عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
شادی روح سردار دلها صلوات🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدحسینپویانفربگرد تو حرم_۲۰۲۱_۱۱_۰۲_۲۰_۲۱_۱۳_۵۰۶.mp3
زمان:
حجم:
10.17M
بگرد تو حرم دوای دردتو پیدا کن
#محمد_حسین_پویانفر
#سلام_امام_زمانم 💚
همیشه ...
غبطه بر این خوردم و ...
به خود گفتم
خوشا به حال "زمان" ...
که تــو "صاحبش" هستی
سلام صاحبــ عصر و زمان
🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
°●《 @atashe_entezar 》●°
5.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر وقت دلتون از عالم گرفت
فکر کردین که خدا کجاست...
°●《 @atashe_entezar 》●°
💚#پسرک_فلافل_فروش
🍃قسمت ۲۴
🌿مشقّات
در حكايات تاريخي بارها خواندهام كه زندگي در شهر نجف براي طلبه هاي علوم ديني همواره با تحمل مشقّات و سختي ها همراه است.
برخي ها معتقد بودند كه اگر كسي ميخواهد همنشيني با مولای متقيان اميرالمؤمنين علیه السلام داشته باشد بايد اين سختيها را تحمل كند.
هادي نيز از اين قاعده مستثنا نبود. وقتي به نجف رفت، حدود يک سال و نيم آنجا ماند.
تابستان 1392 و ماه رمضان بود كه به ايران بازگشت. مدتي پيش ما بود و از حال و هواي نجف ميگفت.
همان ايام يک شب توي مسجد او را ديدم. مشغول صحبت شديم. هادي ماجراي اقامتش را براي ما اينگونه تعريف کرد: من وقتي وارد نجف شدم نه آنچنان پولي داشتم و نه كسي را ميشناختم كمي زندگي براي من سخت بود.
دوست من فقط توانست برنامه ي حضور من را در نجف هماهنگ كند.
روز اول پاي درس برخي اساتيد رفتم. نماز مغرب را در حرم خواندم و آمدم بيرون.
كمي در خيابان هاي نجف دور زدم. كسي آشنا نبود. برگشتم و حوالي حرم، جايي كه براي مردم فرش پهن شده بود، خوابيدم!
روز بعد كمي نان خريدم و غذاي آن روز من همين نان شد. پاي درس اساتيد رفتم و توانستم چند استاد خوب پيدا كنم.
مشكل ديگر من اين بود كه هنوز به خوبي تسلط به زبان عربي نداشتم. بايد بيشتر تلاش ميكردم تا اين مشكلات را برطرف كنم.
چند روز كار من اين بود كه نان يا بيسكويت ميخوردم و در كلاسهاي درس حاضر ميشدم.
شبها را نيز در محوطه ي اطراف حرم ميخوابيدم. حتي يك بار در يكي از كوچه هاي نجف روي زمين خوابيدم!
سختي ها و مشقّات خيلي به من فشار ميآورد. اما زندگي در كنار مولا بسيار لذت بخش بود.
كمكم پول من براي خريد نان هم تمام شد! حتي يك روز كمي نان خشك پيدا كردم و داخل ليوان آب زدم و خوردم.
زندگي بيشتر به من فشار آورد. نميدانستم چه كنم. تا اينكه يك بار وارد حرم مولای متقيان شدم و گفتم: آقا جان من براي تكميل دين خودم به محضر شما آمدم، اميدوارم لياقت
زندگي در كنار شما را داشته باشم. انشاءالله آنطور كه خودتان ميدانيد مشكل من نيز برطرف شود.
مدتي نگذشت كه با لطف خدا يكي از مسئولان سپاه بدر را، كه از متوليان يک مؤسسه ي اسلامی در نجف بود، ديدم.
ايشان وقتي فهميد من از بسيجيان تهران بودم خيلي به من لطف كرد. بعد هم يك منزل مسكوني بزرگ و قديمي در اختيار من قرار داد.
شرايط يك باره براي من آسان شد. بعد هم به عنوان طلبه در حوزه ي نجف پذيرفته شدم.
همه ي اينها چيزي نبود جز لطف خود آقا اميرالمؤمنين علیه السلام.
هرچند خانه اي كه در اختيار من بود، قديمي و بزرگ بود، من هم در آنجا تنها بودم.
خيلي ها جرئت نميكردند در اين خانه ي تاريك و قديمي زندگي كنند،
اما براي من كه جايي نداشتم و شبهاي بسياري در كوچه و خيابان خوابيده بودم محل خوبي بود...
هادي حدود دو ماه؛ پيش ما در تهران بود. يادم هست روزهاي آخر خيلي
دلش براي نجف تنگ شده بود.
انگار او را از بهشت بيرون كرده اند. كارهايش را انجام داد و بعد از سفر مشهد، آماده ي بازگشت به نجف شد.
بعد از آن به قدري به شهر نجف وابسته شد كه ميگفت: وقتي به زيارت كربلا ميروم، نميتوانم زياد بمانم و سريع بر ميگردم نجف.
🍃#پسرک_فلافل_فروش
🌿 پارت۲۵
💚ساكن نجف
ميگفت: آدمي كه ساكن نجف شده نميتواند جاي ديگري برود. شما نميدانيد زندگي در كنار مولا چه لذتي دارد.
هادي آنچنان از زندگي در نجف ميگفت كه ما فكر ميكرديم در بهترين هتلها اقامت دارد!
اما لذتي كه به آن اشاره ميكرد چيز ديگري بود. هادي آنچنان غرق در معنويات نجف شده بود كه نميتوانست چند روز زندگي در تهران را تحمل كند.
در مدتي كه تهران بود در مسجد و پايگاه بسيج حضور مي يافت. هنگام حضور در تهران احساس راحتي نميكرد!
يك بار پرسيدم از چيزي ناراحتي!؟ چرا اينقدر گرفته اي؟
گفت: خيلي از وضعيت حجاب خانمها توي تهران ناراحتم. وقتي آدم توي كوچه راه ميره، نميتونه سرش رو بالا بگيره.
بعد گفت: يه نگاه حرام آدم رو خيلي عقب مي اندازه. اما در نجف اين مسائل نيست. شرايط براي زندگي معنوي خيلي مهياست.
هادي را كه ميديدم، ياد بسيجي هاي دوران جنگ مي افتادم. آنها هم وقتي از جبهه بر ميگشتند، علاقه اي به ماندن در شهر نداشتند. ميخواستند دوباره به جبهه برگردند.
البته تفاوت حجاب زنان آن موقع با حالا قابل گفتن نيست!
خوب به ياد دارم از زماني که هادي در نجف ساکن شد، به اعمال و رفتارش خيلي دقت ميكرد.
شروع كرده بود برخي رياضتهاي شرعي را انجام ميداد. مراقب بود كه كارهاي مكروه نيز انجام ندهد.
وقتي در نجف ساکن بود، بيشتر شب هاي جمعه با ما تماس ميگرفت. اما در ماه هاي آخر خيلي تماسش را کم کرد. عقيده ي من اين است که ايشان ميخواست خود را از تعلقات دنيا جدا کند.
شماره تلفن همراه خود را هم عوض کرد. ميخواست دلبستگي به دنيا نداشته باشد.
ميگفت شماره را عوض کردم که رفقا تماس نگيرند. ميخواهم از حال و هواي اينجا خارج نشوم.
خواهرش ميگفت: هادي براي اينكه ما ناراحت نشويم هيچ وقت نميگفت در نجف سختي کشيده، هميشه طوري براي ما از اوضاعش تعريف ميکرد
که انگار هيچ مشکلي ندارد.
فقط از لذت حضور در نجف و معنويات آنجا ميگفت. آرزو ميكرد كه روزي همه با هم به نجف برويم.
يک بار در خانه از ما پرسيد: چطور بايد ماکاروني درست کنم؟ ما هم يادش داديم.
طوري به ما نشان داد که آنجا خيلي راحت است، فقط مانده كه براي دوستان طلبه اش ماكاروني درست كند.
شرايطش را به گونه اي توضيح ميداد که خيال ما راحت باشد.
هميشه اوضاع درس خواندن و طلبگي اش را در نجف آرام توصيف ميکرد.
وقتي به تهران مي آمد، آنقدر دلش براي نجف تنگ مي شد و براي بازگشت لحظه شماري ميکرد كه تعجب ميكرديم. فکر هم نميکرديم
آنجا شرايط سختي داشته باشد.
هادي آنقدر زندگي در نجف را دوست داشت كه ميگفت: بياييد همه برويم آنجا زندگي کنيم. آنجا به آدم آرامش واقعي ميدهد. ميگفت قلب آدم در نجف يک جور ديگر ميشود.
بعضي وقتها زنگ ميزد ميگفت حرم هستم، گوشي را نگه ميداشت تا به حضرت علي علیه السلام سلام بدهيم.
او طوري با ما حرف ميزد که دلواپسي هاي ما برطرف و خيالمان آسوده ميشد.
ً اصلاً فکر نميکرديم شرايط هادي به گونه اي باشد كه سختي بكشد.
فکر ميکردم هادي چند سال ديگر مي آيد ايران و ما با يک طلبه با لباس روحانيت مواجه ميشويم، با همان محاسن و لبخند هميشگي اش.