AUD-20220203-WA0091.mp3
3.66M
⬆️⬆️⬆️
🌼#تحدیر (تندخوانی)
🌼#سوره بنی اسراییل (اسراء)
🌼توسط استاد #معتز_آقایی
سوره های اعمال ام داوود
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze30 (1).mp3
4.04M
⬆️⬆️⬆️
🌼#تحدیر (تندخوانی)
🌼 از سوره انشقاق تا آخر قران
🌼توسط استاد #معتز_آقایی
سوره های اعمال ام داوود
✅ اعمال ام داوود در نیمه رجب 👇
🌐 yun.ir/9sv6z9
🔸 طبق فرمایش مقام معظم رهبری بدون روزه گرفتن هم می توان این اعمال را انجام داد
#بیشوخی 🖐🏿'
من حرم الله رو
ڪردم پاتوق فسق وفجور هرنوع لجنی توش راه میدم
#ڪیانشاءاللهدستبرمیدارم :/
🖼 #طرح_مهدوی ؛ #حدیث
🔅 امام زمان علیه السلام:
🔹 به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را قسم دهند به حق عمهام زینب که فرج مرا نزدیک گرداند.
📚 شیفتگان حضرت مهدی، جلد ۱، ص ۲۵۱
بر تربت پر نکهت زینب صلوات
بر شیر نهار و زاهدِ شب صلوات
برمظهر صبر و حلم و جانبازی و عشق
بر دُخت علی و زینتِ اَب صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
🖤🖤🖤🖤
بر جلوه ی صبر و استقامت صلوات
بر مظهر والای امامت صلوات
بفرستد هر آن کس که شفاعت طلبد
از زینب کبری (س) به قیامت ، صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل
🖤🖤🖤🖤
#صلوات
#وفات_حضرت_زینب س
#حضرت_زینب س
اسطوره ای از صبر و ثباتی زینب
پر نورترین مهر حیاتی زینب
بر عزم سترگ تو درود و صلوات
چون در خور ذکر صلواتی زینب
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
🖤🖤🖤🖤
بر نور دل و دیده زهرا صلوات
بر دخت گرانمایه مولی صلوات
بر مظهر صبر و حلم و ایمان و شرف
بر یاورِ دین زینبِ کبری صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
🖤🖤🖤🖤
هر که دارد به دلش آرزوی کرببلا
یا شود زائر آن دشت پر بلا
از سه ساله حسین گیرد برات
گوید بر دل سوخته ی زینب صلوات
🖤🖤🖤🖤
Karimi-ToRaftio[320].mp3
18.88M
🔊 صوتی | تنظیم استودیویی
📝 تو رفتی و...
👤 حاج محمود کریمی
▪️ویژهٔ شهادت #حضرت_زینب س
#وفات_حضرت_زینب س
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاه_وهفتم
حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و او در حصار همین خانه بود که قدم هایم بی اختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد. به تمنای دیدار قدم های مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بالخره با پای خودت اومدی!»
تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود. صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید. پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار گلوله جیغم را در گلو خفه کرد. مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَه لَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد. از درماندگی ام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
با همان دست زخمی اش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندان هایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط داعش راهی نیس!»
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاه_وهشتم
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و مرگ فاصله ای نبود. دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم. همانطور که جلو میآمد، با نگاه جهنمی اش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟»
و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت دوباره خندید ومسخره کرد :«مگه تو آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
صورت تیره اش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمی ام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم سر بریدم!»
احساس کردم حنجرهام بریده شد که نفسمهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد.💔 اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید. چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را دستم لمس کردم. عباس برای چنین روزی این نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم. انگار باران خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید💥 که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم. چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، غیرتشان برای من میتپید و حالا همه شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم.