#کفش_های_قرمز
دخترک طبق عادتِ هر روز، جلوی ویترین کفش فروشی ایسـتاد و به کفش های قرمزرنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به بسـته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد: اگه تا پایان ماه، هر روز تمام چسب زخم رو که داری بفروشی، آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم.
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت: یعنی من باید دعـا کنم که هر روز، دست و پا و یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا .... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد و گفت:
نه ، خـدا نکنه ... اصلا" کفش نمیخوام.
ــ فـقـــر اخلاقی به مـــراتب وحــشـتنـاک تـر و غیـــرقــابـــل تحمل تر از فـقـــر مــادی است.
#داسـتان_کوتاه
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani
#داستان_کوتاه
🍎 پسرکی دو سیب در دست داشت. مادرش گفت : یکی از سیب هاتو به من میدی؟
پسرک یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادر خشکید! سیمایش داد می زد که چقدر از پسرکش ناامید شده اما پسرک یکی از سیب های گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت:
بیا مامان! این یکی، شیرین تره... مادر، خشکش زد ! چه اندیشه ای با ذهن خود کرده بود..!
⭕️ هر قدر هم که با تجربه باشید قضاوت خود را به تأخیر بیندازید و بگذارید طرف، فرصتی برای توضیح داشته باشد.
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
📔 #داستان_کوتاه
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خدا را شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خدا را شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر
بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خدا را شکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الآن از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شـبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاس گزار باشیم.
🦋 #الّلهُمَّصَلِّعَلیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ 🦋
🦋 #اللهـمعجـللولیڪالفـرج 🦋
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
💕 #داستان_کوتاه
#تلنگر
کودکی با پای برهنه بر روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد.
زنی در حال عبور او را دید ،کودک را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت : مواظب خودت باش عزیزم.
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد :
نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم کودک گفت : می دانستم با خدا نسـبتی داری !
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
🔖#داستان_کوتاه
روزی یک کشتی پر از بشکه های عسل🍯 در ساحلی لنگر انداخت .
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به بازرگان گفت:
از تو می خواهم که این ظرف را پر از عسل🍯 کنی. تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به دستیارش سپرد که آدرس پیرزن را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد و گفت :
از تو مقدار کمی عسل درخواست کرد نپذیرفتی و الآن قصد اهدای یک بشکه کامل را داری؟
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازهٔ خودش در خواست کرد و من در حد و اندازهٔ خودم می بخشم...
💫پروردگارا !
کاسه های حوائج ما کوچک و کم عُمقند، خودت به اندازه ی سخاوتت بر همهٔ ما عطا کن که سخاوتمندتر از تو را نمی شناسیم....
✔️آرزوهايتان را به دسـتان خدا بسپارید .
#نیمه_شعبان
#اوقات_اسـتجابت
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
💟#داستان_کوتاه
در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت یک مورد به یاد ماندنی اتفاق افتاد
شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.
بلافاصله با تاکید و پیگیری های مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی ، و دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید .
مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند:.... پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعهٔ ایکس
به زودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ، دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولوشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید.
سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاه ها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطی های خالی جلوگیری نمایند.
نکتهٔ جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاه های کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آن را به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :
قرار دادن یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد از روی تسمهٔ حمل بیرون بیندازد !!!
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داستان_کوتاه
ادیسون در سنین پیری یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه میکرد.
این آزمایشگاه، بزرگترین عشق او بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل میگرفت تا آمادهی بهینهسازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمههای شب از ادارهی آتشنشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند که آزمایشگاه پدرش در آتش میسوزد و حقیقتاً کاری از دست کسی برنمیآید و تمام تلاش مأموران فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع ادیسون رسانده شود.
اما پسر با خود اندیشید که احتمالاً پدرش با شنیدن این خبر سکته میکند و لذا از خبردار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پدرش در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را تماشا میکند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد؛ او میاندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بهسر میبرد.
ناگهان ادیسون سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سرشار از شوق گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست؟!! رنگآمیزی شعلهها را میبینی؟!! حیرتآور است!!!
من فکر میکنم که آن شعلههای بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظرهی زیبا را تماشا میکرد. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظرهی زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعلهها صحبت میکنی؟؟؟ چطور میتوانی؟! من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشستهای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری برنمیآید. مأمورین هم که تمام تلاششان را میکنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظرهایست که دیگر تکرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر میکنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعلههای زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول به کار شد و تا پایان عمر اختراعات دیگری را نیز به ثبت رساند.
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داستان_کوتاه
✍روزی مردی از کنار جنگلی می گذشت مرد دیگری را دید که با اره ای کُند به سختی مشغول بریدن شاخه های درختان است .پرسید ای مرد چرا اره ات را تیز نمی کنی تا سریعتر شاخه ها را ببری . مرد گفت وقت ندارم باید هیزم ها را تحویل دهم کارم خیلی زیاد است و حتی گاه شب ها هم کار می کنم تا سفارش ها را به موقع برسانم .
دیگر وقتی برای تیز کردن اره نمی ماند .
💥اگر این مرد دقایقی می ایستاد و وقتی برای تیز کردن اره می گذاشت شاید دیگر با کمبود وقت مواجه نمی شد چون بدون شک با اره کُند نمی توان سریع و مؤثر کار کرد .
حکایت بیشتر ما انسان ها نیز همین است .باید اندکی تأمل کنیم . گاه ذهن ما بسیار درگیر کار یا تحصیل است و ما با فشار زیاد سعی در پیش کشیدن خود داریم .گاه باید بایستیم و به درون خود رسیدگی کنیم و اره ذهن و روح خود را تیز کنیم
ـــ زندگی ترکیبی از تناقض هاست.
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#داستان_کوتاه
“زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی!”
💥پادشاهی سه وزیر را صدا زد و به هرکدام کیسهای داد و گفت:
“بروید و آن را از باغ قصر پر کنید !”
✅ وزیر اول، با دقت و وسواس، بهترین میوهها را چید.
✅ وزیر دوم، با بیحوصلگی، چند میوهی معمولی انداخت.
✅ وزیر سوم، کیسه را از برگ و آشغال پر کرد.
فردای آن روز، پادشاه دستور داد هر سه را زندانی کنند، و تنها چیزی که برای تغذیه داشتند، همان بود که روز قبل جمع کرده بودند!
💥 زندگی، همان کیسهای است که امروز پر میکنی و فردا باید از آن بخوری!
🔸 زحمت امروز = آسایش فردا
🔸 بیحوصلگی امروز = حسرت فردا
🔸 بیمسئولیتی امروز = رنج فردا
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti