🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری اش میداد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :چی شده مامان؟
هنوز بدنم سست بود و به سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بیصدا گریه میکنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد : موصل سقوط کرده! داعش امشب شهر رو گرفت!
من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله های ایوان
پایین دوید و وحشتزده پرسید : تلعفر چی؟!
با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از ترکمن های شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی میکرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمیدانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است.عباس سری تکان داد و در جواب دل نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید:داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ میزنیم جواب نمیدن.
گریه زنعمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :این حرومزاده ها به تلعفر برسن یه شیعه رو زنده نمیذارن!
حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت.دیگر نفس کسی بالا نمی آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید به {أشْهَدُ أنَ عَلِیاً وَلِیُّ الله} که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش میکردند و من از خون غیرتی که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه ام گرفت. رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می آمد، مردانگی اش را نشان داد :من میرم میارمشون.
زنعمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :داعش داره شخم میزنه
میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریه اش به وضوح شنیده میشد.