یک جرعه زندگی
یک دور در خاطرات
دلم هوس قدیم کرده است چرا؟
یاد روستا و جو ملا
نه برقی بود و نه سرو صدا
چـرا ... صدای واق سگ بود و
بانگ خروس
صدای رفتن صبحگاهِ چَرا
صدای گاو ها و گوسفندها
و صدای چوپانشان
بـو نُصو یا نَصو لا*
پ.ن :
بونُصو یا بو نصولا(پدرِ نصرالله) گاوبان روسـتا بود و چون گوش هایش کم شنوا بود به او #کرو می گفتند !
شاید این لقب زیاد برازنده نباشد ولی انگار آن زمان کسی به این چیزها فکر نمی کرد !
ما که غروب ها با گرفتن دم گله گاوها روی زمین اسکی می کردیم...👋
#گرگری_علیا
#امیدیه
#آغاجاری
#اهواز
#خـوزسـتان
#حامد_استاد_محمد
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
نگاه ِ نـو
یادم می آید روزی مرحوم پدر مقدارزیادی سریش توی پاکت کاغذی به منزلمان آورد . آخر وقتی سه هفته کارش در شرکت حفاری(سدکو) تمام می شد یک هفته استراحت داشت که مقداری مایحتاج را همان روز اول و بقیه را هم روزهای بعد از شهر می خرید و تا کافهٔ ی سکیاس کنار جادهٔ آسفالت با ماشین و با بقیهٔ راه خاکی تا روستا را به دوش کشان به منزل می آورد...
از دیدن سریش ها توی وسایل ، سرا پایم هیجان شد فقط احتیاج به کاغذ داشتم ، چوب پرچ جارو هم که توی خانه بود ، نخ قرقره هم !
هرچه گشتم توی منزل کاغذ نبود ، هوس دویدن با بادبادک اوج گرفته ، هواییم کرده بود !
بیرون رفتم ، آن روز گویی شانس با من بود کتابی دبیرستانی مال پسر همسایه که در شهر درس می خواند روی تِلَندون(Telandoon , 1) منزلشان افتاده بود ...سریع آوردمش و برگ هایی از آن را صاف صاف از چسب شیرازه جدا کردم و بادبادکی زیبا با برگ های پر عکس کتاب ، درست کردم ، سریشش خوب و تازه بود چوب ها و برش های حلقوی دم و بال ها خوب چسب می گرفت !
فکر می کردم مهندس ساخت هواپیمایم چه احساس شعفی داشتم ، به خیابان جلو منزل دویدم و بادبادک_که به ظن ما هواپیما بود_چه شادمانانه در آسمان اوج گرفت ...بعد از دوسه بار دویدن ، نمی دانم ، شدت باد کم و زیاد شد یا دویدن من ، که هواپیما در درخت کُنار(konar) باغ حاتمی که شاخه هایش بی باکانه حریم بالایی خیابان را تصرف کرده بودند ، گیر کرد ...
آرام ، آرام نخ هدایتش را بکش بکش می کردم که نه هواپیما منهدم شود و نه نخ پاره ... اما گویی هواپیما در شاخهٔ هفتی(۷)کُنار حسابی لَم داده و قصدش استراحت مدت دار بود ! خلاصه اش کنم ؛ نخ برید و هواپیما از بالا ؛ به منِ حسرت زده ، پوزخند می زد ، دلخورانه ! کلوخ برداشتم وبه سمتش پرت کردم ، شاید از جای بجهد و به آغوشم فرود آید...
تکه نخ مانده را دور چوب دستگیره پیچاندم و به فکر راه اندازی خط تولید دومی شدم اما این بار نزدیک کُنار حاتمی نمی روم ، بی وجدان هواپیما رُباست !😂
ح.ا.م مهر ۱۴۰۱
#گرگری_علیا #روستای_پدری #خاطرات_کودکی
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
✍باوجودی که توی جنوب زندگی می کنیم انگار زمان کودکی در روستا این مواقع هوا سردتر بود آخر آب در سطل ها و گودال های زمین حیاط و کوچه ، صبحگاهان یخ بسته دیده می شد و ما موقع رفتن به مدرسه چه کیفی با آن لایه های نازک یخ می کردیم ، از آن گذشته ، در جمع هم مدرسه ای ها ، نفس ها را در سینه متمرکز می کردیم و با #بازدم و #های ممتد ، جلوی رویمان را مه آلود می ساختیم و عجیب اول صبحی به نظر خودمان از سرما لذت می بردیم ...
آن زمان بارندگی ها بیشتر بود و آب جوی روستا (#جو_ملا) ، زمستان ها عموماً گل آلود بود وگِل آب ؛ درسطل ها با گذر ساعتی ته نشین می شد وبرای خورد و خوراک مورد استفاده قرار می گرفت البته درام(بشکهٔ۲٠٠ لیتری) شیر دار _هم _ برای شست و شو در برخی خانوار ها بود !
یادش بخیر
#ح.ا.م #خاطرات #گِرگِری_علیا
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
پانزده اسفند که می شود عده ای مثل من ، کوچه پس کوچه های پراز خاطرهٔ زمان را طی می کنند و می روند به کلاس دوم دبستان و شعر #درختکاری زنده یاد عبّاس یمنی شریف را زمزمه می کنند .
انگار همین دیروز بود ! دههٔ۵٠ ، دبستان قاآنی ، روستای#گرگری_علیا وآقای #وطن_خواه در حال خواندن درس درختکاری است .
آقای وطن خواه _یادش بخیر _ ماهشهری بود مردی _به دیدکودکانهٔ من_بلند قد ، موفرفری و سبیلی ستارخانی و چهره ای خندان داشت ، یک بار درهمین روزها ما را به صحرا برد کمی آن طرفتر از مدرسه صحرای سرسبزی ، روستا را احاطه کرده بود ، او از معدود معلمانی بود که اهل داد وفریاد و کتک زدن نبود ، در صحرا ، درحالی که گیاه #ریش_بُـز از زمین می کّند و می خورد ، برایمان آواز خواند و ماهم دست می زدیم ، متأسفانه حافظهٔ آوازی ام خوب نیست ، فقط یکی و دو پاره از آن آواز را به خاطر دارم ...
اَوِ بندر شوره
دُختِ بندر کوره
اوفی ، اوفی
مو چِب کُنُم
___آب بندر(ماهشهر) شور است ،
دختر بندر کورست
آخ ، آخ (آه و تأسف)
من چه کار کنم !؟
ــ ان شاءالله آقای وطن خواه (از اهالی بندر ماهشهر ، به قول محلی بندر معشور) هنوز سر زنده و پاینده باشند و من بتوانم خبری از او به دست آورم ، نمی دانم شاید به عشق محبت های امثال او ، من هم ره دشوار معلمی را طی کردم ...
ح.ا.م
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
نگاه ِ نـو
✓دلم در آرزوی کمی صبح های بچگی ست هنوز !
با صدای جیرینگ جیرینگ استکان نعلبکی و اختلاط پدر و مادر و هورت کشیدن و قورت دادن پرسروصدای چای خوش عطر زغالی از خواب بیدارشوی و همهٔ زندگی توی کتری روی چراغ علاءالدین بجوشد و گاهگاهی آب گرم به قوری چینی توی منقل اضافه شود تا چای برای بچه های زیر لحاف خوابیده هم مهیا باشد
لحاف را تا زیر گلو بکشی رویت و در دلت بگویی کاش امروز جمعه بود و تعطیل توی این سرما سختست رفتن به مدرسه
بوی نان تنوری و توله پخته پیچیده باشد تو خانه
در و پنجره های چوبی و یک دنیا حس "امن" زندگی ، امنِ امن ؛ بی هیچ شتاب و دلهره ای با صدای پارس سگ ، که از نگهبانی شبانه آمده دم در اتاق به نیت خوردن صبحانه و البته گربه هم که شب ها توی اتاق پیش ما زیر لحاف گرم خوابیده ، بیدار شده منتظر حمایت #دا گوشه ای لم داده
بعد (دا #مادر) ، تکه های نان تنوری را در چای شیرین تلیت کرده و می گذارد دم در اتاق جلو سگ زرد و گربهٔ ملوس
مرغ و خروس ها هم ، همراه انبوهی جوجه از کُله مرغی در آمده اند و گوشه ای از حیاط دارند گندم و جو می خورند و برای جوجه ها هم مادر پِرگِنَک(per,ge,nak ) پاشیده و گنجشک ها هم بی دعوت گوشه ای از خوراک آن ها را نوش جان می کنند ...
یا کریم ها (یا به قول ما کاکا یوسُف ها) لب بام بق بقو کنند و یادت بیاورند که : بلندشو مدرسه ات دیر نشود ...
پ.ن:
تلیت(دراصل ترید) :نانی که در شیر ، چای و یا خورش خیس بخورد
ــ توله :گیاه پنیرک که به شکل آب پز ، سرخ کرده و به عنوان سبزی پلویی هم مصرف می شده
ــ پرگنک : ریزه هایی که باخمیر نیمه خشک برای جوجه ها درست می کردند
ــ دا : مادر #دِی هم گفته می شده
کُله مرغی : اتاقک مخصوص مرغ و خروس ها #روباها وسمورها هروقت چشم سگ را دور می دیدند تکی می زدند و جوجه مرغی را می ربودند #نامردها😊
ح.ا.م با یادی از گذشته #گرگری_علیا
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
خانه ی کودکی ، خانه ای است که شبیه آن را جایی نمی یابی !
جایی که همهٔ خاطرات کودکیت از در و دیوار آن آویخته است ، جایی که بوی همهٔ بچگی هایت را می دهد ...
از در چوبی رنگ و رو رفتهٔ قدیمی اش که وارد می شوی ، صدای پارس سگ ، صدای مرغ وخروس و جوجه ها ، صدای میو میو گربه و صدای خنده و بازی های بچگی ات را می شـنوی .
این جاست که باید چشم هایت را ببندی و خاطراتت را مرور کنی و جانی دوباره بگیری .
صدای کودکی را می شنوی که در گوشه های حیاط و پشت نخل ها تَپ تَپَکان (قایم باشک) بازی می کند ، می خندد و با خنده اش شبیه بچگی هایت ذوق می کنی .
مگر می شود چنین جایی بود و شاد نبود ؟!
مگر می شود عطر متفاوتِ غذای مادرت و بوی نان های گوناگونش را استشمام کنی و خوشحال نباشی !؟اصلاً مگر می شود کنار تاوه یا تنور پیش مادرت بنشـینی و تکه ای نان کنجدی و تَبدون بخوری و کنار چاله یا منقل پر آتش چند استکان چایِ زغالی بنوشی و احساس خوشـبختی نکنی ؟!
بهترین گوشهٔ خوب دنیا خانه ایست که کودکی هایت میان سبزه های باغچه اش نفس می کشد .
بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند با استخر و جکوزی و سونا
تازه حس می کنی هیچ کجا خانهٔ گلی پدری ات نخواهد شد ، کنار جو ملا و گُدار دِی غُلو و آن همه شیرجه در آب و شنا...
#خانهٔ_سه_نخل #گِرگِری_علیا
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
✓تپ تپکان :
کودکی توی روستا بازی های زیادی داشتیم یکی از آن ها #تَپْ_تَپَکان بود ، همین #قایم_باشک امروزی که بعضی _به غلط_ آن را قایم موشک هم می گویند !
هر جایی می تپیدیم(پنهان می شدیم) پشت دیواری ، تو کوچه ای ، اتاقی ، خرابه ای ، پشت درختی ، کنار بوته ای...
حالا توی این کمرکش روزگار باید با سختی ها و رنج ها ، دردها و بیماری ها ، تَپْ تَپَکان بازی کرد
کمی بهشان خندید ، کمی آن ها را دواند و خسته شان کرد شاید از گردونهٔ آزار ، آزاد شوی ...
نمی دانم ! شاید هم ، چشمان روزگار زرنگ تر از این حرف هاست و زیرک ترین افراد را هم می یابد !
✓خدا کند سختی ها ، آفت ها و بیماری ها از چهرهٔ جمیع خلایق ، دور شود و شادابی و طراوات همه را به پایکوبی سنتی دعوت نماید !
آمین یا رب الودود🌺🙏
#روزگار_قدیم #بازی_های_قدیمی
#کودکی_در_روستا #گرگری_علیا
#حامد_استاد_محمد
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@atre_dousti
نگاه ِ نـو
✍پاییز دارد می آید ، یادش بخیر زمان کودکی توی روستا پاییز را خوب می فهمیدیم نه که برقی نبود و کولر و یخچالی ... شب ها توی حیاط روی تخت سیمی رختخواب پهن می کردیم و می خوابیدیم البته بعضی ها روی بام می خوابیدند.
خنکی هوای شب ها برای ما ، پاییز را لذت بخش می کرد ، رختخواب ها را بعد از تاریکی هوا ، روی تخت پهن می کردند تا #جاها خنک شود و راحت خوابمان ببرد البته پشه بند هم داشتیم که تمام تخت بزرگ هفت ، هشت نفره را پوشش می داد.
دم غروبی چراغ ها نفت می شدند و آمادهٔ روشن شدن ، چراغ توری_یا به قول شهری ها #چراغ_زنبوری_برای روشنایی حیاط بود ، چند چراغ کوچک موسوم به چراغ موشی در چاله دان(آشپزخانهٔ چوب سوز) و اتاق گاز خوراک پزی کپسولی گذاشته می شد و یک چراغ نفتی دسته دار هم برای رفتن افراد به دستشویی و اتاق های دوره ای اطراف حیاط بود .
ما از گاو و گوسفند بی نصیب بودیم اما تعدادی مرغ و خروس برای استفاده داشتیم که دَم غروبی وارد کُله مرغی زیر راه پله می شدند و در چوبی اش محکم بسته می شد تا از هجمهٔ روباه ها و سمورها در امان باشند .
سگ زردمان هم شب ها پرکار بود بعد از خوردن شام ، چهار سوی خانه را از روی بام ها دور می زد و به شدت پارس می کرد و گربهٔ با محبت هم ، کناری می خوابید و گاهی وارد رختخواب بچه ها می شد و کنارشان قور قور(خرناس) خوابش بلند می شد ...
خوبی بیرون خوابیدن این بود که با نور صبح _ما بچه ها_ بیدار می شدیم و بوی چای زغالی و تَبدون کنجدی و گِردهٔ تنوری ، ناشتایمان را صفا می داد تبدون و گرده هر دو در تنور پخته می شدند تبدون چیزی شبیه نان بربری امروزی بود و گرده هم نان گرد تنوری (البته اندازه و حجمشان بزرگتر و بیش تر از این ها بود) البته نان های تیری تاوه ای هم بود که هر کدامشان وصف خودش را دارد و امروزه ما فقط با خاطراتشان زندگی می کنیم...
هرچه بود گذشت . یاد خنکای آخر تابستان و حضور پاییزِ قدیم ها بخیر...
یاحق ح.ا.م #خوزستان #گرگری_علیا #امیدیه #آغاجاری #اهواز
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
استاد محمد ، نجار و سنگ تراش طایفهٔ بزرگ شیرالی اکثر فرزندانش درکودکی بیمار می شدند و می مردند او در آرزوی فرزند پسری بود که نامش را زنده نگه دارد با بی بی دی غلو که با سه یتیم به #گرگری_علیا آمده بود ازدواج کرد تا هم یتیم داری کند و هم فرزند ذکوری گیرش آید به قول مرحوم پدر هرچه فرزند زاده می شد سرخک می گرفتند و دردهای مشابه و می مردند واکسیناسیونی هم که نبود . ایشان به دنیا آمد نامش را #خداخواست گذاشت ، نمی دانم فرصت نکرد یا فکر می کرد این همه زنده نمی ماند، برایش شناسنامه نگرفت کودک بیچاره بی شناسنامه چند سالی را گذراند استاد محمد نابینا شد و بعدش از دنیا رفت زندگی بر بی بی دغُلو و سه فرزندش سخت شد فقر مطلق ایشان را گرفت...پدر می گفت بچه های روستا درمدرسه ۶کلاسه درس می خواندند اما من #بی_شناسنامه گوشهٔ باغ ملی ، کنارمدرسه فلوت وساز می زدم تا بچه ها تمام کنند و بیرون آیند و بازی کنیم...
خداخواست ، بی سواد بزرگ شد و برای گذران روزگار با برادران مادری و دیگر جوانان روستا به #کویت عزیمت کرد آنجا کمی با کتب اکابر درس خواند اما جدی نگرفت برادر بزرگتر خوب باسواد شد اما او نه...
بعد از انقلاب شرکت نفت برایشان کلاس نهضت سواد آموزی گذاشت...خلاصه تا چهارم نهضت را گذراند ...
کتابی که در دستش است ، کتاب فارسی نهضت است که در تپه های پشت محلهٔ #تانکی_سفید آغاجاری از او عکس برداشته شده...
۷دی سالروز تأسیس #نهضت سواد آموزی گرامی باد .
خدا همهٔ رفتگان را رحمت کند👋🕯🤲
یاحق ح.ا.م اهواز
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
کودکی گاهی
با هزار جستجو و تلاش ،
یا با دل کندن از کتاب های درسی
سال های پیش ، گاهی مجلاتی که
کاغدشان محکم بود
با سریش و چوب پِرچ (۱)
وقرقرهٔ نخی که از مادر می گرفتیم
بادبادکی سرهم می کردیم...
بد بختی اش این جا بود
که خیلی وقت ها در آسمان
اول کِیفمان...
زود نخش می برید و
باد ، همهٔ آرزوهامان را
با خودش می برد...
#نقطه_سر_خط
پ.ن:
(۱)پِرچ [perch]گیاهی خودرو از خانوادهٔ نی های بدون بند و یک تکه که چوب هایش نازک ، یک دست صاف و قابل انعطاف است و نوک تیزی دارند . در روستاها تعداد زیادی از این چوب ها را دسته کرده ، به هم می بندند و از آن به عنوان #جارو استفاده می کنند.
#بادبادک_آرزو_ها
#گِرگِری_عُلیا
✍ح.ا.م
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
#پنجشنبه
🥀پنجـشنبه یادروز اموات است .
به رسم کهن،یاد می کنیم از آن هایی که زمانی با ما و امثال ما زیسته اند و خاطراتی از خویش برای ما به جا گذاشته اند اما اکنون روزگارشان از مـا جـداست و یاد و خاطراتشان در اذهان ما چون فیلم در جریان است...
یاد می کنیـم از آن هایی که هنوز دلتـنگشان می شویم .
یاد می کنیـم از آن هایی که هنـوز دوستـشان داریم .
یاد می کنیم از همهٔ شهـدا،علمـا و درگذشتـگانمان با ارسال خیر و فاتحه وصلوات ...
روحشان شاد ، برزخشان نورانی و آباد🕯
#خوزستان #گرگری_علیا #سور_مقداد #قلعه_تمیم #آغاجاری #امیدیه #اهواز #و_سرزمینم_ایران
↶【به ما بپیوندید 】↷
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti
نمی دانم شما هم این طورید یانه ؟
جمعه هم مثل پنجشنبه رفتگان خاک یکی یکی و گاهی چند تا چندتا از گذر نظر می گذرند تا یک#خدا_بیامرز ، یک #خدا_رحمتش_کند یک#فاتحه_و_صلواتی از آدم هدیه بگیرند ...
شاید بیچاره ها ، آن سو به همین لب تکان دادن ماها شدیداً نیازمندند...
آدم هایی به نظرت می آیند که در روزگار زندگی در دنیا خیلی با آن ها معاشرت نداشتی ، فقط گاهگاهی از جلو چشمانت می گذشتند یا تو از جلوشان گذر می کردی بقال بازار بودند ، رانندهٔ وانت کنار خیابان ، همسایه ، هم محله ای ، همشهری ، دوست و آشنا ، فک و فامیل ...
گاهی به این فکر می کنم که خدایا ! برزخ چگونه جایی است ؟ مومنین و مؤمنات در آن جا چه می کنند ؟ و به چه محتاجند ؟ گاهی که حالم اجازه می دهد #دو_رکعت_نماز می خوانم و به همهٔ رفتگان خاک ، خصوصاً آن هایی که #وارث ندارند یا #بد_وارثند ، اهدا می کنم...
هیچگاه این حرف مرحوم_خدابیامرز_پدرم یادم نمی رود که گفت:بابا تو که برای اموات مرتب نماز می خوانی ، برای #عمویم_احمد هم نماز بخوان، خیرات بده ...او بی وارث بود...این حرف را با سوز و عمق وجود می گفت ! خودش آخر عمری با وجود بیماری برای پدر و مادرش حج نیابتی انجام داد(البته خودش و ننه) بعدش هم با او و ننه در معیت برادرم برای آخرین به زیارت قبر#بی_بی_دی_غلو و دیگر رفتگانمان به امام زاده سید امیر حسین #گرگری_علیا رفتیم البته متأسفانه قبر #استادمحمد_پدر_بزرگ ما با خاک یکسان شده و اثری از آن نیست ! خیلی از قبر های قدیمی به دلیل خاکی بودن این طور شده اند
خدا همهٔ اموات را رحمت کند و جایگاهشان را بهبود بخشد ...آمین یا رب الودود🤲
ح.ا.م ۱۱ خرداد ۱۴۰۳
─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─
@atre_dousti