eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
45 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ؛ 📌 مادر ماه ◾️ اگر عباس‌پروری کار هر مادری بود، غربتی هزارساله گلوی آخرین حسین زمین را نمی‌گرفت... 🔘 ویژهٔ وفات حضرت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهـی ❄️در جـلال رحمانی.. 💫در كمال سبحـانی.. ❄️مهـربانا 💫تقدیر دوستانم را ❄️زیبـا بنویس خوابی آرام 💫خیالی آسـوده و فردایی ❄️پراز موفقیت برایشان رقم بزن شبتـون آروم ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام مهربان پدرم ، مهدی جان چه حس خوبِ بی بدیلی است وقتی یادم می آید شما از حال من باخبرید ... چقدر دلم آرام می گیرد وقتی یادم می آید شما حواستان به من هست ... چقدر خوب است که بابای من هستید ... چقدر خوب است که بهترین و دلسوزترین و داناترین و عزیزترین و دعاگوترین و دلرباترین بابای دنیا مال من است ... چقدر خوب است که دارمتان ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضرت اُم‌ُالبَنین سَلام‌ُ اللّٰھ‌ عَلَیها یه پشتوانھ‌یِ بسیار بزرگ برای هر فرده !✨ مادرِ ماھ‌هایِ درخشان؛ وفاتِتون بر ما تسلیت..🖤
✨برتو ای ام البنیـن 🖤مادر روضه صلوات ✨بر مادر با وفـای 🖤ســـــقا صلوات ✨رخسارِ مه و 🖤ستاره ها را صلوات ✨آن چهـار شهید 🖤و مـادر پاک سرشت ✨بر گلشــــن 🖤و باغبـانِ والا صلوات ✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد ٍوَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨ ❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯کیست او یار امیرالمومنین 🖤مادر شیران نر، ام البنین 🕯دامنش گلخانه گلهای یاس 🖤مادر عباس خود حیدر شناس 🕯این زن که چهار گل به دامن دارد 🖤دل از غمش احساس شکستن دارد 🕯عباس اگر ماه بنی هاشم شد 🖤نور از رخ تابان همین زن دارد 🏴وفات جانسوز ام الشهداء، ام العباس، مادر مهربان یتیمان مولا علی (ع) حضرت ام البنین(س) تسلیت باد 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شدن‌ یعنی: عـبـاس‌ داشتہ باشی‌ و‌‌ بگویی از‌ حسین‌ چھ خبر ؟!(:💔 و همہ‌ے، همہ‌ے زندگیت را فـداے امـامـت کنی حتی چهار پسر رشیدت را🌱. . . 🖤
هدایت شده از سربازاݩ‌صدڔایی
امام موسی کاظم علیه السلام می فرمایند: 🔹چیز خوردن شب را ترک نکنید اگر چه به پاره ی نان خشکی باشد که باعث قوت بدن و قوت جماع است🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نماهنگ بسیار عالی از شهدای بندر انزلی سالروز شهادت ۱۴۰۰/۱۰/۲۴شهید سرافراز حجت شیخ محبوبی
🦋⃘⃝💠 رایحہ‌ے‌حـــــیا،عفاف‌وحجابٺ، اگر‌چہ‌دل‌از‌رهڴذرانــــــــــ نمے‌برد اماحسابےخداࢪاعاشق‌مے‌ڪند... ببین‌لبخندفرشتگان‌را ڪہ‌حالا‌توام‌یڪے‌ازآن‌هایے...🌱 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حسین کيست که درقلب همه جا دارد این  همه عاشق دیوانه  و شیدا دارد این حسین کيست که نام کرمش در دو سرا این چنین پیش خدا رتبهٔ اعلا دارد این حسین کيست که از کشتن او چشم خدا اشک خون از حرم عالم بالا دارد این حسین کيست که در قتلگه کربُبَلا رقص او در بر شمشیر تماشا دارد این حسین کيست همان زینت دامان نبی ازلب پاک نبی بوسهٔ زیبا دارد این حسین کيست که در سلسلهٔ عرش خدا این همه از غم این داغ مُعَزّا دارد
❤️ مـا همـانیـم ڪہ از تـو غفلـت ڪردیـم بـا همہ آدمیـان غیـر خلـوت ڪردیـم سـال هـا مے گـذرد، بـرگـردیـم و مشخـص شـده مـاییـم ڪہ ڪردیـم
🌸🍃🌸🍃🌸 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :بی غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟ از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :حیدر تو رو خدا! و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم! نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم : دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :برو تو خونه! اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفته ام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم ته نشین شد و ساکت شدم مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظه ای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورتش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سخت‌تر، شکی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیه گاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیه گاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد💔! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونه هایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمی آورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بی گناهی ام همچنان میسوخت شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینه ام کوبید و بی اختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه آبرویم را خواندم ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند. باور نمیکردم حیدر این همه بیرحم شده باشد که بخواهد در جمع آبرویم را ببرد اگر لحظه ای سرش را میچرخاند، میدید چطور با نگاه مظلومم التماسش میکنم تا حرفی نزند و او بیخبر از دل بیتابم، حرفش را زد:عدنان با بعثی های تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم. لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی ها؟! به ذهنم هم نمیرسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد بی اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمیزدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمیفهمیدم چرا این حرفها را میزند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلا مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگیها به کسی بچسبد، یعنی میخواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من میشناختم اهل تهمت نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید : من بی غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم! خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی ها شهید شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود عباس مدام از حیدر سوال میکرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش های عباس را با بی تمرکزی میداد. یک چشمش به عمو بود که خاطره شهادت پدرم بی تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال پیچش میکرد و احساس میکردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دستهایی که هنوز میلرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم میخواست هرچه زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمیدانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم احساس میکردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••♥️🌼•• "وَبِجَنابِڪَ اَنْتَسِبُ‌فَلاتُبْعِدني.." وچه‌خوشبختم‌من‌ڪه‌تو‌رادارم:) مهدی(عج‌)جـانم!♥️" اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🌿
عاشقانے‌ ڪه ‌مدام ‌از ‌فرجت ‌میگفتند؛ عڪسشان ‌قاب شد‌ و ‌از‌ تو ‌نیامد خبری :)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا