تحمل بودن رابطه ی مامان و بابا ؛ خیلی بامزه ن و فکاهی زندگی ما محسوب میشن. جالب اینجاست که بابا مشت میکوبه تو دستش و میره توی اتاق ده دقیقه بعد پیداش میشه چیزی احتمالا توی دستشه و دنبال قطعه ی دیگری از اون می گرده و به مامان میگه میناجان اینشو ندیدی کجاگذاشتم
و مامان در جوابش میگه نه باز چیز گم کرد! حمیدی داری میای چندتا چای بریز
اونم می ریزه و میشینن کنارهم میخورن انگار نه انگار که بحثی پیش اومده بوده
این وسط تویی که باید بگذری و تصاویری که دیدی و شنیدی رو از ذهنت پاک کنی
خلاصه اونجا خیلی از دوست جدیدم حورا براشون گفتم و اینکه چقدر خانواده خوشبخت و جوون و دوست داشتنی هستن
خصوصا که از ریحانه دختر حورا میگفتم و باهوشی این بچه. اخه ریحانه انگار جدول ضرب بلده
بعضی اوقات که دارم با مامانش حرف میزنم عددهای قالی رو که میگم و نقشه رو میخونم ،ریحانه میگه 6دهتا 60تا
انشالله خدا یه روزم یه بچه باهوش به من بده بهش جدول ضرب یاد برم
آخ با انگشتای کوچولوش مداد رنگی بگیره دستش
بوسش کنم بهم بگه مامان گشنمه. کاش یه روزخوابای من واقعی شن
ادامه دارد
🐥🍓🐥🍓🐥🍓
@astanehmehr
#خاطرات_مامان_7
#درمان
📝#مطهره_پیوسته
هربار که میخام برم پیش دکتر استرس دارم. معمولا سومین بار که میرم پیش یه دکتری و جواب نمی گیرم خودش متعجب میشه و اظهار میکنه که نمی دونه دیگه برام چکار کنه. همشم بهم میگن ناباروری بدون علت.
خانم دکترم مهربونه و خیلی آدم بی ریاییه اما بازم استرس دارم .
با احسان نشسته بودیم توی ماشین تا کمتر توی سالن منتظر بمونم خصوصا که روزه بودم و گرسنم بود. تقریبا نیم ساعت دیگه نوبتم می شد. دم اذون مغرب بود و وقت داشتیم نماز بخونیم. اون حوالی یه مسجد پیدا کردیم و نماز خوندیم. خیلی حس خوبی بود خصوصا که توی اون مسجد زیبا دعای بچه دار شدن می خوندم.
یه لقمه از اون نونی که آورده بودم خوردم اما مزه ساندویچم رو نمی فهمیدم چون استرس داشتم.
استرسم از روی ترس نبود ، از روی امیدواری بود و فکر می کردم بعد از این مرحله، باردار میشم و قراره سری بعد سونوی بارداری دستم بگیرم و بیام همینجا دکتر برای مراقبت بارداری!
شاید بجای استرس باید بهش گفت هیجان.
اما هیجان اون روز ، یک ساعت بعد به اشک ختم شد.
دکترم با داروها وآمپولهایی که استفاده کردم قاعدتا باید باردار می شدم و حالا که این اتفاق نیفتاده درمان دیگه ای برام نداره.
پیشنهاد کرد اگه احسان اصراری به بچه دار شدن نداره، من هم خیلی اصرار نکنم. بهم گفت احتمالا موضوع ژنتیکی هست و شاید بهتره که بچه ای نداشته باشم.
خیلی این حرف برام سنگین بود و نمی خواستم بپذیرم .
گفتم که دکتر بی ریایی بود؛ از همون اول که از درب اتاق دکتر رفتم تو،دکتر چشماش گرد شد و گفت وای خدا، باز که تویی! تو هنوز حامله نشدی؟ خندم گرفت و گفتم چه شوخه!
اما اونجا که گفت : تورو خدا نشین من نمی دونم باتو چکار کنم خیلی ناراحت شدم. توی دلم خالی شد. نه برای حرف خانم دکتر بلکه برای تکراری بودن این جمله.
چون دقیقا سومین دکتری بود که داشت اینو بهم می گفت.
من دوست نداشتم این حقیقت تلخ رو بپذیرم ، گفتم اینا همشون حرف می زنن ولی اونی که عمل می کنه خداست.
من باور ندارم و نباید بزارم ناامیدی بیاد سراغم.
برای احسان تعریف کردم.
گفتم خدایا ما دوتا آدم نمازخون، روزه بگیر و مثلا مومن ازت بچه میخایم، خب به ما هم بده که بتونیم یه بچه مسلمون به مسلمونات اضافه کنیم و به پهنای صورت اشک می ریختم اصلا انتظار شنیدن جمله تکراری دکترهارو نداشتم. احسان مسیرو از کنار حرم انتخاب کرد ؛ می دونست درمون درد من چیه.
وقتی از حرم رد می شدیم دیگه صدای گریه هام بلندتر شده بود شاید می خواست با دل شکسته دخیل ببندم که جواب بگیرم. میگم که اون بچه میخاد ولی بروی خودش نمیاره.
🐣👶💌🐣👶💌🐣👶
@astanehmehr
#خاطرات_مامان_9
#کور_سوی_امید
🎨#معصومه_آیدین_ترکیه
هیچ وقت توی این پنج سال به مامان و دیگران نگفتم که بچه دار نمیشم.
حرف از بچه به میون می اومد ، از اعصاب آدمها می گفتم و اینکه سرشون درد می کنه برای دردسری بزرگ بنام بچه.
همیشه از آزادی گفتم و سفرهای زیارتی و سیاحتیم رو براشون شمردم.
نمیخواستم با حرفها و تجویزهاشون درگیر بشم و یا خاطرم مکدر بشه؛
خصوصا مامان اگه می فهمید من بچه دار نمیشم خیلی خودش رو اذیت می کرد .
احتمالا لیست غذاهای مفید و درمانگر از یک طرف و پرس و جوهای هفتگیش از طرف دیگه می تونست باعث رنجشم بشه و آرامشم رو بگیره.
با فهمیدن مامان اگه تا اون روز مشکلم بچه دار نشدنم بود بعدش دیگه مشکل اساسیم بچه دار نشدن دختر مامانم و نوه دار نشدن مامان می شد.
حورا اولین آدمی بود که محرم رازم شده بود.
بدون ریحانه اومده بود خونمون و گفت میثم ریحانه رو برده خونه مادرشوهرش "مهمونی".
من داشتم دست گرفتن "دفتین" و شونه" رو برای بار صدم به حورا آموزش می دادم. هنوز دستاش می لرزه شونه رو دستش بگیره و مدام عذرخواهی می کنه.
روسریش رو روی دهنش گرفته بود و داشت چندسانتی متری من "پود" می داد.
گفت آبجی ببخش اگه بو میدم.
دستش رو گرفتم بعد روسریش رو از روی دهانش برداشتم و گفتم عزیزمن تو اصلا بو نمیدی فداتشم ول کن این روسری رو.
اعتماد بنفس صفر... یادگیری صفر اما خانمی هزار...
داشت برام تعریف می کرد به خواهراش گفته یه همسایه مهربون داره که بهش قالی یاد میده . لبخند می زدم و حرفهای شیرینش رو گوش می دادم.
جملاتش رو خیلی قشنگ ادا می کرد. طرز انتخاب کلماتش عالی بود دلم می خواست از حرف زدنش برای شخصیت رمانم الهام بگیرم. گفت به آبجی هاش گفته که من براش کاسه همسایگی بردم . حلوای حاج قاسم عزیز رو می گفت. میگم که جملاتش قشنگ بود.
هنوز پاش باندپیچی بود و دلم می سوخت دردهای این دخترو می دیدم. هر روز یه دردی داشت دیگه.
خلاصه از اتفاقات و حوادث و بیماری رهایی نداشت ؛ خصوصا تنها بودنش توی این شهر ، باعث می شد دلم نیاد که از خودم برونمش.
همه خانوادش توی شوش دانیال زندگی می کردند. تنها راه ارتباطیش با خانوادش همین تلفن موبایلش بود. یه موبایل خسته و قدیمی که فقط می شد باهاش الو بله کنی.
میثم توی شرکت معروفی کار می کرد و معمولا دوشیفت مشغول کار بود. احتمالا وضع مالی و حقوق خوبی داشت اما از زندگیشون چنین چیزی پیدا نبود.
امروز قرار بود ساعت دو نیم احسان از محل کارش برگرده تا سه ونیم بریم مسجدی که همکاراش بهمون معرفی کرده بودن.
همکارش می گفت یه دکترخیلی خوب هر هفته مستقر میشه توی مسجد و بیماریهای مردم رو درمان می کنه.
خیلی امیدوار بودم تا این کورسوی امید بتونه مشکل مارو هم تشخیص بده و درمان بشیم تا یه بچه ناز مثل اونی که تو خوابام می بینم بیاد توی خونمون.
✍#مطهره_پیوسته
🎈👶🦋🐣🎈👶🦋🐥🎈
@astanehmehr
#خاطرات_مامان_10
#دکتر_رضایی
🎨#معصومه_آیدین_ترکیه
یک هفته صبر کرده بودم تا به این روز برسیم. وارد مسجد شدیم. احسان بسم الله گفت.
وقتی این کلمات رو ازش می شنوم دلم خیلی براش میسوزه. حتما خیلی دلش بچه میخاد و امید داره که منو اینجا هم آورده تا درمان بشیم. این مسجد مکانی بود که یه دکتر مجرب هفته ای یک بار می اومد اونجا و بیمارها رو بدون پول و برای دل خودش درمان می کرد.
دکتر عجیبی که همه کاری بلد بود. همکار احسان اینجا رو بهش معرفی کرده بود و گفته بود هرکی از همه جا قطع امید می کنه میاد پیش دکتررضایی و خوشحال برمی گرده.
هیچ کار خدا بی حکمت نیست و شاید حواله شدیم که اینجا معجزه خدا برامون اتفاق بیفته.
اصلا شلوغ نبود دوتا مرد و یه بچه اینطرف نشسته بودن و چندتا خانم اون طرف.
یکی داشت می گفت پیش دکتر رضایی رفته و باباش رو برده درمان کرده. می گفت وقتی روز اول رفتند پیش دکتر رضایی ، پدرش رو با ویلچیر بردند و باباشون نمی تونسته بدون کمک دیگران از جاش بلند بشه. اما می گفت توی نوبت چهارم پدرم با پای خودش توی صف بلند خونه دکتر منتظر ویزیت بوده.
از اینکه پدرش درمان شده بود به دکتررضایی معتقد شده بود و می گفت الان اومده سنگ صفرا رو درمان کنه.
از اون خانم پرسیدم دکتر کارش خوبه ؟ چون احساس می کردم این هم یه فقط یه ماجرای جدیده؛
خیلی از دکتر تعریف کرد. آقای دکتر ، پزشک عمومی بود اما انگار کارش خیلی عالی بود و دستش شفا بود انگار طب سنتی هم کارمیکرد.
خلاصه نوبت ما شد. گفتند چون اولین ویزیت هستیم باید شرح حال پر کنیم. منشی دکتر کاغذی داد و به سوالات جواب دادیم. با تعجب و هیجان منتظر بودم. خجالت می کشیدم چون دکتر مرد بود. دکتر توی چشمام نور انداخت و نگاه کرد بهم گفت سینوزیت داشتی درمان شده ولی آلرژی داری کامل برطرف نشده.
خیلی به مدارکم نگاه کرد. سونوها و عکس های مختلف. من یه کاغذ هم از داروهایی که مصرف کرده بودم به دکتر دادم . نگاهی بهشون انداخت و گذاشت کنار. به ناخنم و رنگ کف دستم نگاه کرد. گفت خشکی بدنت خیلی زیاده خانم . سعی کن آب بیشتر بخوری. نخوری دوباره سنگ کلیه میاری. حتی می دونست که توی بچگی سنگ کلیه داشتم. جالب بود برام. حس کردم هرچی بگه درسته.
چندتا نفس کشید و بهم گفت از هیچ نظر مشکل برای بارداریم وجود نداره و سالمم.
خیلی خوشحال شدم انگار دنیا بروم می خندید. لبخندم کنار نمی رفت تا اینکه بعد از معاینه همسرم بهش گفت مشکلی ندارید و برای اطمینان و قاعدتا باید بچه دار بشیم. ما هردو خوشحال و مسرور گفتیم پس یعنی الان درمان شدیم؟ گفتند نه وقتی مشکلی وجود نداره میتونه مشکل از ژن باشه و اگر ژن باشه دکتررضایی نمی تونن براش کار خاصی انجام بدن.
لبخندامون خشک شد. جمله خانم دکتر افضلی و خانم دکتر شاهد و آقای دکتر اسداللهی رو یکجا تحویلمون دادند. گفتیم اتفاقا توی درمانهای دیگه هم گفتند که ممکنه مشکل ژنتیکی باشه. دکتررضایی با دست به بچه ای که بغل مردی بود اشاره کرد و گفت وقتی ژنتیکی باشه کار سخت میشه. می گفت اگه بچه ای بوجود بیاد شاید مثل اون بچه بشه و یا ناهنجاریهای دیگه.
اون بچه شاید 8سالش بود ولی بغل باباش بود چون نمی تونست راه بره و فلج حرکتی بود. با خانم منشی کمی صحبت کردند و بهمون گفتند اون بچه بهترین حالت از یک مشکل ژنتیکی هست و در زایمانهای با این مشکل معلوم نیست چه مشکلاتی بوجود بیاد. بما گفتند شاید بهترین اتفاق اینه که بچه دار نمیشیم چون اگرهم بشه و بچه تا آخر بمونه و بدنیا بیاد مشکلات حرکتی و مغزی و... داشته باشه. حتی برامون مثال زدند که بچه ای سالم هم بدنیا بیاریم ممکنه توی دوسالگیش یکهو نخواد راه بره.
خانم منشی گفت بچه توی شکم مادرش خودش تصمیم می گیره چه ژنی رو برداره اگه یک دفعه تصمیم گرفت یه دست نداشته باشه می تونی این ضایعه رو تحمل کنی؟!
نه به اون سالم بودنمون و نه به این جملات...
چیزی که از چهره درهم فرو رفته من و احسان مشخص بود یک تعجب عمیق و مات شدنمان بود. ما مات شده بودیم بدون اینکه کیش بشیم. چه اتفاق ناگهانی و تکان دهنده ای می تونست بزرگتر از این باشه. آب پاکی رو ریخته بودن توی دستای من و احسان.
یاد حنابندونمون افتادم...
✍#مطهره_پیوسته
🎈🍭🍼👶🏻🎈🍭🍼👶🏻🎈🍭🍼👶🏻
@astanehmehr