eitaa logo
درفراقِ‌یار:)
96 دنبال‌کننده
123 عکس
10 ویدیو
0 فایل
مثل یک معجزه ای علت ایمان منی🙂 همه هان و بله هستند،شما جان منی❤️ ناشناس برای نظراتتون🌱 https://daigo.ir/secret/6164816983 عضو نمیشی رمان رو هم‌نخون دیگه:) ورودآقایون ممنوع می باشد❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
اگه تا ⁵/²⁴ ،۱k شدیم رمان جدید رو همراه رمان «آرزوی‌شیرین» بارگذاری می کنم👩‍🦯🫀 ببینم‌معرفتتون‌تاچه‌حده👀
بالاخره مثل قبل به ¹⁰⁰ رسیدیم🥲 ان شاءالله کم نشیم❤️‍🩹
بِسم رب الزینب🥀 💔 به قلم ی.م هرگونه‌کپی برداری ممنوع می باشد.
+هان؟‌هیچی‌بابا _دو‌ساعته شلنگ‌دستته‌وایسادی بالاسر باغچه‌آب رو باز‌نکردی و‌تو فکر‌بودی‌بعد به هیچی‌فکر‌نمی‌کردی دوست داشتم‌زبان‌به سخن باز کنم‌و بگویم به حرف هایی‌که‌می‌زدید و قند توی‌دلم آب می‌کردید فکر‌می‌کردم... به اینکه‌قرار بود یه زندگی‌خوب‌و‌خوش‌کنار علی داشته باشم‌فکر‌می‌کردم... دلم‌می‌خواست می‌گفتم‌و می‌گفتم ولی... خندیدم‌و بی‌توجه به حرفش‌گفتم: بیاین بریم تو‌دیگه رقیه‌دست ریحانه‌رو‌گرفت‌و‌گفت: ببخشید حسین‌منتظره دم در دیگه اصراری‌نکردم‌و برای بدرقه تا نزدیک در رو رفتم. خداحافظی کردم وبرگشتم‌به سمت‌در سالن‌. چند قدمی‌رفته بودم‌که‌یهو دیدم‌از سرتا پام‌داره آب می‌چکه. برگشتم‌پشت که علی رو‌دیدم خواستم‌چیزش بگم‌که یهو از اون طرف خیس شدم. برگشتم‌سمت‌در سالن‌که‌دیدم‌آوا با بطری آب پاشیده. گیج‌و منگ‌از رفتار اینا همون‌وسط داشتم‌می‌لرزیدم. چشم‌رو هم‌گذشتم‌که یهو دیدم‌رقیه و ریحانه و‌محمد‌و زهرا و نازنین با بطری‌آب روبه روی من وایسادن. علی و آوا هم‌میخواستن بهشون بپیوندند. عقب عقب رفتم و‌که‌به دیوار برخورد کردم. آروم‌آروم به سمت‌در سالن‌رفتم که‌همشون بهم‌نزدیک‌ تر از‌قبل شدن. ملتمس‌بهشون‌نگاه‌کردم‌و گفتم: خیلی بدین من‌یه‌نفرم بعد توپیدم به علی که: خیرسرت‌بایدطرف من‌باشی بعدم‌خواستم‌برم‌داخل‌که‌یهو بین زمین و هوا معلق شدم. برگشتم‌دیدم‌علی دست هاشو یکیش رو انداخته زیرپاهام‌و دست‌دیگش‌رو انداخته دور گردنم. خجالت زده از رفتارش جلوی بچه‌ها‌همونجور‌که سعی داشتم‌خودمو‌صاف کنم و بیام‌پایین آروم‌به علی غرزدم: علی ول کن‌زشته اینجا با حرف ریحانه فهمیدم‌همه منظورمو گرفتن: نه نه شما راحت باشین ما حواسمون یه جا دیگست ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc
خیلی ممنون از همگی کسایی که دلم‌رو نشکوندن<البته برای گرفتن پارت بود> ولی خب بازم‌خیلی خیلی ممنونم💗
بِسم رب الزینب🥀 💔 به قلم ی.م هرگونه‌کپی برداری ممنوع می باشد.
علی بی توجه به‌درخواستم‌پرسید: آشتی؟ +علی‌من‌‌بزار پایین _هروقت‌مطمئن شدم‌از دستم‌ناراحت نیستی باشه‌میزارمت‌زمین +عــلــــــی اذیت نکن بعدشم از دست ناراحت نیستم خوب شد؟ _نــوچ باور نمی‌کنم محمد‌پا پیش‌گذاشت و گفت: علی ول کن‌اینو تازه‌بیشتر قهر‌ میکنه علی با چشم‌های‌ریز شده بهم‌نگاه‌کرد و گفت:‌والا من‌باید مطمئن بشم. قهر باشه که‌نمیشه‌ولش کرد محمد‌اومد‌کمک‌و از دست علی‌نجاتم داد.‌ بعدشم‌به من‌گفت:‌فاطمه با علی قهری؟ +نه‌والا اون‌موقعم‌میخواستم‌ برم‌لباسامو عوض‌کنم خواستم‌برم‌سمت بچه‌ها‌که‌با دیدن‌قیافه‌ها سرخشون به پته پته‌افتادم: شـ ـما خـو بید؟ چــ ـرا سـ ـرخ شـ ـدین ریحانه‌که‌داشت جون‌می‌داد دستشو گذشت رو سیـ*ـنه اش و نفسی‌تازه‌کرد. دوباره زد زیر خنده و‌با پته پته که به خاطر خنده زیاد دچارش شده بود گفت: فـ ـا طمه خــیـــلی صــ ـحنه رمــ ـانتیکی بــود وایــــی یکی‌زدم‌پس کلش و دست به کمر‌سمت علی رفتم و بهش توپیدم: بیا نگاه کن‌سوژه بقیم‌شدیم با حرفم‌علی‌هم‌نتونست‌و زد زیر خنده. شاکی از اینا تا دیدم حواسشون نیست بطری آب رو برداشتم به همشون پاشیدم‌و الفراررر. رفتم تو اتاق و لباسام رو عوض کردم. به خاطر کمی سرد بودن هوا که جامونده زمستون بود لرزم‌شده بود. رفتم چایی که از قبل گذشته بود دم بکشه رو توی فنجون ریختم و بچه هارو صدا زدم بیان تو. بچه ها خیلی خیس نشده بودن فقط شانس محمد و علی به قدری بد بود که در بطری کامل باز شد و روشون خالی شد. محمد دستاش رو جدا‌ از بدنش گرفته بود و زیر‌لب غر می‌زد. ادامه دارد... نوشته ی ی.م هرگونه کپی برداری ممنوع می باشد. https://eitaa.com/joinchat/1737360172Cc92813f4cc
هدی یه دختری که آخرای ۱۸ سالگیش پا به دانشگاه باز میکنه‌ و به استادش علاقه پیدا میکنه. با فکر و خیال اینکه‌حتما‌خودش زن و بچه داره سعی در فراموش کردنش داره ولی... وقتی دیدم قصد حرف زدن نداره‌گفتم: ببخشید آقای ضیایی اگه با من کاری ندارین من برم داداشم منتظرمه کمی سرش رو آورد بالا و گفت: میشه... بهشون بگین.. برن؟
درفراقِ‌یار:)
#به‌معنایِ‌عشق هدی یه دختری که آخرای ۱۸ سالگیش پا به دانشگاه باز میکنه‌ و به استادش علاقه پیدا میکنه
این‌یه خلاصه از رمانی بعدی هست که‌معلوم‌نیست نوشته بشه یا نه... و البته اسمشم همینجوری الان نوشتم‌ چون چیزی به ذهنم‌نرسید
میدونم مثل همین خیلی چرته واس همین نوشته نشه بهتره