از انس بن مالک روایت شده که گفت: بر پیامبر خدا(صلوات الله علیه) داخل شدم و ندیدم هیچ روزی که مسرورتر و شاداب تر از آن روز باشد،
از دلیل آن پرسیدم فرمود: «چرا شاداب نباشم، حال آن که جبرئیل هم اکنون از نزد من بیرون رفت و گفت ; که #خداوند فرمود: هر کسی یک بار بر تو #صلوات فرستد، ده #صلوات بر او می فرستم، ده سیئه(گناه) را از او محو می کنم و ده حسنه برای او می نویسم.»
─┅═ೋ❅💝❅ೋ═┅─
@Shapour_shilani
#قابل_تامل
🔺دو نفر زندانی
👈در زمان حضرت #موسی (ع) #دو نفر به #زندان افتادند. پس از مدتی آنها را #رها ساختند، یکی #چاق و سرحال بود و دیگری
#لاغر و ضعیف گشته بود.
👈حضرت موسی از آن #مرد #چاق پرسید:
چه سبب شد که تو را #فربه ساخت؟
❌گفت: #گمانم به #خدا #نیک بود و
#حسن_ظن به خدا داشتم.
👈از دیگری پرسید: چه چیز سبب شد که تو را #بدحال و لاغر ساخت؟ گفت: #ترس از خدا،
مرا به این #حالت افکنده است.
👈حضرت موسی (ع) دست به سوی خدا برداشت و عرض کرد: بارالها! گفتار این دو نفر شنیدم، مرا #آگاه ساز که کدام یک #برترند؟
و #خداوند فرمود:
👈آن که #گمان_نیک و حسن ظن به من دارد،
#برتر است.
📒نمونه معارف ج4
♥️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج♥️
┄┅═══✼💝✼═══┅┄
@shapour_shilani
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی می کند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف می کند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان.
بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت .
🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزم هایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزم ها را قاپید و به سرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود.
🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن می کند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار می دهد تا ماست کمتری بفروشد.
بهلول خواست بگوید چه می کنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست.
🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول ذرع کردن پارچه بود و حین ذرع کردن با انگشت نیم گز را فشار می دهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه می دارد.
جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت.
بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست
#خداوند متعال همیشه حاضر و ناظر است .
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@shapour_shilani
🌿🌺﷽🌿🌺
پسر بچه ای برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه همه چیز ایراد دارد .
❌مدرسه ، خانواده ، دوستان و ...
🍰مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟
پاسخ داد: البته که دوست دارم .
روغن چطور؟
نه...
و حالا دو تا تخم مرغ ؟
نه مادر بزرگ !
آرد چی؟
بکینگ پودر چطور؟
نه مادر بزرگ !
😨حالم از همه شان به هم می خورد.
👌بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند و گرما بینند یک کیک خوشمزه درست می شود .
😳#خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین #دوران_سختی را بگذرانیم !؟
اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است.
ماتنها باید به او #اعتماد کنیم در نهایت همه ی این پیشامدها با هم به یک #نتیجه_ی_فوق_العاده می رسند.👌
#ایتا_سروش_تلگرام
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti