سلام
روزتون بخیر و شادکامی
پنجشنبه دهم خرداد ماهتون
پر از توجه و رحمت خدا 👋
نمی دانم در دلتان چه می گذرد
و چه آرزویی دارید،اما از خداوند می خواهم امروز ، شما را به همهٔ آرزو های خوب تان برساند...
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
با خــودتان حـــرف بـزنیـــد ❗️
محققان می گویند ؛
حرف زدن با خود ،
موجب احساس آرامش
و کاهش استرس می شود .
در این حالت فعالیت
عاطفی مغز ،
در لحظاتی کاهش مییابد
که کم شدن استرس را به دنبال دارد.
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
رؤیا...
رؤیای کودکی ام زودتر بزرگ شدن بود.
زن شدن،مرد شدن و بچه نبودن رؤیای همهٔ بچه ها بود.
بین تمام بازی ها و بچگی کردن،شیرین ترین بازی ها آن هایی بود که می رفتم در قالب آدم بزرگ ها و....
روزگار گذشت و زمین چرخید و چرخید و من دیگر کودک نبودم و چه حسرت هایی و ای کاش هایی که باقی ماند برای آن روزها و این روزها .
چقدر جمله بدی بود :
تو دیگه بزرگ شدی و منع از بچگی کردن!
کاش معیار و متر این بزرگ شدن را می دادند دست خودم و آن وقت تا وقتی که دلم می خواست بچه می ماندم و بچگی می کردم؟
هر چند یادم است که با شنیدن جملهٔ سرزنش وار «تو دیگه بزرگ شدی»،قند توی دلم آب می شد از این که پس بالاخره بزرگ شدم،اما حال به کجا رسیدم که متأهل ها می خواهند طلاق بگیرند و مجردها دوست دارند ازدواج کنند!
کودکان می خواهند زود بزرگ شوند،بزرگتر ها دوست دارند به دوران کودکی برگردند، شاغلان از شغل خود می نالند و بی کارها دنبال شغلند!
فقرا،حسرت ثروتمندان را می خورند و ثروتمندان از دغدغه و نا آرامی می نالند.
افراد مشهور از چشم مردم قایم می شوند و مردم عادی می خواهند مشهور شوند.
سیاه پوستان دوست دارند،سفید پوست شوند و سفید پوستان خود را بُرُنزِه می کنند.
هیچ کس نمی داند تنها فرمول خوشحالی این است:
قدر داشته هایت را بدان و از آن ها لذت ببر.
بدترین بلایی که آدم می تواند بر سر خودش بیاورد ؛ فدا کردن امید خویش یا همان نا امیدی است.
لذت نبردن از لحظه های امروز و نگرانی برای فرداها.
افکار خسته ای که همچون کوچه های پرپیچ و خم از هرطرف به بن بست می رسند.
حصارهایی بلند که سال هایی طولانی همان طور باقی مانده اند و بر حسب عادت ، احوال و افکار را تشکیل داده اند.
سطح زندگی هرکسی را خود او تعیین می کند با رفتارها،نگرش ها و انتخاب آدم های اطرافش.
نامیدی بدترین و تلخ ترین بلایی است که آدم را در خود می شکند و می میراند.
بله بالآخره بزرگ شدم و صد افسوس...!
بچه نبودیم که ما ؛ بَرّه بودیم!
صبح خروس خوان ، آرام و بدون نق و نوق از خواب بیدار می شدیم و صبحانه خورده و نخورده،یک مسافت چند صد متری را پیاده گز می کردیم تا مدرسه و دبیرستان...سرویس کجا بود؟
تازه آن سال ها ، سرد هم بود،یک کاپشن خرسک و یک کیف صد کیلویی و دست های لبو شده از سرما!
توی مدرسه هم بره بودیم،از ترسِ ناظم ، طوری روی خط سفید ده سانتی می ایستادیم که یک سانت از کفشمان هم ، از خط بیرون نمی زد.
بازی هایمان چه بود؟
طناب بازی ، گل کوچک ، گلوله بازی!
صبح ، گل کوچک،ظهر گل کوچک،شب گل کوچک...
خلافمان چه بود؟
یک ریال می دادیم بابای مدرسه،یک تکه پلاستیک مچاله می گذاشت کف دستمان، یک قاشق هم قره قوروت چرک صد سال مانده می ریخت رویش،ما هم با لذت،دِ بِلیس... یا فوق فوقش فوت فوتک می خریدیم که عبارت بود از دو،ممیز،سه دهم گرم آرد نخودچی،مخلوط با شکر،تو یک پلاستیک چهار سانتی که به طریق فوق امنیتی مُهر و موم و منگنه،کاری می شد،با یه نی کوچولوی نارنجی کنارش، البته این فوت فوتک را بیشتر مواقع نمی خوردیم.
نگه می داشتیم که فوت کنیم تو سر و کلهٔ مبصر کلاس که چُغلی همه را پیش معلم می کرد.
ظهر که می شد،همان مسافت طولانی را برمی گشتیم خانه.
دستشویی ها مثل الآن نبود ! ورِ دل آشپزخانه یا تو حیاط بود،یا تو راهرو. دست و رویمان را می شستیم و ایضاً جوراب ها را...روی تنه درخت نخل،کنار باغچه،پهن می کردیم.
تازه می آمدیم تو اتاق.
چونان بره هایی بودیم که همان بغل جاکفشی،دفتر کتاب را پهن می کردیم و می نشستیم به مشق نوشتن.
تمام می کردیم،برنامه فردا را هم حاضر می کردیم.
مثل الآن نبود که خاله و عمه،یک دست بچه را ماساژ می دهند ، عمو و دایی آن یکی دست را،تا بچه چهار خط آخر را بنویسد.
اینقدر مشق می نوشتیم که گوشهٔ انگشت وسطی ، قلمبه بود همیشه، میخچه وار...
بوی ناهار،دل می ربود ولی باید صبر می کردیم تا همه بیایند و با هم غذا بخوریم.
تنهایی خوردن و جدا جدا خوردن نداشتیم،والله جرأت الیورتوئیست را هم نداشتیم،بگوییم ما گرسنه ایم،باید صبر می کردیم!
الآن اگر بود می شد مصداق بارز کودک آزاری،ولی آن موقع درس صبر بود برای ما.
غذا هم هر چه بود،آبگوشتی،کوفته ای، لوبیایی،سیب زمینی آب پزی ...هر چه بود
می گذاشتند سر سفره...
مثل الآن نبود که مامان ها هی بگویند :
الهی دورت بگردم،فدات بشم،مرغ نمی خوری؟ کباب بخور،دوست داری زنگ بزنم پیتزا برات بیارن؟
مادر قربونت بشه!
هر چه بود می خوریم ، خدا را هم شکر می کردیم.
الآن که به نسل جدید نگاه می کنم،می بینم،ما هنوزهم همان بره های مظلوم و بی دفاع و البته معصومی هستیم، که هنوز که هنوزست،توی چنگال زندگی گل کوچکیم...
✍️ر.ع لطفی(با اندکی ویرایش ح.ا.م)
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
🔸مرحوم آيت الله حاج شيخ محمدابراهيم كلباسى در زمان مرحوم آیت الله سيد محمدباقر شفتى در حسين آباد اصفهان ، آن طرف رودخانه زندگى میكرد و مرجعيت آن زمان را داشت.
🔸 مرحوم سيد محمدباقر در اين طرف زاينده رود و اين بخش شهر ، در بيد آباد ، همانجايى كه مسجد را ساخته است مرجعيت داشت. مرحوم كلباسى میفرمايد :
🔸 من در مسأله بسيار مهمى كه نمیدانم فقهى بوده، يا فلسفى و يا عرفانى، گير كرده بودم وبراى من حل نمیشد. هر چه كتاب هاى علمى را میديدم، نمی فهميدم .
🔸در شبى چون كه خيلى ناراحت بودم، در خواب نيز اين مسأله مشكل به سراغم آمد . داشتم در خواب فكر میكردم كه ناگهان ديدم مجلسى برپا شده است ورسول خدا وائمه طاهرين و حضرت زهرا عليهم السلام نشسته اند، سيد محمدباقر شفتى نيز كنار حضرت زهرا عليها السلام نشسته است.
🔸 گفتم : عجب مجلسى است . بروم واين مسأله مشكل را از حضرت فاطمه عليها السلام بپرسم . گفت : آمدم وزانو زدم . گفتم : خانم ! من در اين مسأله مشكل دارم . حضرت فرمودند: از فرزندم سيد محمدباقر بپرس.
🔸 من در فكر فرو رفتم كه دانش سيد محمدباقر تا كجاست كه ما خبر نداريم . سؤال كردم، ايشان نيز حل كرد. از خوشحالى حلّ مسأله از خواب پريدم. ديدم نصف شب است. نماز شب وقرآن ودعايم را خواندم، بعد نماز صبح را خواندم ، آفتاب تازه می خواست بيرون بزند، بلند شدم وسوار بر مركب، به بيد آباد رفتم.
🔸 حدود ساعت هشت بود . به خانه سيد محمدباقر رفتم، ديدم طلبه ها دارند براى درس می آيند. ايشان خيلى از من استقبال واحترام كرد، بعد گفتم: جناب سيد محمدباقر ! من مشكل علمى دارم ، مطرح كنم ؟ فرمودند: ديشب در كنار مادرم زهرا عليها السلام كه جواب شما را دادم.
🔸 تقوا انسان را اين گونه می كند . تاريكی ها ، بن بست ها از بی تقوايى است . سند اين حرف ما طبق اين آيه است :
(وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَ مَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ).
📚 سخنرانی های مکتوب استاد انصاریان
↶【به ما بپیوندید 】↷
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها بهلول_دانا و دیگرى کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مىشود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مىدهم.
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و بهجاى سىشاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایهاش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم مرغ را زیر مرغ مىگذاشتی، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان یک عالمه مىشد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مىخواهى بکنی؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً دیوانه است. مىخواهد گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىروید. بهلول گفت: از #تخم_مرغ_پخته جوجه درنمىآید! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو.
↶【به ما بپیوندید 】↷
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
رایحهٔ خوش زندگی با سپیدهٔ صبح
آغاز میشود
و لبخند زیبای زمان با
رایحهٔ دلنشین صبح همراه است
آغوش تنفس را بگشاییم
چشمان جان را به کار گیریم
و آهنگ آرامش را بنوازیم
شروع کنیم ، خوشبختی
جایش همین جاست کنارمان .
سلام صبح جمعه تون پر برکت☕️
آدینه تون سراسر آرامش و رضایت #ان_شاءالله
اَللهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم💯
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
خلاءِ روحی، علتِ عمده ی آن است که آدمیان به دنبالِ معاشرت، سرگرمی و انواعِ تجملاتی می روند که بسیاری از مردم را به اسراف و سرانجام به فقر می کشاند.
کسی که از نظرِ ذهنی پر مایه است، دنبالِ زندگیِ آرام، با قناعت و در حد امکان بدونِ درگیری است.
از این رو، پس از اندک آشنایی با کسانی که به اصطلاح هم نوعِ او هستند، به انزوا کشیده می شود و اگر شعوری در حدِّ کمال داشته باشد، تنهایی را بر می گزیند.
زیرا آدمی هر چه در «درونِ» خود بیشتر مایه داشته باشد، از «بیرون» کمتر طلب می کند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند.
انسانِ کم مایه از هیچ چیز به اندازه ی «خود» نمی گریزد. زیرا در تنهایی، هنگامی که هر کس به خویشتنِ خود باز می گردد، معلوم می شود که در خود چه دارد.
آرتور شوپنهاور
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
امروز جملهٔ کوتاهی
پشت ماشینی دیدم _حقیقتاً_ خیلی به دلم نشست ؛
نوشته بود :
بدونِ گواهینامه ، نشستیم پُشتِ زندگی....
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
پشت زیباترین لبخند بیشترین رازها نهفته است.
زیباترین چشم بیشترین اشکها را ریخته و
مهربانترین قلب بیشترین دردها را کشیده است.
هاروکی موراکامی
↶【به ما بپیوندید 】↷
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
ﯾﮏ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ اگر ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ؛
" ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻥ " می شوﺩ " ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ …."
می شوﺩ به ساﻥ ﭼﺎﯼ ﯾﺦ ﮐﺮﺩﻩ ﯼ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻋﺸﻖﺩﻡ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ بنوشی،
و ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﻫﯿﭻ ﻗﻨﺪ ﻭ ﺷﮑﻼﺗﯽ
ﺑﻪ ﻣﺬﺍﻕ ﻫﯿﭻ ﻃﺒﻌﯽ ﺧﻮﺵ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ ...
ﺧﻮﺭﺩﻩ نمی شوﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ،
" ﻓﺮﺻﺖ "
ﺭﺍ _هم_ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺍﺭﯼ ﺑﮕﺬﺭﺩ
می شوﺩ ﻣﺜﻞِ ﺁﺏِ ﺗُﻨﮓِ ﻣﺎﻫﯽ
ﮐﻪ اگر ﺑﻪ ﻭﻗﺘﺶ ﻋﻮﺽ ﻧﺸﻮﺩ
ﺁن وﻗﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﻫﻢ ، ﻣﺎﻫﯽ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ …
ﻗﺪﺭ " ﻟﺤﻈﺎﺕ " ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﻴﻢ.
جویبار ﺯﻧﺪگی ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻫﻴﭻﻛﺲ نمی ماند…
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
💥۱۲ نشانه ای که ثابت می کند دچار استرس بالا و اضطراب پنهان هستید اما خودتان خبر ندارید :
۱- هر روز صبح یک صبحانه تکرای میخورید
۲- ناخن هایتان را میجوید
۳- برای هر کاری تشریفات خاصی دارید
۴- کارهایی که باید انجام دهید را فهرست میکنید
۵- متوجه گذشت زمان نمیشوید
۶- تمام شب را بیدار میمانید
۷- قبل از زنگ خوردن ساعت بیدار میشوید
۸- کارهایتان را پشت گوش میاندازید
۹- از دیگران راهنمایی میگیرید
۱۰- درباره ی همه چیز تحقیق میکنید
۱۱- همیشه نزدیک به در خروجی مینشینید
۱۲- کمی از خانه دور میشوید دوباره به خانه
برمیگردید تا دوباره همه چیز را چک کنید
وجودِ دو ، سه مورد ازین موارد طبیعی است اما اگر بیشتر این نشانه ها را دارید با روانشناس صحبت کنید.
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
نمی دانم شما هم این طورید یانه ؟
جمعه هم مثل پنجشنبه رفتگان خاک یکی یکی و گاهی چند تا چندتا از گذر نظر می گذرند تا یک#خدا_بیامرز ، یک #خدا_رحمتش_کند یک#فاتحه_و_صلواتی از آدم هدیه بگیرند ...
شاید بیچاره ها ، آن سو به همین لب تکان دادن ماها شدیداً نیازمندند...
آدم هایی به نظرت می آیند که در روزگار زندگی در دنیا خیلی با آن ها معاشرت نداشتی ، فقط گاهگاهی از جلو چشمانت می گذشتند یا تو از جلوشان گذر می کردی بقال بازار بودند ، رانندهٔ وانت کنار خیابان ، همسایه ، هم محله ای ، همشهری ، دوست و آشنا ، فک و فامیل ...
گاهی به این فکر می کنم که خدایا ! برزخ چگونه جایی است ؟ مومنین و مؤمنات در آن جا چه می کنند ؟ و به چه محتاجند ؟ گاهی که حالم اجازه می دهد #دو_رکعت_نماز می خوانم و به همهٔ رفتگان خاک ، خصوصاً آن هایی که #وارث ندارند یا #بد_وارثند ، اهدا می کنم...
هیچگاه این حرف مرحوم_خدابیامرز_پدرم یادم نمی رود که گفت:بابا تو که برای اموات مرتب نماز می خوانی ، برای #عمویم_احمد هم نماز بخوان، خیرات بده ...او بی وارث بود...این حرف را با سوز و عمق وجود می گفت ! خودش آخر عمری با وجود بیماری برای پدر و مادرش حج نیابتی انجام داد(البته خودش و ننه) بعدش هم با او و ننه در معیت برادرم برای آخرین به زیارت قبر#بی_بی_دی_غلو و دیگر رفتگانمان به امام زاده سید امیر حسین #گرگری_علیا رفتیم البته متأسفانه قبر #استادمحمد_پدر_بزرگ ما با خاک یکسان شده و اثری از آن نیست ! خیلی از قبر های قدیمی به دلیل خاکی بودن این طور شده اند
خدا همهٔ اموات را رحمت کند و جایگاهشان را بهبود بخشد ...آمین یا رب الودود🤲
ح.ا.م ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti