eitaa logo
آتش به اختیار
437 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
محتوای فرهنگی،سیاسی،اجتماعی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم دوران عقد منو محمد هشت ماه طول کشید. اون هشت ماه زیاد پیش هم نبودیم پدرم اجازه نمیداد من برم قم بمونم همیشه میگفت: این دوری باعث میشه محمد زودتر خودشو برای تشکیل زندگی آماده کنه... ولی در همین هشت ماه دو اتفاق خیلی جالب افتاد سه ماه بود عقد محمد بودم بهش زنگ زدم : -سلام آقایی کجایی؟ محمد: سلام خانم! خونه! -خب نمیایی اصفهان محمد: نه عزیزم یه ماموریت داخل شهری دارم -اوووم باشه پس مواظب خودت باش محمد: آذرجان -جانم محمد: ناراحت شدی؟ -نه اصلا محمد: پس من برم دوست دارم یاعلی -منم دوست دارم یاعلی تلفن رو قطع کردم و به مادرم گفتم محمد گفت ماموریت داخل شهری داره نمیاد قم من فردا صبح با آجی برم قم ؟ مادر: باشه برید صبح ساعت ۹ بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم تا با خواهرم برم قم اما...... اما وقتی در خونه رو باز کردم که قدم تو کوچه بذارم با ی گل بزرگ روبرو شدم گل که کنار رفت محمد روبروم بود! وقتی محمد فهمید منم میخاستم اونو غافلگیر کنم چقدر خوشحال شد نام نویسنده:بانوی مینودری
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️ رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋 اول رفتیم سی سه پل 😌 اون موقعه زاینده رود آب داشت محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁 سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم 🙂 محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐 محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁 -واقعا آقا محمد؟😒😒😒 محمد:بله آذر خانم ☺️ -من قهرم 😒😒😒 نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 نام نویسنده : بانوی مینودری
بسم الله الرحمن الرحیم بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار منو محمد همراه خواهرم و همسرش برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید☺️ رسیدیم اصفهان رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه رفتیم برای گردش😃?😋😋 اول رفتیم سی سه پل 😌 اون موقعه زاینده رود آب داشت محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت :علی آقا لطفا جواد نگه دار منو آذر بریم خرید 😂😂😂😁😁 سه ساعتی طول کشید وقتی برگشتیم 🙂 محمدو علی آقا :سه ساعت خرید😐😐😐 محمد در حالیکه میخندید:آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😁😁😁😁😁😁 -واقعا آقا محمد؟😒😒😒 محمد:بله آذر خانم ☺️ -من قهرم 😒😒😒 نزدیکم شد و آروم در گوشم گفت آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 نام نویسنده : بانوی مینودری
بسم الله الرحمن الرحیم بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد 😋😋 ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد🙂 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️😘 دو روز قبل عروسی محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍 بالاخره زندگی ما تو اردیبهشت سال ۸۵آغاز شد 😊 چون خیلی قسط داشتیم من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم 😕 بالاخره دوماه بعدازدواج تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂🙂😊 قشنگ یادمه اونروز محمد اومد خونه تا منو دید گفت: چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش اونم پا گذشت به فرار🏃🏃🏃🏃 و میگفت وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری هیولا مااااماااان 😁😁😁😂😂😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم 😒 محمد:بفرمایید وایستادم ☺️ -کار پیدا کردم😍 محمد:خب شیرینیش کو 😋😋 بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه درست کن 😋😜 نام نویسنده:بانوی مینودری
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم یــڪــے دوروزے مــونــدیــم نــجــف آبــاد 🙁 روزے ڪــه خــواســتــیــم حــرڪــت ڪــنــیــم بــیــایــم قــم عــمــه ایــنــا از قــم 😐 مــامــان بــابــاے خــودم از نــجــف گــفــتــن حــق نــداریــد بــا مــوتــور بــرگــردیــد😡 مــوتــور بــذاریــد خــودتــون بــا اتــوبــوس بــریــد 🚌 مــاهم مــیــخــنــدیــم و مــیــگــفــتــیــم :مــوتــورخــودش یــعــنــے مــیــاد قــم ؟😂😁 آخر مــا نتــونــســتــیــم اونــارو راضــے ڪــنــیــم 😒🤐 آخــرش هم قــرار شــد مــن بــا اتــوبــوس مــحــمــد بــا مــوتــور بــیــاد😥🏍 مــنـــ چــنــدســاعــتــے زودتــر از مــحــمــد رســیــدم خــونــه 😊☺️ اون چــنــدســاعــت بــهم چــنــدســال گــذشــت 😔😢 وقــتــے رســیــد مــن دم در دیــد وگــفــتــ‌:خــانــممـ ایــنــجــا چــیــڪــار مــیــڪــنــیــ؟تــوڪــوچه؟🤔😶😐 -وایــ مــحــمــد خــدارو شــڪــر اومــدیــ؟😞😔 مــحــمــد:مــگه قــرار بــود نــیــام خــانــمــم فــدات بــشــم 😍😳🤔 -😭😭😭مــن نــگــرانــت بــوووودم مــحــمــد:آذرجــان خــانــمم آروم فــدات بــشــم چــرا آخــه گــریــه مــیــڪــنــے😚🙂😘 بــبــیــن مــن ایــنــجــام صــحــیــح ســالــم 😎🙋‍♂ تــروخــدا گــریــه نــڪــن 😢😔 مــحــمــد تــا یــه ســاعــت بــاهم حــرف زد نــاز و نــوازشــم ڪــرد تــا آروم بــشــم 🙈🙈🤦‍♀😍😍 غــافــل از ایــنــڪــه چــنــد وقــت دیــگــه مــحــمــد بــراے همــیــشــه از دســت مــیــدم 😔😥 چــنــدروزے بــود حــالــت تــهوه و ســرگــیــجــه داشــتــم😫😖 🤒 مــحــمــد:آذرجــانـ پــاشــو خــانــمــم پــاشــو لــبــاســهات بــپــوش بــریــم دڪــتــر😖 😔🙁 رفــتــیــم پــیــش یــه مــامــا خــانــم دڪــتــر بــرام یــه ســونــوگــرافــے و آزمــایــش نــوشــت📋 گــفــت انــجــام دادیــد جــواب گــرفــتــیــد بــیــاریــد بــبــیــنــمــم😌 نــام نــویــســنــده:بــانــویــمــیــنــودرے
بسم الله الرحمن الرحیم جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :مبارک باشه خانم از مطب که خارج شدیم محمد منو محکم تو بغلش گرفت و گفت سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود محمد ماموریت یکساله داشت و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم و محمد در ماموریت بود. این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم و برای من که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد سرانجام دختر نازم در سال ۸۹ به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد نام نویسنده :بانوی مینودری
بسم الله الرحمن الرحیم جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :مبارک باشه خانم از مطب که خارج شدیم محمد منو محکم تو بغلش گرفت و گفت سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود محمد ماموریت یکساله داشت و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم و محمد در ماموریت بود. این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم و برای من که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد سرانجام دختر نازم در سال ۸۹ به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد نام نویسنده :بانوی مینودری