🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_شانزدهم
برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه ام چنگ انداخت و قلبم را از جا کَند که همه ی رگهای بدنم از هم پاره شد. در شلوغی ورود عباس و حلیه و گریه های کودکانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس کشیدن باید به گلویم التماس میکردم که نفسم هم بالا نمی آمد. عباس و عمو مدام با هم صحبت میکردند، اما طوری که ما زنها نشنویم و همین نجواهای پنهان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :نرجس! حیدر با تو کار داره.
شنیدن نام حیدر، نفسم را برگرداند که پیکرم را از روی زمین جمع کردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان کردن این همه وحشت پیش کسی که احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنکه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :چرا گوشیت خاموشه؟
همه توانم را جمع کردم تا فقط بتوانم یک کلمه بگویم : نمیدونم...
و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمی آمد و همین
نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت : فقط تا فردا صبر کن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم که زیر لب تمنا کردم :فقط زودتر بیا!
و او وحشتم را به خوبی حس کرد : امشب رو تحمل کن ، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!
خاطرش به قدری عزیز بود که از وحشت حمله داعش و تهدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم. گوشی را که روشن کردم، پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند کابوس تهدید وحشیانه اش لحظه ای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلکه خبری شود و حیدر خبر خوبی نداشت که با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت کند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شهر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا کند و با خودش به آمرلی بیاورد. ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیکه داعش هر لحظه به تلعفر نزدیکتر میشد و حیدر از دستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد : نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!
enc_16317673482682955802174.mp3
3.46M
🎼اگه بارون بودم میباریدم
روی گنبد حسین
🎙حاج محمدرضا بذری
جانم گرفت؛
حسرت ديدار ديگرش!
با ما هر آنچه
یار نكرد،انتظار كرد💔
#امام_زمان
#سه_شنبه_های_مهدوی
5.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱روایت بسیار زیبا و شنیدنی از شهیدانی که آرزو داشتند مانند حضرت زهرا سلام الله علیها گمنام بمانند...❗️
#شهیدانه🦋🕊
Dastane Abolvafa_tavasol.mp3
5.86M
▪️افتاده بود زندان.
شکنجهها امانش را بریده بود.
طاقتش به آخر رسید.
متوسل شد.
خواب پیامبر خدا را دید.😭
پیامبر صلی الله علیه وآله راه چاره را نشانش داد.
فرمود:
«هر وقت کارد به استخوانت رسید...»
#توسلات_امام_زمانی