عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق قسمت 0⃣4⃣ _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی.. چرا این حرفو میزنی؟… یک لحظه مےایست
#مدافع_عشق
قسمت ⬅️ ۴۱
لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند
_ چرا خجالت میکشی؟
چیزی نمیگویم…منیکه تاچندوقت پیش به دنبال این بودم که …حالا…
خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دو دستت دوطرف صورتم را میگیری و لبهایت را روی پیشانیام میگذاری…آهسته و عمیق!
شوکه چند لحظه بیحرکت میایستم و بعد دستهایم را روی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت ازاشک برق میزند
باحالتی خاص التماس میکنی
_ حلال کن منو!
همانطور که لقمهام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه میآیم پدرت رااز انتهای کوچه میبینم که باقدمهای آرام میآید.درفکر فرورفته…حتما باخودش درگیر شده! جمله اخر من درگیرش کرده..
چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت رااز پشت سرم میشنوم
_ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا!
برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم
_ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه!
و اخمی ساختگی میکنی
البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبک ازمن ببینی! ازبس که غیرت داری…ولی خب درکوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟
بااین حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم.
ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنارمن قدم بزنی…
نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی
_ چقد بابا زودداره میاد خونه!
متعجب بهم نگاه میکنیم ،دوباره راه میفتیم.به حلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد.
نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند
_ چرا نمیرید تو؟…
هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم
_ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر
چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند
فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد.
حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم
_ سلام بچه!…چرا کلاس نرفتی؟؟..
_ اولن سلام دومن بچه خودتی…سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم
تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی
_ اره! مشخصه…داری میمیری!
و اشاره میکنی به چیپس و ماست
فاطمه اخم میکند و جواب میدهد
_ خب چیه مگه…حسودید من اینقد خوب مریض میشم
توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی.
من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید
_ اوووییی …چیکا میکنی؟
_ خسیس نباش دیه
و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم
_ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد!
✅ ادامــــــہ دارد...
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
◽️در مدینه این سخن ورد زبان.ها افتاد
◽️ دیدی آخر علی از پا افتاد
◼️در لحظات اولیه شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها ، اسماء به حسن و حسين عليهما السلام گفت : برويد نزد پدرتان على و وفات مادرتان را به او خبر دهيد.
◼️حسن و حسين عليهما السلام از خانه بيرون آمدند، در حالى كه فرياد مى زدند:
يا محمداه ! يا احمداه ! اليوم جد دلنا موتك اذ ماتت امنا؛
آه ! اى محمد! امروز مصيبت فقدان تو براى ما تجديد شد، چرا كه مادرمان از دنيا رفت ..
◼️سپس حسنین عليهما السلام وارد مسجد شدند، على عليه السلام در مسجد بود. آنها شهادت فاطمه سلام الله عليها را به او خبر دادند. على عليه السلام از اين خبر چنان دگرگون شد كه بى حال افتاد، آب به صورتش پاشيدند، وقتى حالش خوب شد، با ندايى جانسوز فرمود:
◼️اى دختر محمد! به چه كسى خود را تسليت بدهم ؟ تا زنده بودى مصيبتم را به تو تسليت مى دادم ، اكنون بعد از تو چگونه آرام بگيرم.
📚رنجها و فريادهاى فاطمه سلام الله عليها ترجمه كتاب بيت الاءحزان ، ص 249
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
🌟تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها
🏴امام جعفر صادق علیه السلام به ابو هارون مکفوف فرمودند :
👈ای ابا هارون ! ما کودکانِ خود را همانطور که به نماز امر میکنیم به تسبیح حضرت فاطمه امر می کنیم.
چه آنکه هیچ بندهای که ملازم این تسبیحات باشد و به شقاوت برسد،وجود نخواهد داشت ❗️
📚 کافی ،ج۳،ص۳۴۳
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
💥تلنگر❗️
⚠️ندای هل من ناصر امام زمانش را جز خانم حضرت زهرا کسی لبیک نگفت، همه خواب بودند
هیاهوی کوچه
صدای در
🔥حتی دود و آتش هم بیدارشان نکرد...
👈مبادا ما هم... ❗️❗️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این الطالب بدم الزهرا 🥀
🎙حاج مهدی رسولی
مزد و نتیجه عزاداریها؛ ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 فاطمیہست..شهادتمادره..
یڪخطروضہ..
روضہ⏪ #وداعودفن
▪️شما هم بانی اشک و روضه برای دیگران باشید
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
08-Khayrol Amal.mp3
11.35M
#امید_مادر
موضوع ⬅️ فضایل و مصائب حضرت زهرا سلامالله علیها و پیوند با امام عصر علیه السلام(۸ و۷)
🔘ویژه ایام #فاطمیه
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📣 نیروی دریایی سربلند در سفر ۳۶۰ درجه به دور دنیا
✏️ رهبر انقلاب: پیشرفتهای نیروی دریایی ارتش از ابتدای انقلاب تاکنون چشمگیر و غیرقابل باور است. در سالهای اول انقلاب حضور نیروی دریایی ارتش فراتر از آبهای سرزمینی غیرقابل تصور بود اما اکنون نیروی دریایی ارتش با قدرت و صلابت سفر ۳۶۰ درجه به دور دنیا انجام میدهد و با سربلندی به کشور باز میگردد.
✏️ بخشی از بیانات ظهر امروز رهبر انقلاب در دیدار فرماندهان نیروی دریایی ارتش. ۱۴۰۲/۹/۷
🖼 #سخن_نگاشت
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽کودک آزاد شده از زندان رژیم صهیونیستی: در زندانها آنقدر من را کتک زدند که دستم شکست و حتی درمانم نکردند
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
این جمله را که انگار برای این تصویر بهترین توضیح است با صدای آرامش بخش و بیتکرار شهید آوینی بخوانید:
امید دشمن به ترس ماست و اگر نترسیم، مکر شیطان یکسره بر باد می رود. ما با #ایمان پیش می رویم و دشمن وابسته به #سلاح است،
اما دیگر تکلیف جنگ را آهن مشخص نمی کند...
بازگشت آوارگان مجروح، جانباز و پای پیاده غزه به مناطق محل سکونت خود بی آنکه حتی فکر ترک وطن را داشته باشند؛ تانک اسرائیلی را پشت سرشان ببینید... آری! بعد از طوفان، دیگر تکلیف هیچ جنگی را آهن مشخص نمیکند...
#طوفان_الاقصی #غزه
🌹 ۷ آذر، سالگرد شهادت دانشمند برجسته و ممتاز هستهای و دفاعی ایران، شهید «محسن فخری زاده» به دست مزدوران جنایتکار و شقاوتپیشه اسرائیل
#فلسطین | #طوفان_الاقصی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 فخر روح الله
🔻سال ۱۳۴۲ بود که امام خمینی از سوی ماموران شاه به سوی تبعیدگاه برده میشدند؛ یک مأمور ساواک از ایشان پرسید: "پس یاران شما کجا هستن؟" امام خمینی در جوابش این جمله تاریخی را فرمودن که "یاران من در گهوارههای مادرانشان هستند".همان زمان شهر قم کودکی در گهواره داشت که نامش محسن بود.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
18.Kahf.079.mp3
3.27M
🔹سوره کهف سوره ۱۸ قرآن کریم
#تفسیر_صوتی_قرآن
استاد قرائتی
تفسیرنور
⚘تفسیر آیه ۷۹ سوره کهف⚘
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
هدایت شده از عطرِظهورِمولا
#صبحتبخیرمولایمن
درِ خانهی علی را نه ،
دنیا را آتش زدند !
که تو چنین غریبانه
از دنیا جدا شدی و رفتی !
نگاه کن مادر جان !
که چگونه با چترِ آتش گرفتهی دلهایمان ...
منتظرِ بارانِ انتقام ایستادهایم
صدای مادر است
میان واویلای کوچه
میان هجوم وحشیان کافر ...
یا ثائر ! یا ثائر ! یا ثائر !
▪️غیر از ظهورت مگر مادر چه میخواهد؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ابتلائاتمنتظرانمهدوی
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir
عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق قسمت ⬅️ ۴۱ لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند _ چرا خجالت میکشی؟ چیزی نمیگویم…منیکه ت
#مدافع_عشق
قسمت 2⃣4⃣
کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم.پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم
_ به به!…اینجوری باید بخوری!یادبگیر…
پشت چشمی برایم نازک میکند.پاکت رااز جلوی دستم دور میکند.
میخندم و بندکتونیام را باز میکنم که تو به حیاط میآیـے و باچهرهای جدی صدایم میکنی
_ ریحانه؟…بیا تو بابا کارمون داره
باعجله کتونیهایم را گوشهای پرت میکنم و به خانه میروم.درراهرو ایستادهای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی.
پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم میآیـے.
حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته.
بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند
_ علی…بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.کلی فکر کردم… فنجان چایش را برمیدارید و داخلش بابغض فوت میکند
بغض مردجنگی که خسته است…
ادامه میدهد
_ برو بابا…برو پسرم….
سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد
خدایا…چقدر سخته!
_ علی…من وظیفم این بود که بزرگت کنم..مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی…وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم..زندگیت رو سامون بدم.
پسر…خیلی سخته خیلی…
اگر خودم نرفته بودم…هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!…البته…تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی…
باعث افتخارمه بابا!
سرش را بالا میگیرد و ماهردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم.
یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی.
_ چاکرتم بخدا…
دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد
_ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری…مادرتم بامن…
بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریه اش باشیم…
اوکه میرود ارجا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی
_ دیدی؟؟؟…دیدی رفتنی شدم رفتنی…
این جمله راکه میگویی دلم میترکد…
#رفتنی_شدی
به همین راحتی؟….
پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت.
قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم …موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم.
تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم
_ رزمنده اینوجا گذاشتی
برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت
ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم رابستم…
اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم…
برمیگردی و نگاهم میکنی.باپشت دست صورتم رالمس میکنی
_ قراربود اینجوری کنی؟..
لبهایم راروی هم فشار میدهم
_ مراقب خودت باش…
✅ ادامــــــہ دارد...
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir