بیا دروغ بگیم! 😳❌😱
یکی از دوستام تأکید داشت که رانندگی برای خانوما، مساویه با سرکشیدنِ جام زهر😵💫!
همیشه بهم میگفت اگه رانندگی یاد بگیری رسما تبدیل میشی به اسنپ سرِ خونه🚕. یعنی هر کسی هر جا میخواد بره، قبل از اینکه به خودت بگه، روت برنامهریزی میکنه و خلاصه رسما از صبح تا شب آژانسی😮💨…
اوایل باور نداشتم. ولی کم کم دیدم راست میگه🫤. با خودم گفتم ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. باید این روش غلطو اصلاح کنم🤔. تصمیم گرفتم گاهی بچهها رو پیاده ببرم👣، گاهی با اتوبوس🚌، گاهی هم اصلا خودشون تنها برن 🚶🏻♂️ تا همهی مدلهای رفت و آمد به مدرسه رو تجربه کنن و بد عادت نشن، که ترک عادت موجب مرض است👌🏻.
امروز قرعه به نام پیاده روی 👣 افتاده بود. از ساعت ۶ صبح، لشگر شکست خورده رو میجنبوندم تا به موقع برسن. قشنگ تو قیافهی همشون یه غلط کردم خاصی موج میزد🤭. خلاصه هر جوری بود گروه توّابین رو یکی یکی تحویل مدرسههاشون دادم و برگشتم به سمت خونه.
داشتم به جزئیات اطرافم نگاه میکردم. چیزایی که با ماشین اصلا بهشون توجه نداشتم، که یهو یه دیوار بلند جلوم سبز شد و میخکوبم کرد.
اینو میگم:
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
فکر میکنم این دو تا جمله، مخصوصا جملهی اول رو پنج شیش باااار خوندم: «بخواهید که او بیاید، ظهور او تنها راه نجات است…»
مگه ما تا حالا نخواستیم که اینجا میگه بخواید 🤔؟! …
فکرم حسابی درگیر شده بود. همش از خودم میپرسیدم: مگه ما نخواستیم؟! ما که ساااالهاست میخوایم… اما… شایدم واقعا نخواستیم!
⁉️ اصلا علامت این خواستن و تقاضای ما چیه؟
الان اگه امام زمان رو از زندگیمون حذف کنیم، زندگیمون چه شکلی میشه؟ خوابمون، خوراکمون، معاشرتها و رفت و آمدهامون، فرزند پروریمون، درس خوندنمون، کار کردنمون و … اینا چه شکلی میشه؟ یعنی چه فرقی با قبلا میکنه، با اون وقتی که امام زمان تو زندگیمون بوده؟؟
آیا ما واقعا خواستیم که اماممون بیان؟؟؟
#مندیشه
#طرزفکر
#تدبر
#تفکر_نقاد
#امام_زمان
#ادعا_یا_دروغ؟
#خود_درگیری…
╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮
@ata_academy
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ ما منتظریم یا او منتظر ماست؟
⁉️ چقدر ما رو صدا زدن و گوش نکردیم؟
⁉️ حالا به چی گوش میکردیم اون وقتی که ولیّ صدامون میکرد؟
نگاهمون به چی بود که صدای هزارسالشو نشنیدیم؟؟
#درد
#کی_منتظره
#اضطرار_ولی
#امام_مهدی
╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮
@ata_academy
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
یک سلام نرگسی خوش رنگ و بو💐 به همهی شما دوستداران امام مهدی
(ببخشید که ایموجی گل نرگس موجود نبود، دیگه از موجودیها استفاده کردیم😉)
عیدتون مبارکا باشههه 🎉🥳🎊
جشنایی که رفتین نوش جونتون باشههه😊
راستی، راستی! ما هم جمعه جشن داشتیم، چه جشششنی…🥰
(جای اونایی که نبودن خالی…)
حالا عکسو فیلمای لو رفتش میاد حتما🤓.
خخخخب… فکر کردین آتا دلش میاد شما تو همچین عید بزرگی، ازش عیدی نگیرین😎؟؟؟
مبادا… مبادا…😌
اصلا عیده و عیدیش🤩
پس بیاین تا براتون بگم
👇🏻👇🏻👇🏻
جشن ما پر از بازی و چالش و مسابقه بود. خلاصه بریز و بپاشی داشتیم😌
یکی از مسابقههامون ایشون بودن
👇🏻🔻👇🏻🔻👇🏻🔻👇🏻🔻👇🏻🔻👇🏻
ایشون👆🏻 حامل چند تا اسم کتاب و یک انیمیشن هستن.
حالا هر کس بتونه اسم ۳ تا کتاب و اون یک انیمیشن رو درست حدس بزنه، جایزه داره🤩🎁
تا امشب بیشتر وقت نداریناااا👇
@Yamahdi260
پس بجنبین🏃🏻♂️🏃🏻♂️🏃🏻♂️
مجموعه تخصصی آتا
ایشون👆🏻 حامل چند تا اسم کتاب و یک انیمیشن هستن. حالا هر کس بتونه اسم ۳ تا کتاب و اون یک انیمیشن رو
❌ اتمام مهلت پاسخ به سوال مسابقه ی امروز ❌
《به قربان دهانی که به موقع باز شود》
شب: شب نیمه شعبان.
مکان: جشن تولد آقامون امام زمان.
مداح و جمعیت، با شور و هیجان خاصی فریادِ《آقا بیا، آقا بیا 》📢 سر میدادن که یک نفر از بین همون جمعیت با شور و حرارت بلندتری ساز مخالف❌ زد.
همین جملهی ناقابل《 آقا نیا 》برای پنچری چرخ ماشین جشن و آدمهاش، و داغ کردن بازار تحلیلها و گمانهزنیها کافی بود🔥.
صدای بعضی از مردم: «جناح مخالف!؟ مزدور آمریکا؟! فریب خورده رسانه ای😳 و….»
موتور کنجکاویت روشن شد😎؟؟
بعععله، این تازه اول مسیره!
مسیر یک کتاب جذاب که با خوندنش همسفر یک نویسندهی خوش ذوق میشی و کلی ماجرا، یا بهتر بگم چالش رو تجربه میکنی .
مثلا اگه الان یهویی، یه بلیط جلو روت بذارن و بگن بلیط پرواز به سمت ظهوره، آمادهی حرکت هستی؟
یا مثلا الان به خودت و کارات چه نمرهای میدی؟
اگه دهنت آب😋 افتاده تا اسم کتاب و نویسندشو بدونی بیشتر از این منتظرت نمیذارم:
✂️🎀
کتاب《کمی دیرتر》
با نویسندگی《سید مهدی شجاعی》
موافقی بریم یک قاچ🍕 از این کتاب خوشمزه رو نوش جان کنیم😊؟
بفرمایید یک قاچ کتاب:
من قفل رو ازش گرفتم و وارسی کردم. دیدم از اون قفلهای استخوون دار قدیمیه.
پس گفتم:
–مادر! این قفل اگر نوش پیدا بشه، با دوازده قرون هم نمی شه خرید. از اوناست که یه عمر کار می کنه.هیچ عیب وایرادی هم نداره. فقط یه روغن کاری می خواد. من میتونم پنج قرون ازت بخرم و یه دستی به سر و روش بکشم و پنج و نیم قرون بفروشم. اون نیم قرون هم به عنوان مزد کار.
اگر راضی هستی، خدا بده برکت.
گفت:
–ننه! من که با سه قرون هم راضیام .تو چی داری میگی!؟
پنج قرون رو بهش دادم و قفل رو گرفتم. خیلی تشکر و دعا کرد.
گفتم:
–ارزش مالت این قدره. من که کار اضافه ای برات نکردم.
وقتی داشت از در میرفت بیرون، گفت:
–الهی که اجرتو از آقا امام زمان بگیری ننه!
من بی اختیار برگشتم طرف آقا. دیدم یه لبخند خوشگلی رو لباشون نشسته .دلم ضعف رفت.
زیر لب گفتم:
–گرفتم ننه! نقدتر از این نمیشد.