عطرِظهورِمولا
#مدافع_عشق قسمت 2⃣3⃣ هوا رفته رفته سردتر میشود و تو سربه زیر آرام به هق هق افتادهای.دسته
#مدافع_عشق
قسمت 3⃣3⃣
خادمے که دربیست قدمی ما زیر باران راه میرود،میچرخد سمت ما و مکث میکند…دست راستم را که ازترس میلرزد به سختی بالا میآورم و اشاره میکنم.میدود سوی ما و درسه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یاامام رضا….
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدوبیا بدو…
انقدر شوکه شدهام که حتی نمیتوانم گریه کنم… خادم پیر بلندت میکند و پسر جوانی چند لحظه بعد میرسد و با بیسیم درخواست امبولانس میکند.
خادم درحالی که سعی میکند نگهت دارد به من نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟…
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم…
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟؟؟
سرم رابسختی تکان میدهم و …ازفکر اینکه ” نکند به این زودی تنهایم بگذاری ” روی دوزانو می افتم…
باگوشه ی روسری اشک روی گونه ام را پاک میکنم.
دکتر سهرابی به برگه ها و عکسهایی که درساک کوچکت پیداکرده ام نگاه میکند.بااشاره خواهش میکندکه روی صندلی بنشینم .من هم بی معطلی مینشینم و منتظر میمانم.عینکش راروی بینی جابه جامیکند
_ امم…خب خانوم..شماهمسرشونید؟
_ بله!…عقدکرده…
_ خب پس احتمالش خیلی زیاده که بدونید…
_ چیرو؟
بااسترس دستهایم راروی زانوهایم مشت میکنم.
_ بلاخره بااطلاع ازبیماریشون حاضربه این پیوند شدید…
عرق سرد روی پیشانی و کمرم مینشیند…
_ سرطان خون!یکی ازشایع ترین انواع این بیماری…البته متاسفانه برای همسرشما…یکم زیادی پیش رفته!
حس میکنم تمام این جمله ها فقط توهم است و بس! یاخوابی که هرلحظه ممکن است تمام شود…
لرزش پاهاو رنگ پریده صورتم باعث میشود دکتر سهرابی ازبالای عینکش نگاهی مملو ازسوالش را بمن بدوزد
_ مگه اطلاع نداشتید؟
سرم راپایین میندازم ،و به نشان منفی تکانش میدهم.سرم میسوزدو بیشترازآن قلبم.
_ یعنی بهتون نگفته بودن؟….چندوقته عقدکردید؟
_ تقریبا دوماه…
_ امااین برگه ها….چندتاش برای هفت هشت ماه پیشه!همسرشما ازبیماریش باخبربوده
توجهـے به حرفهای دکتر نمیکنم.اینکه تو…توروز خواستگاری بمن…نگفتی!! من … تنها یک چیز به ذهنم میرسد
_ الان چی میشه؟…
_ هیچی!…دوره درمانی داره!و…فقط باید براش دعا کرد!
چهره دکتر سهرابی هنوز پراز سوال و تعجب بود!شاید کارتو را هیچکس نتواند بپذیرد یاقبول کند…
بغض گلویم رافشارمیدهد.سعی میکنم نگاهم را بدزدم و هجوم اشک پراز دردم را کنترل کنم.لبهایم راروی هم فشارمیدهم
_ یعنی…هیچ..هیچکاری…نمیشه?..
_ چرا..گفتم که خانوم.ادامه درمان و دعا.باید تحت مراقبت هم باشه…
_ چقد وقت داره؟
سوال خودم…قلبم را خرد میکند
دکتر بازبان لبهایش را تر میکند و جواب میدهد
_ باتوجه به دوره درمانی و …برگه و…روند عکسها!وسرعت پیشروی بیماری…تقریبا تا چندماه…البته مرگ و زندگی فقط دست خداست!..
نفسهایم به شماره می افتد.دستم راروی میزمیگذارم و بسختی روی پاهایم می ایستم.
_ کی میتونم ببینمش؟..
سرم گیج میرود و روی صندلی میفتم.دکتر سهرابی از جا بلند میشود و دریک لیوان شیشه ای بزرگ برایم اب میریزد..
_ برام عجیبه!..درک میکنم سخته! ولی شمایی که از حجاب خودتون و پوشش همسرتون مشخصه خیلی بقول ماها سیمتون وصله…امیدوار باشید..ناامیدی کار کساییه که خداندارن!…
جمله اخرش مثل یک سطل اب سرد روی سرم خالی میشود..روی تب ترس و نگرانی ام..
#منکه_خدادارم_چرانگرانی؟..
چندتقه به در میزنم و وارد اتاق میشوم.روی تخت دراز کشیده ای و سرم دستت را نگاه میکنی.
باقدم های اهسته سمت تخت مےآیم و کنارت می ایستم.از گوشه ی چشمت یک قطره اشک روی بالشت آبےرنگ بیمارستان مےافتد.
باسر انگشتم زیرپلکت را پاک میکنم.نفس عمیق میکشی و همانطور که نگاهت رااز من میدزدی زیر لب آهسته میگویی
_ همه چیزو گفت؟…
_ کی؟…
_ دکتر!.
✅ ادامــــــہ دارد...
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#کانالعطرظهورمولا ↙️↙️↙️
@atr_ir