#قسمت_پنجم
«صبحی که کوفتی میشه»
ساعت هنوز ۷ نشده بود. آروم درِ حمومو باز کردم. یه دوش فوری گرفتمو به اتاق برگشتم تا وسایلمو جمع و جور کنم. داشتم تو کمد دنبال کلاه نقابدارم میگشتم که طبق معمول مامان بدون این که در بزنه اومد توی اتاقم.
مامان [با تعجب]: سلام! چی شده تویی که جمعهها تا لنگ ظهر خوابی صبح به این زودی بیدار شدی؟ میخوای بری جایی؟؟!!
کلاهمو برداشتم و گفتم: حالا اومدی فقط ببینی من خوابم یا بیدار؟ بععععله، میخوام با دوستام برم کوه.
مامان: میخوای بری کوه؟! با دوستات؟؟؟ چرا از دیشب چیزی نگفتی؟؟ میدونی که بابات از این کارا خوشش نمیاد. اونم بی اجازه و بی هماهنگی…
حوصله گیر دادنهاشو نداشتم. تو حرفش پریدم و گفتم: حالا الان گفتم! گیر نده دیگه. بی خبر که نمیرفتم.
مامان لبهی تخت نشست و گفت: حالا با کی میخوای بری؟
من (مهلا): با دوستام دیگه!
مامان: میدونم، میگم با کدوم دوستات؟
من: سارا و سمانه.
مامان: سارا کیه؟!
من در حالی که از پیدا نکردن هندزفریم کلافه شده بودم گفتم: مامان تو رو خدا ولم کن کله صبحی. میبینی دارم وسیله جمع میکنم، هی سین جیمم میکنی.
مامان: واااا، این چه طرز حرف زدنه؟! یعنی من حق ندارم بدونم بچم با کی داره میره؟
من همینجور که داشتم زیپ کولمو به سختی میبستم گفتم: اصلا ولش کن… تازه اومده مدرسمون. یه روز بیا دم در مدرسه نشونت بدم که خیالت راحت شه.
مامان که انگار بهش برخورده بود، بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و به سمت در اتاق رفت. کنار در ایستاد و گفت: کدوم کوه میخواین برین؟ خودم میرسونمتون.
من که داشتم خودمو تو آینه انداز برانداز میکردم گفتم: مرسی خودمون میریم. خیر سرمون ۱۸ سالمونه…
مامان: بعععله، میبینم… ولی وایستا باهم بریم. اینجوری خیال منم راحتتره.
من که دیگه کاملا حاضر شده بودم همینجور که از در اتاق خارج میشدم و به طرف جاکفشی میرفتم گفتم: واااااای مامان، خیال چیت راحت بشه؟! یعنی از اون موقع تا حالا همششش انرژی منفی دادی. کاش یکم تو این خونه منم آدم حساب کنین. خداحافظ… و بدون اینکه پشت سرمو نگاه کنم از در حال زدم بیرون، به سمت در حیاط.
مامان دنبالم اومد و گفت: کجا میری؟؟ لااقل صبحانتو بخور.
بلند گفتم: نمیخوام...
«یک جفت چشمم آرزوست!»
سارا: مامان کفش های کوهنوردیمو کجا گذاشتی؟
پیداش نمیکنم.
مامان از تو آشپزخونه صدا رسوند: تو کمد بلنده.
سارا: دیدم، نیست.
مامان: یعنی اگه بیام درش بیارمااااا …
با خنده گفتم: نه نه، نیا. خودم پیداش میکنم.
چند لحظه بعد مامان بالای سرم بود: پیدا شد یا بیام؟
سارا با لبخند: مگه جرأت داره پیدا نشه😏
مامان: کجا به سلامتی؟ میخوای بری کوه؟!
سارا: آره فردا قراره با بچهها بریم کوه.
مامان: باریکلا، کدوم کوه؟ کیا هستین؟
سارا: من و سمانه و مهلا.
مامان: دوستای جدیدت هستن؟
سارا: آره، من که اینجا تازه واردم. اتفاقی با هم دوست شدیم. ولی بچههای خوبین.
مامان: حالا کدوم کوه میخواین برین؟
سارا: سمت خلج
مامان: بهتر نبود همین اطراف شهر میرفتین؟ آخه اونجا یکم دوره.
سارا: نه مامان الان خیلیها میرن اونجا. جمعهها خیلی شلوغه. بعدشم ما قراره تا قبل غروب برگردیم.
مامان: باشه، حالا یادت باشه سر شام صحبت کنیم که بابا هم در جریان باشن.
«به وقت کیک»
صبح از شدت خوشحالی زودتر از همیشه بیدار شدم. داشتم با مامان و بابا صبحونه میخوردم که زنگ در زدن.
بابا جواب داد.
منم سریع فنجون شیرمو تا آخر خوردم و گفتم: فکر کنم مهلاست.
بعدم بلند شدم که کولمو بردارم.
مامان: کجا؟؟! صبحونتو نخوردی که! بگو دوستتم بیاد تو.
من در حالیکه به سمت جاکفشی میرفتم گفتم: نه دیگه، سیر شدم. اگه دیر بریم از اون ورم ممکنه دیر شه تا برگردیم.
مامان چند تا برش کیک هویج گردو گذاشت تو ظرف و چادرشو سرش کرد و به طرف من اومد.
سارا: شما کجا؟!
مامان: بیام دم در یه سلامی به دوستت بکنم، بده تا پشت در اومده…
شونههامو بالا انداختمو لبخند زدم
«چیزی که زیاده، حرف!»
ساعت حدود ۱۲ بود. همین جور که مشغول خوردن نسکافه با کیک هویج گردوی مامان پزم بودیم، سمانه گفت: راستی بچهها شنیدین تو مدرسه چی شده؟
مهلا: باز چه خبر شده؟
من با شیطنت گفتم: خبر که زیاده، کدومو میگی؟
سمانه: ماجرای آتنا دیگه…. بچهها میگن اخراج شده.
مهلا: آتنا؟؟!! امکان نداره.
منم با تعجب گفتم: چراااا؟! من که خیلی نمیشناسمش ولی شنیدم شاگرد زرنگه
مهلا: آره باباااا، مدرسه رو دولتی قبول شدنش خیلی حساب باز کرده. حالا بگو ببینم چی شده؟
سمانه: آره ولی بچهها میگن یک گندی زده که بوش دراومده. واسه همینم اخراج شده.
مهلا: نه بابااااا… اونو که اخراج نمیکنن. حالا مگه چیکار کرده؟
سمانه: دقیق نمیدونم ولی بچه ها میگن دزدی کرده.
مهلا: واااااقعا؟!!!!
سمانه: حتما دیگه. اگه این نباشه پس چرا نمیاد مدرسه؟
مهلا: تو رو خدا ببین بچه های مردم چه کارا میکنن، اون وقت ما یه کوه میخوایم بریم، مامان بابامون انقدر سؤال جوابمون میکنن که از دماغمون در بیاد.
من که هنوز باورم نشده بود گفتم: از کجا معلوم؟!
سمانه همینجور که داشت یه برش دیگه کیک برمیداشت گفت: اگه اخراج نشده، پس چطور میشه سال آخر باشی و بخوای جای تاپ قبول شی، بعد این همه غیبت داشته باشی؟
سارا: خب شاید خودش یا خانوادش مریض شدن. یه مریضی سخت.
مهلا همینجور که داشت با گوشیش ور میرفت گفت: اگه مریض شده پس چرا به کسی نگفته؟ چرا هیچ کی ازش خبر نداره؟
من تو حرفش اومدم و گفتم: تو خودت تا چند دقیقه پیش کلا از موضوع بیخبر بودی، چه جوری الان فَکت میدی؟😀 اصلا از کجا میدونی هیچ کی ازش خبر نداره؟؟!! شاید یه مشکل خونوادگی براش پیش اومده. چمیدونم. آدم به هزار و یک دلیل ممکنه چند روز غیبت کنه. چرا وقتی مطمئن نیستین به یه شایعه دامن میزنین؟ چرا بدون فکر، بدون نقد و بررسی، فقط بر اساس احساستون دارین نظر میدین؟ هنوز که چیزی ثابت نشده، شده؟!
#فرآیند
#تفکر_نقاد
#تغییر_ذهنیت
#مهارت_تصمیم_گیری
╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮
@ata_academy
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
13.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📻 رادیو آتا 📻
📌 دستاوردهای تفکر نقاد برای نوجوانان چی میتونه باشه؟
🎤 معصومه تقیزاده
(پژوهشگر دکترای نوروساینس و آینده پژوهی، ارشد روان شناسی بالینی کودک و نوجوان)
#تفکر_نقاد
#پاتوق_نوجوانی
#اعتماد_به_نفس
#سنجش_و_ارزیابی
╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮
@ata_academy
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
سلااااام
یه شنبه دیگه و یه هفته جدید💪🏻
یه فرصت دوباره با یه عالمه فکر هیجان انگیز🤩
خدا دمت گررررم💪🏻🥳
دوباره سلام
چی شده؟ فکر کردین خانوم آتا قاطی کرده؟!
نه جانم، میدونم دارم چی میگم.
اشتباهی هم نفرستادم😊
به نظر شما فرقی داره صبحتو چه جوری شروع کنی؟
این پایین برامون بگو
👇🏻👇🏻👇🏻
@Yamahdi260
23.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به نظر شما موفقیت چه شکلیه؟🤔
دوست داریم نظرتو این پایین بخونیم👇🏻
#مندیشه
#قدرت_طرز_فکر
#موفقیت
#مایندستها
╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮
@ata_academy
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
سلام خوبا😊
میاین همینجور که دارین چای آخر شبتونو☕️ میل میکنین، یه سری هم به جواباتون بزنیم؟
👇🏻👇🏻👇🏻