همیشهمیگفت:
زیباترینشهادترامیخواهم!
یکبارپرسیدم:
شهادتخودشزیباست؛
زیباترینشهادتچگونهاست؟!
درجوابگفت:
زیباترینشهادتایناستکه
جنازهایهمازانسانباقینماند :)
ـ شھیدابراهیمهادی^^
#کمیحَرفِدل
⚜حتـے اگر به #آخرت اعتقادے ندارید
براے امور دنیویتان زیارت عاشـــــورا بخــوانید..!
#علامهامینے
اللهم عجل لولیک الفرج❤️❤️❤️:❤️
"ساعت صفر عاشقی"
نگاهت کافیست....
تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم...
تو همیشه دعوتی راس ساعت دلتنگی....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌼••
قَبلاَزخوابزِمزِمِہڪنیم؛
اَللَّهُمَّاغـْفِرْلِيَالذُّنُوبَ
الَّتیتُحْرِمُنِیالْحُسَیـْنْ ...
خُدایاگُناهانےراڪہمَرااَز
حُسین(ع)مَحروممیڪنَد.
ببخش!
🌙|↫ #شبتونحسینے
✨☘امام صادق علیه السلام می فرمایند :
✅هر كه چهل صبح دعای عهد بخواند از ياوران قائم (عجل الله تعالی فرجه) ما باشد و اگر پيش از ظهور از دنيا برود، خدا او را از قبر بيرون آورد، كه در خدمت آن حضرت باشد.
🌟 بسم الله الرحمن الرحيم 🌟
✨اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْکرْسِىِّ الرَّفيعِ، وَرَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَمُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْأِنْجيلِ وَالزَّبُورِ، وَرَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَمُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظيمِ، وَرَبَّ الْمَلائِکةِ الْمُقَرَّبينَ وَالْأَنْبِيآءِ وَالْمُرْسَلينَ، اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُک بِوَجْهِک الْکريمِ، وَبِنُورِ وَجْهِک الْمُنيرِ، وَمُلْکک الْقَديمِ، يا حَىُّ يا قَيومُ، اَسْئَلُک بِاسْمِک الَّذى اَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَبِاسْمِک الَّذى يصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْأخِرُونَ، يا حَياً قَبْلَ کلِّ حَىٍّ وَيا حَياً بَعْدَ کلِّ حَىٍّ، وَيا حَياً حينَ لا حَىَّ ،يا مُحْيىَ الْمَوْتى وَمُميتَ الْأَحْيآءِ، يا حَىُّ لا اِلهَ اِلاَّ اَنْتَ، ✨
✨اَللّهُمَ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقآئِمَ بِاَمْرِک، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَيهِ و عَلى ابآئِهِ الطَّاهِرينَ، عَنْ جَميعِ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَمَغارِبِها، سَهْلِها وَجَبَلِها وَبَرِّها وَبَحْرِها، وَعَنّى وَعَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَمِدادَ کلِماتِهِ، وَما اَحْصاهُ عِلْمُهُ وَاَحاطَ بِهِ کتابُهُ، اَللّهُمَّ اِنّى اُجَدِّدُ لَهُ فى صَبيحَةِ يوْمى هذا وَما عِشْتُ مِنْ اَيامى، عَهْداً وَعَقْداً وَبَيعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً،✨
✨اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ اَنْصارِهِ وَاَعْوانِهِ، وَالذَّابّينَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعينَ اِلَيهِ فى قَضآءِ حَوآئِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلينَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامينَ عَنْهُ، وَالسَّابِقينَ اِلى اِرادَتِهِ وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَينَ يدَيهِ، اَللّهُمَّ اِنْ حالَ بَينى وَبَينَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِک حَتْماً مَقْضِياً، فَاَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کفَنى، شاهِراً سَيفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّياً دَعْوَةَ الدَّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى، اَللّهُمَّ اَرِنىِ الطَّلْعَةَ الرَّشيدَةَ، وَالْغُرَّةَ الْحَميدَةَ، وَاکحَلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ منِّى اِلَيهِ، وَعَجِّلْ فَرَجَهُ، وَسَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَاَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُک بى مَحَجَّتَهُ وَاَنْفِذْ اَمْرَهُ، وَاشْدُدْ اَزْرَهُ، ✨
✨وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَک، وَاَحْىِ بِهِ عِبادَک، فَاِنَّک قُلْتَ وَقَوْلُک الْحَقُّ، ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کسَبَتْ اَيدِى النَّاسِ، فَاَظْهِرِ الّلهُمَّ لَنا وَلِيک وَابْنَ بِنْتِ نَبِيک الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِک، حَتّى لا يظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ اِلاَّ مَزَّقَهُ، وَيحِقَّ الْحَقَ وَيحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اَللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِک، وَناصِراً لِمَنْ لا يجِدُ لَهُ ناصِراً غَيرَک، وَمُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ اَحْکامِ کتابِک، وَمُشَيداً لِما وَرَدَ مِنْ اَعْلامِ دينِک، وَسُنَنِ نَبِيک صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ، وَاجْعَلْهُ اَللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِن بَاْسِ الْمُعْتَدينَ ✨
✨اَللّهُمَّ وَسُرَّ نَبِيک مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيهِ وَآلِهِ بِرُؤْيتِهِ❤️، وَمَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ، اَللّهُمَّ اکشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَعَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، اِنَّهُمْ يرَوْنَهُ بَعيداً وَنَريهُ قَريباً بِرَحْمَتِک يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ. ✨
☘پس سه مرتبه دست بر ران راست خود بزنید و در هر مرتبه بگویید:
«اَلْعَجَلَ الْعَجَلَ يا مَوْلاىَ يا صــاحِبَ الزَّمــانِ»💗
✨✨✨✨✨✨✨✨
#صبحتبخیرمولایمن
🌷این روزگار ماست...
روزگار یتیمی و تنهایی...
روزگار دلگیرِ ندیدنتان...
این روزگار ماست...
دردآلود،خاکستری ،هراس انگیز...
این روزگار ماست...
روزهای سختِ چشم بهراهی،
شبهای سردِ بغضآلود...
میشود بیایید پدر؟...
میشود بهار بپاشید بر سر روزهایمان؟
میشود ستاره سنجاق کنید
بر دامن شبهایمان؟
میشود صدای قشنگتان
بپیچد توی گوش خاموش دنیا
و زمستان برود؟
...کاش بیایید پدر....💐
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی #امام_زمان
سخنرانی حاج آقا مجتبی تهرانی
شما نمی دونید امام زمان عجل الله چه قدر ماهارو دوست داره❗️
بهم گـفتخوشبحالماه وخورشید
پرسیدم:چـرا . . .
جوابمدادگفت:حداقل
ازدیدن #امامزمانعـج محرومنیستن🌱!
💚اللهمعجـللولیڪالفـرج💚
#تلنگر
مـیگـفـت: سـفـید زنـدگـی کـن، تـا ســرخ بـمـیـرۍ...
#شهید_جهاد_مغنیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آنقدر منتظرت می مانم تا دنیا.... 🌿🥀
#اللهمـ_عـجِّللولیڪالفـࢪج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 سرودِ ایرانیِ دختران کشمیری
🔹 آری این است اعجاز #انقلاب اسلامی و گستردگی آن در جهان اسلام و نفوذ آن به سرتاسر جهان
#دهه_فجر #ایران_قوی
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_وهفتم
وقتی با شیشه آب برگشتم دیدم ام جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به ام جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیر خشک باقیمانده را در شیشه ریخت. دستان زن بینوا از شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. ام جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم کنار در حیاط دستش را گرفتم و با گریه ای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :« یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با حاج قاسم قرار گذاشتیم!»
و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را مشتاقانه به سمت معرکه میکشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم قلبم از قفس سینه پرید.💔 یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. پای ایوان که رسیدم ام جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«حاج قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت سید علی خامنه ای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم می پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرمانده های شهر بازم امان نامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از آمرلی بره بیرون.»
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_وهشتم
او میگفت و من تازه می فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون می بارید. از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر شهید شده بود، دلش حتی در بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!💔 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را سیر کند. به سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به شوق دیدار دوباره عباس شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در میدویدم سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»
گریه یوسف را از پشت سر میشنیدم و می دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشکهایش مقاومت میکند که مستقیم نگاهش کردم و بیپرده پرسیدم :«چی شده؟»
از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه ها عباس رو بردن درمانگاه...»
گاهی تنها خوش خیالی میتواند نفس رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش زخمی شده!»
و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی باال آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو خاکریز.»
از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زنعمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم.دیگر نمیشنیدم رزمنده از حال عباس چه میگوید و زنعمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه میدویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با بیقراری دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدمهایم رمقی مانده بود نه به قلبم.💔