🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#پارت_بیست_ویکم
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود :داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه! و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه لَه میزد فهمید از حمایتش ناامید شده ام که گریه اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :نرجس! به خدا قسم میخورم تا لحظه ای که من زنده هستم،نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست قمر بنی هاشم داعش رو نابود میکنیم!
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :آیت الله سیستانی حکم جهاد داده؛ امروز امام جمعه کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه هاشو رسوندم بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. به خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!
نمیتوانستم وعده هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد امیرالمؤمنین کمر داعش رو از پشت میشکنیم! کلام آخرش حقیقتاً حیدری بود که در آسمانِ صورتِ غرقِ اشکم، هلال لبخند درخشید. نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای عاشقی به سرش زد :فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!
و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد. فرصت هم صحبتی مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر داد امشب همه برای نماز مغرب و عشاء به مقام امام حسن(ع) میروندتا شیخ مصطفی سخنرانی کند. به حیدر که گفتم خواست برایش دو رکعت نماز حاجت بخوانم و همین که قدم به حیاط مقام گذاشتم، با خاطره حیدر، خانه خیالم به هم ریخت.