🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_هفدهم
ولی حیدر مثل اینکه جزئی ازجانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت میکرد و از پاسخ های عمو میفهمیدم خیال برگشتن ندارد. تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :میترسم دیگه نتونه برگرده!
وقتی قلب عمو اینطورمیترسید، دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش میکرد، پرسه میزد و انگار لابه لای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :جانم؟
و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست : حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟
نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد : شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.
و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر میشنیدم که با گریه التماسش کردم :حیدر تو رو خدا برگرد!
فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی عاشقانه تشر زد : گریه نکن نرجس! من نمیدونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟
و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی ام را شکست که با بی قراری شکایت کردم : داعش داره میاد سمت آمرلی! میترسم تا میای من زنده نباشم!
از سکوت سنگینش فهمیدم نفسش بنده آمده ، دنیا را روی سرش خراب کردم : اگه من اسیر داعشی ها بشم خودمو میکشم حیدر!
به نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمیزد و تنها نبض نفس هایش را میشنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه میزدم تا صدایم را بشنود : حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمت!💔
قلبم ناله میزد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمیخواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا میکردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی آمد. عباس و عمو با هم از پله های ایوان پایین دویدند و زن عمو روی ایوان خشکش زده بود. زبانم به لکنت افتاده و فقط نام حیدر را تکرار میکردم.