eitaa logo
نگاه ِ نـو
131 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
708 ویدیو
15 فایل
متون زیبا ؛ ادبی ، تربیتی ، روان شناسی ، مذهبی #حکایات_و_خاطرات...
مشاهده در ایتا
دانلود
از انس بن مالک روایت شده که گفت: بر پیامبر خدا(صلوات الله علیه) داخل شدم و ندیدم هیچ روزی که مسرورتر و شاداب تر از آن روز باشد، از دلیل آن پرسیدم فرمود: «چرا شاداب نباشم، حال آن که جبرئیل هم اکنون از نزد من بیرون رفت و گفت ; که #خداوند فرمود: هر کسی یک بار بر تو #صلوات فرستد، ده #صلوات بر او می فرستم، ده سیئه(گناه) را از او محو می کنم و ده حسنه برای او می نویسم.» ─┅═ೋ❅💝❅ೋ═┅─ @Shapour_shilani
🔺دو نفر زندانی 👈در زمان حضرت (ع) نفر به افتادند. پس از مدتی آنها را ساختند، یکی و سرحال بود و دیگری و ضعیف گشته بود. 👈حضرت موسی از آن پرسید: چه سبب شد که تو را ساخت؟ ❌گفت: به بود و به خدا داشتم. 👈از دیگری پرسید: چه چیز سبب شد که تو را و لاغر ساخت؟ گفت: از خدا، مرا به این افکنده است. 👈حضرت موسی (ع) دست به سوی خدا برداشت و عرض کرد: بارالها! گفتار این دو نفر شنیدم، مرا ساز که کدام یک ؟ و فرمود: 👈آن که و حسن ظن به من دارد، است. 📒نمونه معارف ج4 ♥️أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج♥️ ┄┅═══✼💝✼═══┅┄ @shapour_shilani
روزی هارون الرشید بهلول را خواست و او را به سمت نماینده ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی می کند و یا کاسبی در امر خرید و فروش اجحاف می کند همان جا عدالت را اجرا کن و خطا کار را به کیفر برسان. بهلول ناچار قبول کرد و یک دست لباس مخصوص مُحتسبان پوشید و به بازار رفت . 🔸اول پیرمرد هیزم فروشی دید که هیزم هایش را برای فروش جلویش گذاشته که ناگهان جوانی سر رسید و یک تکه از هیزم ها را قاپید و به سرعت دور شد. بهلول خواست داد بزند که بگیریدش که جوان با سر به زمین افتاد و تراشه ای از چوب به بدنش فرو رفت و خون بیرون جهید. بهلول با خود گفت: حقت بود. 🔸راه افتاد که برود، بقالی دید که ماست وزن می کند و با نوک انگشت کفه ترازو را فشار می دهد تا ماست کمتری بفروشد. بهلول خواست بگوید چه می کنی؟ که ناگهان الاغی سررسید و سر به تغار ماست بقال کرد و بقال خواست الاغ را دور کند تنه الاغ تغار ماست را برگرداند و ماست بریخت و تغار شکست. 🔸بهلول جلوتر رفت و دکان پارچه فروشی را نگاه کرد که مرد بزاز مشغول ذرع کردن پارچه بود و حین ذرع کردن با انگشت نیم گز را فشار می دهد و با این کار مقداری از پارچه را به نفع خود نگه می دارد. جلو رفت تا مچ بزاز را بگیرد و مجازاتش کند ولی با کمال تعجب دید موشی پرید داخل دخل بزاز و یک سکه به دهان گرفت بدون اینکه پارچه فروش متوجه شود به ته دکان رفت. بهلول دیگر جلوتر نرفت و از همان دم برگشت و پیش هارون رفت و گفت: محتسب در بازار است و هیچ احتیاجی به من و دیگری نیست متعال همیشه حاضر و ناظر است . ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @shapour_shilani
🌿🌺﷽🌿🌺 پسر بچه ای برای مادربزرگش توضیح می داد که چگونه همه چیز ایراد دارد . ❌مدرسه ، خانواده ، دوستان و ... 🍰مادربزرگ که مشغول پختن کیک بود از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ پاسخ داد: البته که دوست دارم . روغن چطور؟ نه... و حالا دو تا تخم مرغ ؟ نه مادر بزرگ ! آرد چی؟ بکینگ پودر چطور؟ نه مادر بزرگ ! 😨حالم از همه شان به هم می خورد. 👌بله همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند و گرما بینند یک کیک خوشمزه درست می شود . 😳 هم به همین ترتیب عمل می کند خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین را بگذرانیم !؟ اما او می داند که وقتی همه این سختی ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ماتنها باید به او کنیم در نهایت همه ی این پیشامدها با هم به یک می رسند.👌 ↶【 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti