#درفراقِیار
#پارت_صدپنجم
علی بی توجه بهدرخواستمپرسید: آشتی؟
+علیمنبزار پایین
_هروقتمطمئن شدماز دستمناراحت نیستی باشهمیزارمتزمین
+عــلــــــی اذیت نکن بعدشم از دست ناراحت نیستم خوب شد؟
_نــوچ باور نمیکنم
محمدپا پیشگذاشت و گفت: علی ول کناینو تازهبیشتر قهر میکنه
علی با چشمهایریز شده بهمنگاهکرد و گفت:والا منباید مطمئن بشم. قهر باشه کهنمیشهولش کرد
محمداومدکمکو از دست علینجاتم داد. بعدشمبه منگفت:فاطمه با علی قهری؟
+نهوالا اونموقعممیخواستم برملباسامو عوضکنم
خواستمبرمسمت بچههاکهبا دیدنقیافهها سرخشون به پته پتهافتادم: شـ ـما خـو بید؟ چــ ـرا سـ ـرخ شـ ـدین
ریحانهکهداشت جونمیداد دستشو گذشت رو سیـ*ـنه اش و نفسیتازهکرد. دوباره زد زیر خنده وبا پته پته که به خاطر خنده زیاد دچارش شده بود گفت: فـ ـا طمه خــیـــلی صــ ـحنه رمــ ـانتیکی بــود وایــــی
یکیزدمپس کلش و دست به کمرسمت علی رفتم و بهش توپیدم: بیا نگاه کنسوژه بقیمشدیم
با حرفمعلیهمنتونستو زد زیر خنده. شاکی از اینا تا دیدم حواسشون نیست بطری آب رو برداشتم به همشون پاشیدمو الفراررر.
رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم. به خاطر کمی سرد بودن هوا که جامونده زمستون بود لرزمشده بود. رفتم چایی که از قبل گذشته بود دم بکشه رو توی فنجون ریختم و بچه هارو صدا زدم بیان تو.
بچه ها خیلی خیس نشده بودن فقط شانس محمد و علی به قدری بد بود که در بطری کامل باز شد و روشون خالی شد.
محمد دستاش رو جدا از بدنش گرفته بود و زیرلب غر میزد.
ادامه دارد...
نوشته ی ی.م
هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد.
https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc