شخصی از خدا دو چیز خواست. یک گل و یک پروانه. اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس و یک کِرم بود.
غمگین شد. با خود اندیشید شاید خداوند مرا دوست ندارد و به من توجهی ندارد.
چند روز گذشت. از آن کاکتوس پُر از خار ، گلی زیبا روییده شد و آن کِرم تبدیل به پروانهای زیبا شد.
✅ اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید. خارهای امروز گلهای فردایند.
#قدری_تأمل #تلنگر
↶【به ما بپیوندید 】↷
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
وقتی راه نمیروی، نمیدوی، زمین هم نمیخوری و این «زمین نخوردن» محصول سکون است نه مهارت. وقتی تصمیمی نمیگیری، کاری نمیکنی، اشتباه هم نمیکنی و این «اشتباه نکردن» محصول انفعال است نه انتخاب.
خوب بودن به این معنی نیست که درهای تجربه را بر خود ببندی و فقط پرهیز کنی، خوب بودن در انتخابهای ماست که معنا پیدا میکند و شکل میگیرد. از امروز آغاز کنید !
#قدری_تأمل
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
اگر به جای گفتن «دیوار موش دارد و موش گوش دارد»، بگوییم «عالم محضر خداست»، آن گاه نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت #مردم ، مراقبت #خـدا را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که در گوش یکدیگر با عصبانیت خواندیم:
بچه را ول کردی به امان خدا؟!
ماشین را ول کردی به امان خدا؟!
خانه را ول کردی به امان خدا؟!
و ...
و این گونه بود که "امان خدا" شد؛ مظهر ناامنی!
ای کاش میدانستیم امنترین جای عالم، امان خداست.
#قدری_تأمل
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
خانه را عوض کرده بودیم و از محله ی قدیمی رفته بودیم
به اجبار مدرسه ام را هم عوض کردم
یک هفته ای از شروع کلاس ها گذشته بود که به مدرسه ی جدید رفتم
آن روز ها سوم راهنمایی بودم
جو عجیبی داشت آن مدرسه
تمام دانش آموزانش
قبل از آمدن معلم می زدند و می رقصیدند و دعوا میکردند
این داستان ادامه داشت تا سه شنبه زنگ دوم
زنگ تفریح که تمام شد وقتی همه برگشته بودند سر کلاس ، دیدم هیچ کس از جایش تکان نمی خورد
انگار که تمام بچه های پر انرژی و شَر کلاس مومیایی شده اند
هیچ صدایی نبود به جز صدای یک کفش
در کلاس باز شد ، برای اولین بار دیدم که تمام کلاس برای یک معلم ایستادند
چشم هایم خیره به کتاب علوم بود که همیشه عاشقش بودم
کمتر از یک ساعت درس داد و بعد یکیاز بچه ها را صدا کرد تا برگه ها را پخش کند
چه برگه ای؟ برگه ی امتحان
هیچ کس جرأت اعتراض نداشت
امتحان از درسی که همین چند دقیقه ی پیش یاد داده بود
امتحان که تمام شد نمره ها را بلند خواند ، تنها کسی بودم که بیست گرفته بودم و شاد بودم
در حال و هوای خودم بودم که گفت : «این نمره سطح شماست ، هر هفته امتحان داریم و به ازای هرنیم نمره که از نمره ی این امتحان کمتر بگیرید تنبیه می شوید »
یک سیم سیاه و سفید هم روی میزش بود
یخ زدم
در دلم گفتم این چه وقت بیست گرفتن بود احمق!
از قدیم تر ها عادت داشتم بهترین و بدترین روز مدرسه را انتخاب کنم
انشا ، علوم ، ورزش ، می شد گفت بهترین روز هفته است ولی این طور نبود
من تا آخر آن سال دیگر هرگز علوم بیست نگرفتم از نیم نمره تا سه نمره کم گرفتم
دست هایم را بالا می گرفتم و سیم بهانگشت هایم می خورد
هر نیم نمره کمتر یک سیم
اگر از دیوار صدا در می آمد از من هم صدا در می آمد
درد داشت ولی درد اصلی وقتی بود که کسانی که پنج نمره از من کمتر گرفته بودند چون نمره ی اولیه ی کمتری داشتند سیم نمی خوردند ولی دست های من مشتری ثابت سیم معلم علوم بود
با نفرت تمام به چشم هایش خیره می شدم و تمام فحش های جهان از ذهنم عبور میکرد ولی با درد لبخند می زدم تا غرورم نشکند.
روز آخر کلاس ها معلم مـرا کنارکشید و گفت « توان تو بیست بود، من سیم را می زدم تا هیچ وقت از چیزی که توانایی اش را داری ، دست نکشی و به کمتر از حق و توانت راضی نشوی »
اکنون به این فکر میکنم که در این سال ها چقدر دستهایم به سیم خوردن احتیاج داشته ، به اینکه چه جاهایی به حقم نرسیدم و همه ی توانم را نگذاشتم.
#قدری_تأمل
↶【 #به_ما_بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti