#شعر_گرافی✍
«روی بنما و وجود خودم از یاد ببر✋
خرمن سوختگان را همه ی گو باد ببر
ما کـه دادیم دل و دیده بـه توفان بلا🌪
گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر🌊
سینه گو شعله ي آتشکده ي پارس بکش🔥
دیده گو آب رخ دجله ي بغداد ببر»🌈
°●《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری🌱
آه شش گوشه حرم🥀
°●《 @atashe_entezar 》●°
#پسرک_فلافل_فروش
قسمت ۱۳
بازار
راوی:مهدي ذوالفقاري برادر شهيد
هادي بعد از دوراني كه در فلافل فروشي كار ميكرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد.
در حجره ي يكي از آهن فروشان پامنار كار را آغاز كرد.
او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد.
خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد.
چكها و حسابهاي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد.
آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك هاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند.
كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت.
هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد.
درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت.
يادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي با موتور مسافركشي ميكرد.
دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد.
با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد!
از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد.
به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي ها پول او را پس ميدادند و بعضي ها هم بعد از شهادت هادي ...
من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم.
دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازهاي برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم.
به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم.
هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت.
مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه ي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران تنها خاطرهاي كه دارم بازداشت هادي بود!
هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد.
تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد.
هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد.
بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود.
پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند!
صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش مي آمد.
براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد.
هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود.
قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «ظهور در جمجمههاست نه جمعهها»
👤 استاد #دانشمند
🔺 امام زمان خیلی وقته منتظر ماست...
°●《 @atashe_entezar 》●°
⭕️مزدور دشمن!!
✅حضرت #امام_خامنه_ای:
🔻هرکسی وحدت ملی را به بهانه های مذهبی از جمله طرفداری از شیعه و سنی خدشه دار کند چه شیعه باشد و چه سنی، مزدور دشمن و دشمن اسلام است چه بداند و چه نداند.
🗓۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸
*پاسخ شاعر به شعر مقام معظم رهبری*
شعری که مقام معظم رهبری خطاب به شهدا خواندند و گریه کردند:
(ما سینه زدیم و بی صدا باریدند
از هرچه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند)
شاعر ،خطاب به آقا درجواب شعری که خواندند:
از اشک شما ارض و سما باریدند
بر آه شما انس و ملک نالیدند
گفتند همه “فدای اشکت آقا”
تصویر شما را شهدا بوسیدند
آقا خودتان حضرت خورشید هستید
از نور شما ستاره ها تابیدند
در مجلس خوبان شهدا هم بودند
اما همگان گرد شما چرخیدند
از اول و از آخر مجلس، شهدا
آقای جهان سید علی را چیدند
°●《 @atashe_entezar 》●°
#مهدےجان_مولاےمن💚
چگونه بی توجهان راپُرازستاره کنم
چگونه این همہ دردِتورانظاره کنم
میان تلخیِ این روزِگارمهدی جان
دلم هوای توکرده بگوچه چاره کنم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
✨شبت بخیر زیباترین هدیہ خدا✨
#تلنگر ‼️
نفس آدم مثل بچہ آدم میمونہ
باید وقت گذاشت و تربیتش کرد!
اگہ رها بکنیمش تربیت ندارهـ کہ هیچ،
خودمون رو هم بہ باد میدهـ...
بزارید نفستون با تربیت باشہ؛ بدونہ جلوۍ امام زمانش نباید گناهـ کنہ!
°●《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️امربه معروف شیطانی
✍اینکه بانوان پاک ایران زمین، همراه مردها در جهاد فرهنگی شرکت میکنند امر مثبتیه..
اما باید توجه بشه به اینکه، جهاد اولشون حجاب ظاهر و باطن هست..هم حجاب ظاهری، هم باطنی یعنی حیاء و عفت..
اگر با چادر برای فرهنگ فاطمی رو تبلیغ میکنید،نباید چهره قاب بشه یا حالتی باشه که انگشت نمای جامعه و جلوه نمایی برای افراد باشه..
باید برای حجاب فاطمی تبلیغ کرد..نه تبلیغ خود ما...
البته بعضی افراد هم هستن که کلا اینکارهارو رد میکنن و اشتباه میدونن و توهین میکنن..
اینم اشتباهه..
در مقابل بدحجابی و فرهنگ لختی و بی فرهنگی، باید فرهنگ مثبت و حجاب و الگوی مناسب برای جامعه داشت...
#اندکی_تفکر
°●《 @atashe_entezar 》●°
#پسرک_فلافل_فروش
قسمت ۱۴
ماشين
راوی:يكي از دوستان مسجد
شخصيت هادي براي من بسيار جذاب بود. رفاقت با او كسي را خسته نميكرد.
در ايامي كه با هم در مسجد موسي ابن جعفر علیه السلام فعاليت داشتيم، بهترين روزهاي زندگي ما رقم خورد.
يادم هست يك شب جمعه وقتي كار بسيج تمام شد هادي گفت: بچه هاحالش رو داريد بريم زيارت؟
گفتيم: كجا؟! وسيله نداريم.
هادي گفت: من ميرم ماشين بابام رو مييارم. بعد با هم بريم زيارت شاه عبدالعظيم علیه السلام.
گفتيم: باشه، ما هستيم.
هادي رفت و ما منتظر شديم تا با ماشين پدرش برگردد. بعضي از بچه ها كه هادي را نميشناختند، فكر ميكردند يك ماشين مدل بالا و...
چند دقيقه بعد يك پيكان استيشن درب داغون جلوي مسجد ايستاد.
فكر كنم تنها جاي سالم اين ماشين موتورش بود كه كار ميكرد و ماشين راه ميرفت.
نه بدنه داشت، نه صندلي درست و حسابي و... از همه بدتر اينكه برق
نداشت. يعني لامپ هاي ماشين كار نميكرد!
رفقا با ديدن ماشين خيلي خنديدند. هر كسي ماشين را ميديد ميگفت: اينكه تا سر چهارراه هم نميتونه بره، چه برسه به شهر ري.
اما با آن شرايط حركت كرديم. بچه ها چند چراغ قوه آورده بودند. ما در طي مسير از نور چراغ قوه استفاده ميكرديم.
وقتي هم ميخواستيم راهنما بزنيم، چراغ قوه را بيرون ميگرفتيم و به سمت عقب راهنما ميزديم.
خلاصه اينكه آن شب خيلي خنديديم. زيارت عجيبي شد و اين خاطره براي مدتها نقل محافل شده بود.
بعضي بچه ها شوخي ميكردند و ميگفتند: ميخواهيم براي شب عروسي، ماشين هادي را بگيريم و...
چند روز بعد هم پدر هادي آن پيكان استيشن را كه براي كار استفاده ميكرد فروخت و يك وانت خريد.