خواب بودیم و نفهمیدکسی، ماه گرفت
صبح را نخوت و سوز شب دی ماه گرفت
خواب بودیم و ندیدیم که دریا میسوخت
قلب شام و یمن و مسجدالاقصی میسوخت
بال وا کرده و از بند قفس ها میرفت
حتم دارم نفس از سینه دنیا میرفت
آفتاب شب سرمای وطن بود که رفت
روح در ساحت افسرده تن بود که رفت
دستهایش که پناه همه ی گلها بود
پس چرا سرخ و رها در دل آن صحرا بود؟!
دستهایش! چه بگویم من از آن بیت غریب!
چشمهایش! چه بگویم من از آن راز نجیب
شعله ای بود در آن چشمِ پر از بارانش
مثنوی های بلندیست غم چشمانش
در نگاهش غمی از جنس نم باران بود
آه، دل کندن از آن چشم مگر آسان بود؟!
غمِ پنهان شده ای بود و تبسم میکرد
او که با لحن شهیدانه تکلم می کرد
اینک امابه دل سوخته از غم سوگند!
به شب سرد دی و سوز محرم سوگند!
لابه لای نفس شهر هنوز عطر کسی ست
تا در این سینه ی آغشته به یادش نفسی ست
نگذاریم که از خاطر دنیا برود
بانگ طوفانی اش از یاد، مبادا برود
نقشه راه بهشت است بشارتهایش
مژده فتح بزرگی ست اشارت هایش
✍️عاطفه خرمی
#سردار🖤
#چشمهایش
#۱:۲۰
@atefe_khorrami