@nasimintezar نسیم انتظار - حسن عطایی(2)_۲۰۲۱_۰۹_۱۰_۱۱_۱۸_۳۵_۸۷۳.mp3
5.49M
الهی عظم البلاء
تنظیم_استودیویی
نواهنگ فوقالعاده
#اللهم_ارزقنا_کربلا_به_حق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش میشد زسفر برگردی...
#امام_زمان
#نماهنگ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #ذکر_روز
🗓 سهشنبه ۲۱ دی (۸ جمادی الثانی)
📿 صد مرتبه «یا اَرْحَمَ الرّاحِمینْ»
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #نماهنگ
به عشق تو یاهو میزنم
حرمت رو جارو میزنم
🎤 #حاج_علی_ملائکه
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
#عشاق_الحسین_محب_الحسین_ع
°●《 @atashe_entezar 》●°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاک بر سر من که بخوام استفاده ای از شما ببرم👌
#درودبرخمینی
°●《 @atashe_entezar 》●°
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#مقدمه
نام داستان : تنها میان داعش
این داستان برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمِرلی عراق بود که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بی نظیر سپهبد شهید قاسم سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت شد🌷✨
پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم، شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان حاج قاسم سلیمانی❤️
آمرلی در زبان ترکمن یعنی :
امیری علی؛ امیر من علی است!
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
وسعت سرسبز باغ 🌳در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه ای بود که هر چشمی را نوازش میداد
خورشید پس از یک روز آتش بازی در این روزهای گرم آخر بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی 💨که از میان برگ سبز 🍃درختان و شاخه های نخلها🌴 رد میشد، عطر عشق او را در هوا رها می کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم📱 به صدا در آمد. همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم.
دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دق الباب میکند و بی آنکه شماره را ببینم، پاسخ دادم :بله؟
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم که صدایی خشن،
:الو...
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطه ای خیره ماند، خودم را جمع کردم و اینبار با صدایی محکم پرسیدم :بله؟
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :الو... الو...
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :منو میشناسی؟؟؟
ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردد پاسخ دادم :نه!
و او بلافاصله و با صدایی بلندتر پرسید :مگه تو نرجس نیستی؟؟؟
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم : بله، من نرجسم، اما شما رو نمیشناسم!
که صدایش از آسمان خراشِ خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آࢪزوها؎ دیࢪوز🍃
عادت امࢪوز
بࢪا؎ نابود کࢪدن هࢪ چیز؎ کافیه بهش عادت کنے.🍁
#استوری📲
°●《 @atashe_entezar 》●°
#چهارشنبه_های_امام_رضایی 💚
🌱کار من و ضریح تو بالا گرفته است
قلبم میان پنجره اش جا گرفته است...
🌱 اذعان کنند در حرمت کل زائران
هر کس که قطره خواسته دریا گرفته است...
#السلامعلیکیاعلیابنموسیالرضا
دلتنگزیارت #امام_رضا ع
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
و دوباره همان خنده های شیرینش گوشم را پُر کرد. دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و :از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رکب که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :من همیشه تو رو گول میزنم!
همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!
و همین حال و هوای عاشقیمان درگرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید . از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد📲. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خنده ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می برمت!
عَدنان
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟ در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم. وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد،
طوری که نگاهم از خجالت پشت پلکهایم پنهان شد کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار توت را حساب میکرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم. مردی لاغر و قدبلند، با صورتی به شدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. از شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم
ماهتولدت:👇👇👇
فروردین🌸:10صلوات🌸
اردیبهشت🌹: یکصفحهقرآن🌹
خرداد🌱: یکآیهالکرسی🌱
تیر: ۱۰ ذکرالحمدلله
مرداد🍉:۱۰ ذکراستغفرالله🍉
شهریور🌴:خواندنسورهحمد🌴
مهر🍁:خواندندعایفرج🍁
آبان🍂:خواندندعایسلامتیامامزمان🍃
آذر🌧:خواندنسورهناس🌧
دی🌨:خواندنسورهاخلاص🌨
بهمن:خواندندعاینادعلی
اسفند🌦:10ذکریاغفار🌦
روزتولدت:👇👇👇
۱:تقدیمبهشهید(ابراهیمهادی)
۲:تقدیمبهشهید(جهادمغنیه)🌹
۳:تقدیمبهشهید(محسنحججی)💮
۴:تقدیمبهشهید( خرازی) 🌸
۵: تقدیمبهشهید( باهنر)🌼
۶: تقدیمبهشهید( رجایی)🌱
۷: تقدیمبهشهید(عمادمغنیه)🍃
۸: تقدیمبهشهید( علاحسننجمه)🌿
۹:تقدیمبهشهید( ابراهیمهمت)🌹
۱۰: تقدیمبهشهید( محمدجهانآرا)🌌
۱۱: تقدیمبهشهید( ابراهیمرشید)🥀
۱۲:تقدیمبهشهید(حمیدسیاهکالی )✨
۱۳: تقدیمبهشهید( مهدیمحسنرعد)❄️
۱۴: تقدیم به (شهیدجوادمحمدی)💫
۱۵: تقدیمبهشهید( حسینمحرابی)💐
۱۶: تقدیمبهشهید( جواداللهکرم)🌺
۱۷: تقدیمبهشهید( رضایینژاد)⚡️
۱۸: تقدیمبهشهید( احمدیروشن)🥀
۱۹:تقدیمبهشهید(حاجقاسمسلیمانی)🌹
۲۰:تقدیمبهشهید( مظفرینیا)🍃
۲۱:تقدیمبهشهید( پورجعفری)❤️
۲۲: تقدیمبهشهید( زمانینیا)💙
۲۳:تقدیمبهشهید( احمدمشلب)💚
۲۴:تقدیمبهشهید( امیرحاجامینی)🤩
۲۵:تقدیمبهشهید(محمدرضادهقانامیری)
۲۶:تقدیمبهشهید( مهدی باکری)💕
۲۷:تقدیمبهشهید( بابکنوریهریس)🌈
۲۸:تقدیمبهشهید( عارفکایدخورده)💎
۲۹:تقدیمبهشهید( طهرانیمقدم)💓
۳۰: تقدیمبهشهید( محمدخانی)🧡
۳۱:تقدیمبهشهید(مصطفیصدرزاده)🌹
#ثواب_یهویی
کاشلحظهايدرضیافتنگاهتبـهزیارتخدا مشرفمیشدیمودرصحنچشمسیاهت
بـهپابوسخورشیدعشقمیآمدیم.
کاش،آنیدرآسمانسیمایزیبایت
بـهتماشای بدردیدهوهلالابرویت
مینشستیمورنجروزگارهجرانبـهاشک اشتیاق،می زدودیم.
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
🏴تلنگر
زنان مهدوی را دست کم نگیرید؛
زنان مهدوی، اگر نتوانند مانند حضرت زهرا، سرباز امام زمانشان باشند؛
مانند حضرت ام البنین، مربی سربازان امام زمان میشوند.
راهت را برای عاقبت بخیری انتخاب کن: برای امام زمانت فاطمه ای یا ام البنین؟
ایام وفات #حضرت_ام_البنین تسليت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زن عمو برایمان عین پدر و مادر بودند.
روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود،
خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است
زنعمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :این کیه امروز اومده؟
زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجره های قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد : پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.
و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم! خجالت میکشیدم اعتراف کنم و در سکوتم فرو رفتم. اما خوب میدانستم زیبایی این دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی🌪 که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد. لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاندچون من اصلا انتظار دیدن نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم. دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد وچشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند. آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بی پروا براندازم میکرد در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد اجنبی شده بودم نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
دیگر چاره ای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد،اما دست بردار نبود که صدای چندش آورش را شنیدم: من عدنان هستم،پسر ابو سیف.تو دختر ابو علی هستی؟
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی
میکردم و او همچنان زبان میریخت : امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو میدیدم!
شدت تپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه
که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب (یاعلی) میگفتم تا نجاتم دهد با هر نفسی که با وحشت از سینه ام بیرون می آمد امیرالمؤمنین علیه السلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدری اش نجاتم داد!
به خدا امداد امیرالمؤمنین علیه السلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :چیکار داری اینجا؟
از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشت تر از همیشه شده بود،دوباره بازخواستش کرد :بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟ تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :اومده بودم حاجی رو ببینم! حیدر قدمی به سمتش آمد. از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزده ام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!! ضرب دستش به حدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزه اش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان غیرت حیدر شد:ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمون کُشی میکنی؟؟؟
دوستان عزیز عذر خواهی میکنم که چند پارت از رمان پسرک فلافل فروش مانده بود و از منبعی که دریافت میشد ارسال نشده بود الان میفرستم میتونید ذخیره کنید و مطالعه کنید 🙏