eitaa logo
عَـطَـۺ انـٺِـظـــــاࢪ
43 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
176 فایل
علت ڪوࢪے یعقوب نبے معلــوم استッ شہࢪ بے یاࢪ مگࢪ اࢪزش دیدن داࢪد⁉️
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر از نسل‌حسن بابایش از نسل‌حسین خلقتی اینگونه در بین خلایق نادر است 🎊🎊🎊 🖇💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
• ماده شیر قتال العرب • تو بازار ڪوفه با غضب 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :تو که منو کشتی دختر! در این قحط آب، چشمانم بی دریغ میبارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب هایم میخندید و با همین حال به هم ریخته جواب دادم :گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم. توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :تقصیر من نبود! و او دلش در هوای دیگری میپرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :دلم برا صدات تنگ شده، دلم میخواد فقط برام حرف بزنی! و با ضرب سرانگشت احساس طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش میرسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمیدانستم چقدر فرصت شکایت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفسهایش نم زده است. قصه غم هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود :نرجس جان! میتونی چند روز دیگه تحمل کنی؟ از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این صبر تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال... و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس اسارت ما آتشش میزند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :دیشب دست به دامن امیرالمؤمنین(ع)شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به فاطمه(س) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما امانت میسپرم! از توسل و توکل عاشقانه اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان عشق امیرالمؤمنین(ع)پرواز میکرد :نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (ع) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!✨ همین عهد حیدری آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم