eitaa logo
نگاه ِ نـو
132 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
595 ویدیو
14 فایل
متون زیبا ؛ ادبی ، تربیتی ، روان شناسی ، مذهبی #حکایات_و_خاطرات...
مشاهده در ایتا
دانلود
✓یکی توییت کرده بود ؛ زاویـه‌‌ی دیـد چیز عجیبیه؛ وقتی از یکی میاد خوبیاشو نمی بینی، وقتی از یکی میاد بدیاشو نمی بینی. ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
💎آب اگر ؛ ـــ با درخت همنشین شود،آن را شکوفا می کند ـــ با آتش همراه شود،آن راخاموش می نماید ـــ با ناپاکی برخوردکند،آن را پاک می سازد ـــ باخورشید همنشین گردد، رنگین کمان زیبا را عرضه می دارد . ✓ اما اگر آب ؛ تنهابماند،گنداب می شود. •••حکایت دل ما آدم ها هم ؛ همین است. قدر لحظه های باهم بودنمان را _بیشتر_بدانیم . ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
ﯾﮏ ﻳﻮﺯﭘﻠﻨﮓ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ سـرعت چند صد ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮدر ساعت ﻫﻢ ﺑﺪﻭﺩ ﺑﺎﺯ هم نمی تواند ﺑﻪ ﭘـﺮﻭﺍﺯ ﺩﺭﺁﯾﺪ ﻭلی ﯾﮏ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎ ﮐﻤﺘﺮﯾﻦ ﺳﺮﻋﺖ‌هم ﭘﺮﻭﺍﺯ می ﮐﻨﺪ ، ﺯﯾﺮﺍ ﺑﺮﺍﻯ‌ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺑﺎﻝ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻧﻪ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺳﺮﻋﺖ...! ﺑﺎﻝ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎن‌ها ، ﺫﻫﻦ ﻣﺎﺳﺖ و ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﯿﭻ ﺭبطی ﺑﻪﻫﯿﮑﻞسـتبر و ﺯﯾﺒﺎ ، ﺟﻨﺴﯿﺖ ، ﻗﺪﺭﺕ و ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝمـا ﻧـﺪﺍﺭﺩ . ﺩﺭﺻﺪ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﺍﻧﺴﺎن‌ها بسـتگیﺑﻪ‌ﺩﺭﺻﺪ ﺍﺳـﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻗﺪﺭﺕﺫﻫﻨﺸﺎﻥﺩﺍﺭﺩ . ســلام🖐 شـنبه ، آغاز هفته تون بخیر و سلامتی دلشاد و تندرست باشید یارب العالمین💯 ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
✓حکایتی خواندنی ؛ 🌟روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . 🔆حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . ✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. 🌱حاکم گفت : یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید... 🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می زد به مرد کشاورز گفت می توانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! 🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند... 🌼حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🌸حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می شناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🌺حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد... 💫حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد... ✨✨👈فقط و اعتقاد من و توست که فرق دارد. 🌻اَللّٰھـُم عَجِّل لِـوَلـیـکَ الْـفَـرَجْ وَ فَـرَجْـنـا بِـهِ وَ اَقِمنٰا بِخِدمَتِهِ🌻 ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدم ها ؛ گاهی در زندگی ات می مانند! گاهی در خاطره ات! آن ها که در زندگی ات می مانند ؛ همدم می شوند و همسفر و آن ها که در خاطرت می مانند ؛ کوله پشتیِ تجربیاتی برای سفر . تجربیاتی ، گاهی تلخ گاهی شیرین گاهی با یادشان لبخند می زنی گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد ! شاید گاهی سخت باشد اما ؛ تو به روزگار لبخند بزن ! به تلخ ترین خاطره هایت حتیٰ بگذار همدمت بداند هر چه بود؛هر چه گذشت تو را محکمتر از همیشه و هر روز برای کنار او قدم برداشتن ساخته است. آخر ؛ آدم ها می آیند و این آمدن انگار باید رخ بدهد تا تو بدانی آمدن را همه بلدند ! ــ این ماندن است که هنر می خواهد ! ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
✓حکایتی خواندنی ؛ 🌟روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . 🔆حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . ✨روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. 🌱حاکم گفت : یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب هم به او بدهید... 🔆حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم می زد به مرد کشاورز گفت می توانی بر سر کارت برگردی. ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند، حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت! 🦋همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند... 🌼حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. 🌸حاکم گفت: آیا بیش از این مرا می شناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. 🌺حاکم گفت: به خاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم، در یک شب بارانی که درِ رحمت خدا باز بود، من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حقّ این باران و رحمتت، مرا حاکم نیشابور کن! و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سال هاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم، هنوز اجابت نشده، آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟! یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد... 💫حاکم گفت: این هم قاطر و پالانی که می خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی... فقط می خواستم بدانی که برای خدا، حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد... ✨✨👈فقط و اعتقاد من و توست که فرق دارد. 🌻اَللّٰھـُم عَجِّل لِـوَلـیـکَ الْـفَـرَجْ وَ فَـرَجْـنـا بِـهِ وَ اَقِمنٰا بِخِدمَتِهِ🌻 ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
یک نشدن هایی هست که اولش خیلی ناراحت می شوی، ولی بعداً می فهمی که : خـ♡ـدا چقدر دوستت داشـته کـه نشد… سـلام🖐 یکشـنبه تون بخیر و آرامش یاذا الجلال والاکرام💯 ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
✅حکایت قایق‌های خالی ؛ ✍وقتی جوان بودم، قایق‌سواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایق‌سواری می‌کردم و ساعت‌های زیادی را آنجا به تنهایی می‌گذراندم. در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشم‌هایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد. عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا به‌هم زده بود دعوا کنم؛ ولی دیدم قایق خالی است! کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور می‌توانستم خشمم را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمی‌شد کرد! دوباره نشستم و چشم‌هایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد. از آن‌موقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود می‌گویم: «این قایق هم خالی است!» 👤لاادری ‎─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
آنانی که از درک مرداب عاجزند حتماً عظمت ، زیبایی و برکات دریا را نمی توانند قدردان باشـند ! ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
مَثَل چیست؟ مثل، سخن کوتاه و مشهوری است که به قصه ای عبرت آموز اشاره می کند و جای توضیح بیشتر را می گیرد کلمهٔ عربی است و فارسی آن است. وقتی مثل گفتن صورت بی ادبانه پیدا کند آن را می گویند. ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
💥ضرب المثل «از خـر بگو !» مردی روسـتایی پسری داشت که دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته و به سن ازدواج رسیده بود. روزی به زن خود گفت: اگر بی پولی ما همچنان ادامه پیدا کند به ناچار برای تأمین هزینهٔ عروسی پسرمان باید خـر را بفروشـیم. پسر این صحبت ها را شـنید. از آن روز به بعد هر دفعه که پدر می خواست حرف بزند، پسر به میان حرف او می دوید و می گفت: «از خـر بـگـو !» ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti