eitaa logo
اطراف|م.ص.صاد
119 دنبال‌کننده
123 عکس
97 ویدیو
8 فایل
اطراف , گاه نوشت‌ ادمین @Saber1365
مشاهده در ایتا
دانلود
پیرمرد بیدهندی پیرمردی است بالای هشتاد سال، اهل بیدهند قم، خیلی با وقار و لاتی صحبت میکنه، شروع میکنه از تعداد بچه ها و داماد و عروس هاش حرف میزنه، از ماندن در بیمارستان خسته شده، دلش برای بچه هاش تنگ شده/ میروم پیش پرستار، از تو پرونده یک شماره تلفن پیدا میکنیم، تماس می گیرم و بهش توضیح میدم که پدرش دلتنگ شده، از پشت گوشی توصیه میکنه که مواظب پدرش باشیم/ گوشی را دست پدر میدهم، صدا را نمی شنود، مایوسانه گوشی را پس میدهد، به پسر میگویم که به بیمارستان زنگ بزند و با پدرش صحبت کند، می گوید باشه،/ گوشی را با اسپری الکل ضد عفونی میکنم میذارم تو جیبم/ دقایقی بعد تو اتاق سرک کشیدم ببینم حال پیرمرد چطوره، تلفنش زنگ نخورده بود، داشت گریه می کرد، رفیق طلبه ام هاج و واج بالاسرش نمی دانه پیرمرد هشتاد ساله را چطور آرام کنه!/ سر صحبت را باز کردم، مغازه دار بوده، همه چی هم داشته، زمین گردو و بادام و ... داره، میگه داماد هاش پولدارند، پسرش اهل نبوده، اما حالا اهل شده و ترک کرده/ ماسک اکسیژن برایش میگذارم، کمی آرام شده و میخوابه/ روایت دوم @atraf_man
راننده وانت از معدود جوان هایی است که در بیمارستان بستری شده، هر وقت سر زدم خواب بود و بی حال/ همراهانش چند ساعت یکبار عوض میشوند، اما غذا و میوه روی میزش دست نخورده/ با آب مقطر ظرف آب اکسیژن را پر میکنم، به اندازه درجه اول، همراهش تشکر میکنه، جوان هیکلی و پرورش اندامی است، می پرسم چرا چیزی نخورده؟، میگه میل نداره، با خودش حرف میزنم، میگه میل ندارم، پرسیدم آخرین بار کی چیزی خوردی؟ خیلی وقته چیزی نخورده، لب هایش خشکه، براش توضیح میدم که باید دهان و گلوش را تر نگه داره، هنوز بی رمق در جاش افتاده، با اصرار بلندش میکنم و مینشینه، شروع کردم به ماساژ، یواش یواش سر حال میشه، داداشش داره کیف میکنه، میگه حاج آقا، نمی دونستم باید ماساژ بدم. میل به غذا پیدا میکنه و شروع میکنه به غذا خوردن/ خودش و برادرش و اطرافیان تخت خیلی راضی هستند، من فاتحانه از اتاق خارج میشم/ دوباره که سر زدم سر حال تر بود، با هم گرم تر شده بودیم، گفت راننده وانته، پیکان! از اینکه طلبه ای ماساژش داده خیلی راضی بود/ اطرافیان و همراهای بیمارها، خیلی ابراز رضایت می کنند، خانم یکی از بیمارها میگه، این ها همه شان طلبه هستند، سریع توضیح میدم که ما در هر شیفت دو نفر هستیم و الباقی پرستار و خدماتی هستند/ البته این ایام لباس های مان همه شبیه به همدیگره، اما ظاهرا از پشت لباس یکدست و ماسک و دستکش هم ما طلبه ها خیلی تابلوییم! شاید بخاطر نوع حرف زدن مان باشد، شاید! روایت سوم @atraf_man
دود در اورژانس با بچه های اورژانس راحت ترم، بچه های گرم تری هستند، هم تیم پرستاری هم تیم خدماتی، احساس می کنم آدم های اورژانس خیلی با بخش داخلی و جراحی متفاوتند، شاید سرعت و تحرک طبیعی اورژانس دلیل شده، در اورژانس بارها خدماتی ها و پرستارها دعوت به استراحت و خوردن چیزی می کردند، در اتاق پشت اورژانس، اما در بخش داخلی و جراحی این حرف ها نیست، اصلا کاری باهات ندارند / آن روز بین بخش جراحی و اورژانس در تردد بودم، رفتم اورژانس چندتا خرده کار بود و رسیدگی به چند بیمار/ برای استراحت وارد اتاق پشتی شدم، دیدم چندتا پرستار و خدماتی جمع اند، از اتاق دود به بیرون می خزید، یکی از بچه های خدماتی یک شی سیاه رنگی که ازش دود متصاعد بود را دم دماغش نگه داشته بود، دستکشم را دور انداختم و ماسکم را برداشتم، دست و صورتم را شستم و وارد شدم / یک پیکنیک کوچک وسط آبدارخانه روشن بود، کمی اسپند به همراه چند تکه عنبرنسارا مشغول سوختن بودند/ با تعجب پرسیدم: این ها چیه؟ خانم سر پرستار جواب داد بخاطر ضد عفونی کردن ریه و ...، گفتم: مگه تاثیر داره؟ گفت: من همینو - پرستار دیگه ای را نشان داد - با همین خوب کردم؛ خنده ام گرفته بود، گفتم: واقعا جا داشت از این جمع با شکوه یک عکس می گرفتم، بعد گفتم: اگر اهالی طب سنتی این صحنه را میدیدند جشن میگرفتند / پرسیدم: دکتر ها که میگن اثر نداره، گفت: بیخود میگن، گفتم: تو تلوزیون فلان دکتر گفته، گفت: کدومش؟ وقتی اسمش را گفتم، گفت: بیخود میگه/ روایت چهارم @atraf_man
خجالتی، بدحال، دل نازک مشغول ماساژ دادن پیرمردها بودم، یک راه ارتباطی خیلی خوبه، تقریبا اکثر آدم ها در برابرش منفعل هستند و دوست دارند ماساژ بگیرند، اما پیرمردهای خجالتی اول کار با رودربایستی میگن نمی خواهند، اما بعد از چند دقیقه حسابی سرحال میشن، ده روز یا پانزده روز بستری بودن، بدن را خسته میکنه / تو اتاق دو تا پیرمرد را ماساژ دادم و بعد با آنها تمرین تنفس عمیق کردم، مرد میانسالی که از بقیه جمع جوانترست، خیره شده بود به من، گفت: به من هم یاد میدهی، با لبخند رفتم سمتش، گفتم اول بایست یک ماساژ بگیره، با خوشحالی نشست روی تخت، ماساژ حسابی که گرفت، تمرین تنفس هم کردیم، تازه گاردش باز شده بود و صحبت می کرد، راحت گفت که میترسه، موبایل هوشمندش ظاهرا بی تاثیر نبود!/ در همین حین رفیق اهوازی که مثل من آمده برای کمک جهادی، وارد اتاق شد، پرسیدم کاری داری؟ اشاره کرد آره، رفتم سمتش و چند قدم آمد جلو، با لهجه شیرین جنوبی گفت: اون مریض بد حاله تخت 22 - معلول هم هست و بیماری روحی هم داره - بهش گفته پوشکش را عوض کنه! ظاهرا یک روزه عوض نشده، چشمام گرد شد، من که از پوشک بچه خودم عوق می زدم و تهوع می گرفتم چه باید می کردم، گفتم: ببین برادر من بلد نیستم، می ترسم خرابکاری کنم، یکی از خدماتی ها را صدا کن و باهاش انجام بده، گفت: مگه پوشک بچه ات را عوض نکردی! / از اول ورودم به بیمارستان از همین مسئله می ترسیدم، نکنه از بالا آوردن کسی بالا بیارم! نکنه با دیدن ادرار و مدفوع کسی عوق بزنم! نکنه با دیدن مرده ای، گریه کنم! من دل نازکم آخه / خلاصه شیخ حمید بی خیال من شد، منم رفتم سراغ بقیه بیمارها . روایت پنجم @atraf_man
جهادیِ آمبولانس اون روز هم بین بخش جراحی و اورژانس در تردد بودم، آمدم اورژانس به بیمارها سر زدم، دارو و غذا و میوه را یادآوری کردم، یکهو دم در اورژانس شلوغ شد، رفتم آن سمت، یکی از بچه های خدماتی بهم نگاه کرد و گفت: کمک می کنی؟ گفتم آره / پیرزنی روی تخت خوابیده بود، دخترش که همسن مادرم بود نگران و مضطرب ایستاده بود، پرستار آمد و گفت بذاریدش روی آن تخت، تخت آمبولانس منظورش بود، پیرزن را سه نفری گذاشتیم روی تخت، خدماتی هلش داد و بردش سمت آمبولانس و با یک حرکت حرفه ای تخت را تو دل آمبولانس جا داد، از راننده پرسید بر میگردی همین جا دیگه؟ راننده گفت آره، خدماتی رو کرد بمن گفت: سوار شو حاج آقا / تازه فهمیدم قراره با آمبولانس برم یه بیمارستان دیگه، قصه از این قراره: پیرزن حالش بد بوده و به یک بیمارستان مراجعه می کنه، چون تبش بالا بوده به عنوان مشکوک به کرونا به بیمارستان ما ارجاعش میدن، اینجا تو بیمارستان کرونایی ها بعد از بررسی و سی تی اسکن و غیره، معلوم میشه علائم کرونا نداره و همان دیابت و مشکل قلب و ... حال او را بد کرده، از اینجا با اون بیمارستان اول هماهنگی میشه جهت ارجاع بیمار / اولین بار بود که تو آمبولانس نشسته ام ـ خدا روزی کسی نکنه ـ اول کار شیر کپسول اکسیژن را برای پیرزن باز کردم، من و پیرزن روی تخت و همراهش عقب نشسته ایم و راننده به همراه پرستار جلو هستند، آمبولانس قدیمی است و تکان های شدیدی داره، از پشت ماسک تو این قفس ،نفس کشیدن سخت تره، همراهش کمی درد و دل میکنه و خسته از این سرگردانی، میگه نمیشه هواکش وسط سقف را باز کنی؟ دارم خفه میشم؛ نگاهی به هواکش می کنم، ازش سر در نمیآرم، پرسیدم میخواهی پنجره را کمی باز کنم؟ تایید می کنه، میگم سردش نشه یه وقت، میگه گرماییه / راننده در را باز می کنه و تخت را میکشه بیرون، نحوه باز و بسته کردن محافظ تخت را یادم میده و تخت را به من میسپره، با اعتماد به نفس تخت را هل میدم سمت سربالایی ورودی بیمارستان، تا نصفه هاش خوب رفتم، آخرش کج شد، پرستار همراه هم کاری ازش برنمیاد، راننده خودش را میرسانه، وارد سالن شدیم، پرستار رفت پیش سوپروایزر بخش، در همین دقایق راننده نحوه هدایت تخت را در 30 ثانیه آموزش میده و میره پیش ماشینش / باید میرفتیم اورژانس، خب طبق قواعد طبیعی کسی با این بندگان خدا هماهنگ نکرده، اورژانس شان خلوته، اینجا نکته دیگه ای هم فهمیدم، تقریبا نمیشه بین بیمارستان ها فرقی بین کرونایی و غیر آن گذاشت، چون هیچ بیمار مراجعه کننده ای تضمین نمیده که کرونا نداشته باشه، دارم به مدیریت درمان این همه بیمارستان و کادر و ... فکر می کنم / هنوز بیمار را پذیرش نکرده اند که یک پرستار که ظاهرا مسئول آن وقت بود میاد جلو و شروع میکنه به درد و دل کردن، از سختی کارشون میگه، بخاطر یکدست بودن لباس ها فکر میکنه منم پرستارم، آنقدر درد و دل داره و خسته است که دلم نمیاد وسط صحبت هاش بگم من پرستار نیستم و طلبه جهادیم / هنوز منتظریم، خانم دکتر داره با یک دکتر دیگه تماس میگیره بابت هماهنگی و پذیرش، اما اون آقای دکتر جواب نمیده، همراه بیمار چند بار میپرسه پس چی شد! بهش میگیم باید صبر کنه، اینجا بود که حال پرستار و دکتر ها را فهمیدم ، وقتی ما خسته و کلافه میریم سمت شان و درخواست میکنیم زودتر کارمان راه بیافته، اما او با متانت میگه باید صبر کنی! / سر پرستار ول کن نیست، دوباره آمده برای درد و دل، اینبار خیلی نزدیک تر آمده، داره با کلی اصطلاح پزشکی و فلان و بهمان حرف میزنه، نمی فهمم چی میگه، اما سر تکان میدم و تاییدش میکنم، خب سنگ صبور بودن هم یک کار جهادی است دیگه! / بالاخره بیمار پذیرش شد، حسابی خسته شدیم، یک جوان میاد جلو و با لبخند و نشاط میپرسه از فلان بیمارستانید؟ کارتون زیاده؟ همه کرونایی اند؟، از لباسمان خوشش آمده ظاهرا! ولی من شناختمش، فروشنده بوفه دانشگاه بود، یاد اون روزای دانشگاه افتادم و سر و کله زدنم باهاش / سوار آمبولانس شدیم و برگشتیم بیمارستان، پشت آمبولانس دارم فکر می کنم، به موقعیتی که درش هستم، به اینکه هیچ وقت به چنین وضعیتی فکر نکرده بودم، به اینکه خاطره امروزم را حتما برای خانمم تعریف کنم / با پرستار دو تایی رفتیم آبدارخانه و استراحت، پرستار با من صمیمی تر شده، دوتایی خاطره امروز را برای بقیه تعریف کردیم، پرستار هر چی میگفت بعدش اضافه می کرد حاج آقا شاهده، اصرار می کنه به خودم بیشتر برسم و بیشتر بخورم، چندتا مراقبت پزشکی هم اضافه می کنه روایت ششم @atraf_man
روز سخت، اتاق آخر خبر رسیده بود که بیمارستان خیلی خلوت شده و خدا را شکر اکثر بیمارها مرخص شدند، با بعضی ها رفیق شده بودیم و حالا دلمان برایشان تنگ شده بود، فکر میکردم روز سبک و کم کاری داشته باشم / با کمی دلهره به اتاق آخر سالن سرک کشیدم، سرجایش نبود ـ بیمار معلولی که مشکل روحی روانی هم داشت ـ ، اتاق کمی به هم ریخته بود و تخته روبرویش آمده بود وسط اتاق، انگار کسی پشت تخت باشد، آهسته جلوتر آمدم و با دیدنش روی صندلی جا خوردم، گفت: کمک کن عقب بیایم و به صندلی تکیه بدهم، خیلی سرحال جلو رفتم و زور زدم اما اصلا جابجا نشد، گفت: یک نفری نمی توانی برو کمک بیار، چرا نتوانستم! صورتش کمی عجیب بود اما روی پاهایش پتو انداخته بود و دیده نمیشد، گفت معلول است، اما باز برایم تعجب برانگیز بود که چرا نتوانستم او را به عقب بکشم، چقدر سنگین بود!/ آمدم جلوی پرستاری، سراغش را گرفتم که آن بیمار اتاق آخر و همیشه تنها چه شده؟ گفتند به نقاهتگاهی منتقل شده، از انتهای سالن دوباره صدایش را می شنیدم، فریاد میزد پرستار پرستار ...، پرسیدم چی شده؟ گفت مرا عقب بکش، گفتم: دیدی که نتوانستم، صبر کن تا خدماتی ها را پیدا کنم، تشکر کرد / بین اتاق ها می چرخم، خوردن دارو و غذا را یادآوری میکنم، برای طلبه بیمار که الحمدلله خیلی بهترست، آب جوش میآورم، برای دیگر آب خوردن، به خدماتی می گویم: بیمار اتاق آخر از عقب نشستن بر صندلی و تکیه زدن منصرف شده و میگوید مرا روی تخت بگذارید، خدماتی ها می گویند دائم در حال تغییر و تبدل است و دوباره درخواست جابجایی خواهد داشت، بنابراین توجهی نمی کنند/ خدماتی های این شیفت خیلی با عشق و با حالند، اهل کار و تلاشند و نمی خواهند باری بر دوش من بگذارند و شانه خالی کنند، سریع رفیق میشویم/ بعد از چرخی در بخش های دیگر، باز صدایش بلند بود: پرستار پرستار ...، گفت: چرا نیومدید؟ گفتم کمکی پیدا نکردم؛ با نیروی خدماتی رایزنی می کنم، بچه های دلسوزی هستند، البته حالا بیمار اتاق آخر تقاضای جدیدی دارد، می خواهد به تخت دیگری منتقل شود و البته اتاق دیگر! می گوید تختش اذیتش می کند و نمی خواهد تنها باشد/ چند پرستار و یک نیروی خدماتی شیفت شان تمام، پرستار اول می گوید که حرفش را گوش نکنید، اما با پیگیری بچه های خدماتی میریم که بذاریمش روی تخت دلخواهش/ یک نیروی تازه نفس خدماتی آمده، احساس می کنم که این دو از پسش به راحتی بر بیایند، وارد اتاق می شویم، پتو را از روی پایش کنار زدند و دادند دست من، از کمر به پایین بخاطر عفونت بشدت ورم کرده، دو نیروی خدماتی زیر بغل هایش را می گیرند اما نمی توانند بلندش کنند، خیلی سنگین است، نیروی تازه نفس از شدت بوی تعفن با سرعت به بیرون اتاق میرود، چشمانش پر از اشک شده و تهوع دارد، من هنوز حس نکرده ام اما آن ترسی که داشتم سراغم آمده، می روم ویلچر بیاورم تا از روی صندلی به تخت برسد، این بار نیروی تازه نفس جلو نمی رود، لاجرم من میروم تا زیر بغلش را بگیرم، سعی می کنم در این لحظات نفس نکشم تا بویی احساس نکنم، خدماتی دیگر بسیار با روحیه است، عادی و سرحال با او صحبت می کند تا همکاری کند، پایش گیر می کند و قابل جابجایی نیست، حالا دیگر بوی تعفن مشامم را پر کرده، به روی صندلی بازمیگردد، دیگر نمی توانم تحمل کنم، به سرعت از اتاق خارج می شوم، در سالن نمی شود، به اتاق خالی روبرویی می روم و از ته دل عوق می زنم، بسمت پنجره رفتم، هر چه کردم باز نشد، کمی آرام شدم، به اتاق که بر میگردم، روی ویلچر نشسته است، با زحمت زیاد به روی تخت میخزد، خودم را به پنجره اتاقش رساندم و تا انتها باز کردم، کمی تنفس و استشمام هوای آزاد حالم را بهتر می کند، از خودم خجالت می کشم و از بیمار، نمی توانم در چشمانش نگاه کنم، آیا متوجه دگرگونی حال من شده است! / وقت رفتن من بود، شیفت عصر به سرآمده بود، دوباره صدا می کرد: پرستار پرستار ...، با خوش رویی پرسیدم چه شده؟ گفت پنجره را ببند، سردمه، بستم و پتو را به رویش کشیدم، گفت: روی میز را خلوت کن، انجام دادم، گفت: ببین در آن کشوی روبرو پول هست؟، نگاه کردم، نبود، گفت برایم نوشابه بخر! تعجب کردم، گفتم باید دکتر و پرستار اجازه دهند / آنقدر خسته بودم که دیگر دلم نمی خواست به اینجا برگردم، خستگی ایی را احساس می کردم که در هیچ نوبت دیگری احساس نکرده بودم، اگر قرار بود روزی کار در بیمارستان را انتخاب کنم، قطعا اولویت آخرم بود، من برای اینجا ساخته نشده ام، می دانم که روحیه ام نمی خواند، پس چرا میآیم؟ روایت هفتم @atraf_man
کار تمیز فرهنگی در ایام کرونایی
توسل در ایستگاه پرستاری بیمار از اینکه سرفه دارد و نمی تواند بخوابد، گله میکند، کمی با او صحبت می کنم، تلاش هایش برای خوابیدن جواب نمی دهد، وقتی دراز میکشد سرفه سراغش میآید، درخواست قرصی می کند تا او را بخواباند/ قبلا با او صحبت کرده بودم، شیخ حمید هم همینطور، فهمیدیم که سابقه خودکشی داشته ـ البته طبق ادعای خودش ـ همچنین اهل مواد مخدر است و این بی قراریش طبیعی است/ به سمت ایستگاه پرستاری رفتم، پشت ایستگاه اتاقی است برای استراحت و خوردن و آشامیدن، دور یک میز، اما صدای زمزمه میآید، داخل که شدم، دیدم 5 پرستار خانم و آقا دور میز نشسته اند به سمت قبله، و یکی از آنها در حال خواندن زیارت عاشوراست، کمی متحیر میشوم، پرستار با اشاره می پرسد چه می خواهی؟ ، در چشمانش بغض و اشک را میبینم، با اشاره می گویم بعدا، آمدم در راهرو و روی تخت نشستم، صدای زمزمه شان را آهسته می شنوم و در فکر فرو میروم که غذای بیمارها میرسد ... . روایت هشتم @atraf_man
آنتن تازگی در اتاق ها تلوزیون نصب کرده اند، دیروز که من نبودم، اما هنوز آنتن شان وصل نشده، در این اتاق شور و شعفی به پا کرده، داش مشتی اتاق میپرسه: حاج آقا دیروز تو بودی اینجا مداحی خوندی؟ جواب میدم خیر، میگه امروز روز میلاده برامون آنتن جور کن تا امشب نقی ببینیم، میگم چشم میرم دنبالش/ پیگیری های زیادی انجام میدم اما نتیجه بخش نیست، به مسئول مربوطه پیغام میدم که روحیه بیمارها را همین تلوزیون خاموش هم از این رو به آن رو کرده، خواهشا زودتر راهش بیاندازید، به دوستان اتاق هم شرح ماجرا میدم و عذر خواهی میکنم، ساعت نزدیک هفت و نیم شب شده و ضعف شدیدی دارم، به شیخ حمید میگم کمی زودتر میرم/ دو روز بعد که نوبت شیفتم شده وارد راهرو میشم و به همه اتاق ها سرک میکشم، در یکی از اتاق ها، مردی بالای نردبام ایستاده و داره تلوزیون اتاقی را راه میاندازه، اون اتاق ها آنتن مرکزی داره، به اتاق داش مشتی میروم که منتظر پیدا شدن کانال های تلوزیونه، یک آنتن روی پنجره جا خوش کرده، بعد از پرس و جو و صحبت میفهمم، آن شبی که زودتر رفته بودم، شیخ حمید بعد از اتمام شیفت، از مغازه جلوی بیمارستان آنتن و سیم خریده و برای این اتاق فرستاده و آنها آن شب را حسابی کیف کرده بودند، به او غبطه میخورم روایت نهم @atraf_man
http://farsi.khamenei.ir/others-dialog?id=45276 اتفاقاً یک روز که من به خدمت رهبر معظّم انقلاب رسیدم این موضوع را از قول آیت‌الله کریمی به ایشان عرض کردم. گفتم که آیت‌الله کریمی خیلی اصرار دارند که حضرت‌عالی رساله بدهید و اگر اجازه بفرمایید با مدیریت و نظارت ایشان رساله‌ای از شما آماده بشود و بعد از ملاحظات خودتان اجازه‌ چاپ داده بشود. به حضرت آقا گفتم که آیت‌الله کریمی می‌گویند که شیعیان کشورهای خلیج فارس اگر مرجع رساله نداشته باشد هر چقدر هم فقیه بلندمرتبه‌ای باشد این‌ها قبول ندارند و سراغ مرجعی دیگر می‌روند و وجوهاتشان را به مرجع دیگری می‌دهند. آقا فرمودند حالا وجوهاتشان را به ما ندهند به یک مرجع دیگر می‌دهند. مگر ما وجوهات را چه کار می‌کنیم؟ خرج حوزه‌ها و طلبه‌ها می‌کنیم. حالا آن‌ها وجوهاتشان را به یک مرجع دیگری هم که بدهند، خرج حوزه‌ها و طلبه‌ها می‌شود. مگر قرار است همه‌ی خیرات به دست ما انجام بشود؟ حالا یک بخشی از خیرات به دست ما انجام می‌شود، یک بخشی از خیرات هم به دست یک مرجع دیگر انجام می‌شود و من رساله نمی‌دهم. @atraf_man
سلام علیکم شیخنا یسال سائل علی اي اساس ديني فقهي الاطباء والحقل الطبي الذين فقدوا حياتهم بسبب الكرونا شهداء بسم الله الرحمن الرحيم. الجهاد براينا لايساوى القتال بل هواعم منه خلافا لما يتصور فان ايات الجهاد نزلت في مكة ايضا كقوله تعالى ومن جاهد فانما يجاهد لنفسه ان الله لغني عن العالمين (الاية 6 سورة العنكبوت) وعلى المختار في تعريفه هو بذل الجهد والطاقة والوسع لاعلاء كلمة الله في الحفاظ على الدين او نفوس المسلمين اوالضعفاء و المظلومين او اعراضهم وكرامتهم وشرفهم او اموالهم . وعليه فان مجاهدى السلامة وشهداء حفظ النفوس ودفع ورفع المخاطرعن البشرية؛ فانهم مجاهدون وشهداء بلا شك ؛لبذل الجهد والطاقة العالية في الدفاع وحفظ النفوس ودفع ورفع المخاطر والضرر وصيانة المجتمع وحفظ سلامته . وهو من مصاديق سبيل الله واعلاء كلمة الله فى جهاد دفاعي في مواجهة عدو فاتك اخطر على البشرية من الجيوش والاسلحة المدمرة (وهذا العدو المدمر هو جائحة كرونا العالمية سواء كان وايروس كرونا من فعل البشر و ارهاب بيولوجي اوخطا بشري او تطور بيولوجي طبيعي ))؛. فعناصر الجهاد الدفاعى متحققة في جهاد السلامة وشهدائه بلاريب. ومنطبق عليه تماما. والله الموفق الاقل_ عباس الكعبي @atraf_man
پای تفسیر یک معتاد اولین بار وقتی پتو را دور خودش کشیده بود و روی تخت مثل جنین خوابیده بود دیدم، چند ساعتی از شیفت گذشته بود که مرد جوانی که نوک موهایش نارنجی بود را دیدم، صورت لاغر و قد تقریبا بلند و کشیده ای داشت، داشت میرفت دستشویی/ تخت چهل پیرمردی بود که جواب هیچکس را نمی داد و بسیار کلافه بود، با پسرش در حال کمک به او بودیم که جوان قد بلند با نوک موهای نارنجی آمد جلوی درب اتاق و ازم خواست تا بیرون بیایم، اشاره کردم که صبر کند تا کارم تمام شود، دوباره آمد و دوباره گفتم دستم به پیرمرد بند است و بایست صبر کند/ دقایقی بعد که از اتاق بیرون آمدم دنبالش گشتم، دیدم شیخ حمید با یک ملافه متکا بالای سرش ایستاده و او دارد سرش را در روشویی توی اتاق میشوید، زیر آب هم حرف میزد و از چیزی گله میکرد، شیخ حمید ازم خواست کمی باهاش صحبت کنم، با هم رفتیم کنار تختش و شیخ حمید کمکش کرد تا سرش را با گرمای فنکوئل خشک کند، پنجره ها را هم بست تا سرما نخورد، تکیه به دیوار دادم و پرسیدم چطوری و چی شده؟/ شروع به صحبت کرد، از صدا و قیافه اش فهمیدم که احتمال زیاد مصرف کننده مواد مخدر است، اما رویم نمیشد بپرسم، از طرفی تجربه های قبلی در نشناختن معتادان هم بر احتیاطم می افزود، چون دوبار پیش آمد که بیماری گفت: من عمل دارم و من بخیال اینکه عمل جراحی دارد، می پرسیدم چه عملی؟! و معتاد بیچاره با نگاه عاقل اندر سفیه میگفت: یعنی تریاک و شیره می کشم! خب این مواجه ابتدائی من با چنین اعترافاتی بود! اما اینبار مثل یک متخصص با تجربه پرسیدم: چیزی هم مصرف میکنید؟ و او را مرا ضایع کرد، "بله قرصی برای قلب مصرف میکنم"، و من مبهوت و خیره ماندم، به خودم آمدم، آیا برای اعصاب هم دارو مصرف میکنی؟ جواب داد: خیر، فقط تریاک و شیره مصرف میکنم، و من دوباره مبهوت شدم! خلاصه حرفش این بود که مرا از اینجا بیرون ببرید که ... ، خب به راحتی میشد حدس زد که دچار توهم است و نسبت به اطرافیانش بدبین است، جواب من هم این بود که وقتی خوب شدی میری بیرون میتونی دنبال کارهات بری/ روی تخت دراز کشید و سرش را ملحفه نویی که دوباره برایش آوردم پیچاند، می گفت اگر موهایم خوابیده و مرتب نباشه کسی به حرف هام توجه نمی کنه، اما یکهو حالش دگرگون شد و از حالت گله و شکایت به وضعیت التماس افتاد، مثل بچه ای که میترسد و التماس میکند ... انگار فیلم میدیدم، انگار داشت بازی میکرد، مثل فیلم ها شروع کرد به گریه کردن، گفت بدنم درد دارد، برایش قرصی آوردم، گفت قرصی بده تا بتوانم بخوابم، با رایزنی که با پرستارها کردم، توانستم قرص قوی تری تهیه کنم، گفتم زیر زبانت بگذار تا زود آرام شوی، دائم تشکر میکرد و قربان صدقه میرفت، گریه و التماس میکرد، وقتی قرص را گرفت، گفت فقط یک خواهش دارم، وقتی خوابم برد به من آمپولی تزریق کن تا بمیرم، این جملات را با التماس و گریه میگفت، و من از این مواجهه نزدیک با حالات یک معتاد به بهت بیشتری فرو میرفتم و به یک جمله فکر میکردم، از کرونا بدتر، اعتیادست! به خواب سنگینی فرو رفته بود، در انتهای شیفت چند بار امتحان کردم ببینم زنده است یا نه! ماسکش را عقب و جلو میبردم و با واکنشش میفهمیدم که زنده است، کمی ترسیده بودم، چاقوی میوه خوریش را هم از جلوی چشمانش دور کردم/ دو روز بعد نوبت شیفتم بود، تا وارد بیمارستان شدم دیدم در حیاط است و به سمت در خروج میآید، من را که با لباس روحانیت ندیده بود نشناخت، با اسم کوچک صدایش کردم که کجا میروی؟ گفت حاج آقا کبریت میخوام بخرم، سیگار دارم/ ساعتی بعد در راهرو دیدمش، دوباره سرش را شسته بود، کمک خواست، گفتم برو تو اتاقت میام ببینم چی شده، باز هم ناله و التماس، شماره یکی از خواهرهایش را میخواست تا کمکش کند، لیستی از تلفن ها را در ورق داشت که ظاهرا این چند وقته با تلفن رفقای دیگر جهادی هم تماس گرفته اما نتیجه دلخواه را نداشته، میگفت: به مخابرات زنگ بزن و شماره همراه خواهرم را بگیر، اون اهل خدا و نماز و این هاست، بهش گفتم نمیشه و شماره نمیدن، از توی پرونده اش شماره مادر و یک خواهرش را یادداشت کردم، در پرونده اش ثبت شده بود که هروئین مصرف کرده، کلمه هروئین را از زبان پرستار شنید، آمده بود داخل راهرو، بلند گفت من هروئینی نیستم! گفتم فلانی برو توی اتاقت، گریه نکن، الان میام، هر چه گفتم قبول نکرد که به شماره در پرونده زنگ بزنم، منم گفتم اگر نخواد، خودسر تماس نمیگیرم، هر وقت موافق بود بگه/ روایت دهم @atraf_man ادامه در پست بعدی 👇🏻👇🏻👇🏻
ساعتی بعد آمد توی راهرو گفت باشه، هرچی تو بگی، رفت انتهای راهرو و در خلوت و روی پا نشست، نمی توانست روی صندلی بشیند، زنگ زدم، صدای خواهر جوان میآمد، خودم را معرفی کردم و گفتم چرا زنگ میزنم، کمی درد و دل کرد و گفت شماره خواهر بزرگتر را نمی دهد چون از او مخفی کرده ایم و او بیمارست، نهایتا ازش خواستم اگر میتونه با برادرش صحبت کنه و کمی آرامش بهش بده، قبول کرد/ هنوز روی پا ته راهرو نشسته بود، نشستم روی صندلی روبروییش، گفتم فلانی، خوب باهاش صحبت کن، میخواد بهت کمک کنه، تلفن را گرفت، بعد از سلام و علیکی زد زیر گریه، آب دهان و بینی اش کش آمده بود و به زمین میرسید، گاهی از روی صندلی آرامش میکردم تا خودش را کنترل کند، بعد از کمی گریه و التماس ـ میگفت مرا رها نکنید، بهم سر بزنید، اگر رفتم کمپ رهام نکنید، بهم سر بزنید، همه این کلمات را التماس میکرد و گریه میکرد، کنجکاو بودم بدانم حال خواهر چطورست؟ ـ آرام شد، دائم میگفت چشم، هر چی تو بگی، نگران مدارک و پول و وسائلی بود که در آخرین خانه که از آنجا آمده بود، جا گذاشته بود، خیلی آرام شد، از اینکه خواهر با او صحبت کرده خوشحال بود، تشکر کرد، میگفت ممنونم که باهام صحبت کردی/ تلفن را گرفتم، خواهر تشکر کرد، گفتم روزی چند بار با بیمارستان تماس بگیر و باهاش صحبت کن، خیلی تشکر کرد، پرسید میتونه توسط شوهرش چیزی بفرسته یا نه، سر بزنه یا نه، گفتم تا ساعت هفت شب هستم، هماهنگ میکنم، هر چند نیامدند/ رفت توی دستشویی و یه نخ سیگار کشید، پرسیدم چندتا دیگه داری، گفت هفت و هشتا، رفت روی تخت، برایش از پرستار قرص قوی گرفته بودم، ازم خواهش کرد که قرص خواب آور ندهم، قرصی بدهم که دردش را کم کند و شب قرص قوی خواب را بخورد، سرم و قرص را گرفت و آرام روی تخت دراز کشید/ پیشش نشستم تا کمی حرف بزنه و آروم بشه، بهش گفتم: باید افکار منفی را از خودش دور کنه و به خواهرش اعتماد کنه، اینکه شغل داشته و میتونه کار کنه و زندگی اش را جمع و جور کنه، گفت: من چندین سال تفسیر کار کرده ام، قرآن را دستش دادم و گفتم برایم بخوان، گفت نمی تواند اما تفسیر بلد است، گفتم هر چی بلدی را بگو، اول از اطلاعات قرآن شروع کرد، تعداد سوره ها و آیات و مکی و مدنی، قرآن محکم داره و متشابه، ناسخ داره و منسوخ، ... بعد از اطلاعات شروع کرد به بیان تفاسیسر چند آیه، شاید ده پانزده آیه قرآن را اشاره کرد و معانی و مقصودش را گفت، برخی را عربی اش را هم بلد بود، بین جملاتش توقف و تامل نمیکرد، مثل ضبط صوت پشت سر هم حرف میزد، و من هاج و واج به ساعت نگاهی انداختم، بی وقفه ده دقیقه بود که داشت درباره قرآن حرف میزد، پرستار در این حین یکی دو بار آمد و با تعجب به درس تفسیر ایشان نگاهی انداخت، اون روی تخت چهار زانو نشسته بود و من پایین تر از او روی صندلی درس یاد می گرفتم، عجب تفسیری می گفت مرد جوان معتاد! ساعت هفت و نیم شده بود، لباس هایم را عوض کرده بودم و از اتاق آمده بودم بیرون که تلفنم زنگ خورد، خواهر بود، پرسید میتواند دوباره با برادرش صحبت کند؟ دلم نیامد بگویم لباسم را عوض کرده ام و از بخش آمده ام بیرون، گفتم صبر کن تا دستکشی دستم کنم/ شامش را خورده بود روی صندلی لم داده بود، عبا را تا کرده بودم و در دستم بود، با عمامه و قبا وارد اتاق شدم، پیرمردی که دقایقی پیش برایش چای آماده کرده بودم، داشت چایی اش را میخورد و به من لبخندی زد، رفتم بالای سرش و گفتم بیا خواهرت پشت گوشی است، هاج و واج من را نگاه میکرد، خیره، گفتم تلفن را بگیر با خواهرت صحبت کن، گوشی را گرفت اما به من چپ چپ نگاه میکرد، برگشتم به سمت پیرمرد، گفتم حاجی چاییش خوب شده؟ با لبخند گفت آری، پرسیدم نشناختی حاجی؟ من برات چایی آوردم الان، انکار کرد و گفت اون یکی دیگه بود، گفتم من بودم لباس هام را عوض کردم، قبول نمی کرد و میخندید، تلفن را ازش گرفتم و خداحافظی کردم/ روایت دهم @atraf_man
«پایان شعبان» رسیده مرا پاک کن؛حسین! این دل برای «ماه خدا» رو به راه نیست السلام علیک یا اباعبدالله @atraf_man
‍ لوازم جانبی اسب و عصر یک روز در از جلوی بازار کهنه قم در ابتدای خیابان آذر عبور می کردم. از مغازه تعمیرات موبایل بر می گشتم. چشمم به یک جوان افتاد که در فاصله چند متری مقابل بازار به ماشینی تکیه داده بود. در ذهنم مشغول فکری بودم بنابراین سلام نکردم و رد شدم. صدای آهنگین خوبی داشت. بلند گفت: سلام حاج آقا. خجالت زده از اینکه چرا من ابتدا سلام نکردم - علی رغم اینکه دیده بودمش - بسمتش رفتم و جواب سلام دادم. احوالپرسی کردم و گفتم مشغول فکری بودم که ابتدا به سلام نکردم. کمی بیشتر گرم گرفتم. به دستانش که سیاه شده بود نگاه کردم و پرسیدم چه کاره ای؟ گفت لوازم جانبی اسب می فروشد، با تعجب زیاد گفتم اسب! مغازه اش را نشانم داد. مغازه را قفل کرده بود و از بی حوصلگی سر بازار ایستاده بود. رفتیم داخل مغازه. باورم نمی شد در قم هم چنین مغازه ای باشد. کمی از حال و هوای اسب و سوارکاری در قم برایم گفت. حرف های زیادی زدیم و از هر بابی سخن گفتیم. خوش صحبت بود. وسط بحث حرفی به او زدم که قبلا خودم کمتر به آن فکر کرده بودم. وسط خاطره ها و حرف ها گفتم: " انسان آن زمان به گناه و بد بودن و کناره گرفتن از خوبی ها میرسه، که انگیزه و امید به خوب بودن را از دست میده؛ زمانیکه یک فرد حاضر میشه مثلا پنج هزار تومان به ناحق تو جیبش بذاره یا گران فروشی کنه و ... و این کار را با این توجیه که در جامعه در حال دزدی میلیاردی هستند برای خودش موجه می کنه، در واقع این فرد به دلیل ضعفش انگیزه خوب بودن و سالم بودن را از دست داده، گناه ها با بی انگیزه بودن و از دست دادن امید به خوب بودن قلب ما را فتح خواهد کرد؛ شاید بشود گفت که مهمترین کار مبلغ دینی حفظ و رشد همین انگیزه ها و امیدهاست" یک ساعتی در مغازه نشسته بودیم و حرف میزدیم. با خنده گفتم یک سلام کردی ها! اما ظاهرا خوشحال بود و از اینکه ساعت های مانده به را زودتر گذرانده، راضی بود. نکته بامزه اینکه از اسب می ترسید! و من هنوز نتوانستم یک رفیق اسب باز پیدا کنم. @atraf_man
هدایت شده از نور فاطمه
1588871610.mp3
518.7K
ما روزه دارها همه یاد لب توئیم ماه مبارک اطراف @atraf_man
.مسجد، خموش و شهر پر از اشک بی‌صداست ای چاه خون گرفتۀ کوفه علی کجاست؟ ای نخل‌ها که سر به گریبان کشیده‌اید امشب شب غریبی و تنهایی شماست سجاده بی‌امام و زمین‌ لاله‌گون ز خون مسجد غریب مانده و محراب، بی‌دعاست تو از برای خلق جهان سوختی علی! اما هزار حیف که دنیا تو را نخواست ای چاه کوفه اشک علی را چه می‌کنی دانی چقدر قیمت این در پربهاست؟ باید به گریه گفت: علی حامی بشر باید به خون نوشت: علی کشته خداست هر لحظـه در عزای علی تا قیام حشر «میثم» هزار بار اگر جان دهد رواست استاد سازگار التماس دعا از همه سروران و دوستان دارم. برای هم دیگر دعا کنیم. @atraf_man
دور سر مادرت بچرخان چیزی آن را صدقه به ما بده مهدی جان السلام علیک یا امیرالمومنین صل الله علیک یا اباعبدالله الهی العفو @atraf_man