eitaa logo
درفراقِ‌یار:)
96 دنبال‌کننده
123 عکس
10 ویدیو
0 فایل
مثل یک معجزه ای علت ایمان منی🙂 همه هان و بله هستند،شما جان منی❤️ ناشناس برای نظراتتون🌱 https://daigo.ir/secret/6164816983 عضو نمیشی رمان رو هم‌نخون دیگه:) ورودآقایون ممنوع می باشد❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
علی بی توجه به‌درخواستم‌پرسید: آشتی؟ +علی‌من‌‌بزار پایین _هروقت‌مطمئن شدم‌از دستم‌ناراحت نیستی باشه‌میزارمت‌زمین +عــلــــــی اذیت نکن بعدشم از دست ناراحت نیستم خوب شد؟ _نــوچ باور نمی‌کنم محمد‌پا پیش‌گذاشت و گفت: علی ول کن‌اینو تازه‌بیشتر قهر‌ میکنه علی با چشم‌های‌ریز شده بهم‌نگاه‌کرد و گفت:‌والا من‌باید مطمئن بشم. قهر باشه که‌نمیشه‌ولش کرد محمد‌اومد‌کمک‌و از دست علی‌نجاتم داد.‌ بعدشم‌به من‌گفت:‌فاطمه با علی قهری؟ +نه‌والا اون‌موقعم‌میخواستم‌ برم‌لباسامو عوض‌کنم خواستم‌برم‌سمت بچه‌ها‌که‌با دیدن‌قیافه‌ها سرخشون به پته پته‌افتادم: شـ ـما خـو بید؟ چــ ـرا سـ ـرخ شـ ـدین ریحانه‌که‌داشت جون‌می‌داد دستشو گذشت رو سیـ*ـنه اش و نفسی‌تازه‌کرد. دوباره زد زیر خنده و‌با پته پته که به خاطر خنده زیاد دچارش شده بود گفت: فـ ـا طمه خــیـــلی صــ ـحنه رمــ ـانتیکی بــود وایــــی یکی‌زدم‌پس کلش و دست به کمر‌سمت علی رفتم و بهش توپیدم: بیا نگاه کن‌سوژه بقیم‌شدیم با حرفم‌علی‌هم‌نتونست‌و زد زیر خنده. شاکی از اینا تا دیدم حواسشون نیست بطری آب رو برداشتم به همشون پاشیدم‌و الفراررر. رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم. به خاطر کمی سرد بودن هوا که جامونده زمستون بود لرزم‌شده بود. رفتم چایی که از قبل گذشته بود دم بکشه رو توی فنجون ریختم و بچه هارو صدا زدم بیان تو. بچه ها خیلی خیس نشده بودن فقط شانس محمد و علی به قدری بد بود که در بطری کامل باز شد و روشون خالی شد. محمد دستاش رو جدا‌ از بدنش گرفته بود و زیر‌لب غر می‌زد. ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc