eitaa logo
نگاه ِ نـو
132 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
724 ویدیو
15 فایل
متون زیبا ؛ ادبی ، تربیتی ، روان شناسی ، مذهبی #حکایات_و_خاطرات...
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه ِ نـو
یادم می آید روزی مرحوم پدر مقدارزیادی سریش توی پاکت کاغذی به منزلمان آورد . آخر وقتی سه هفته کارش در شرکت حفاری(سدکو) تمام می شد یک هفته استراحت داشت که مقداری مایحتاج را همان روز اول و بقیه را هم روزهای بعد از شهر می خرید و تا کافهٔ ی سکیاس کنار جادهٔ آسفالت با ماشین و با بقیهٔ راه خاکی تا روستا را به دوش کشان به منزل می آورد... از دیدن سریش ها توی وسایل ، سرا پایم هیجان شد فقط احتیاج به کاغذ داشتم ، چوب پرچ جارو هم که توی خانه بود ، نخ قرقره هم ! هرچه گشتم توی منزل کاغذ نبود ، هوس دویدن با بادبادک اوج گرفته ، هواییم کرده بود ! بیرون رفتم ، آن روز گویی شانس با من بود کتابی دبیرستانی مال پسر همسایه که در شهر درس می خواند روی تِلَندون(Telandoon , 1) منزلشان افتاده بود ...سریع آوردمش و برگ هایی از آن را صاف صاف از چسب شیرازه جدا کردم و بادبادکی زیبا با برگ های پر عکس کتاب ، درست کردم ، سریشش خوب و تازه بود چوب ها و برش های حلقوی دم و بال ها خوب چسب می گرفت ! فکر می کردم مهندس ساخت هواپیمایم چه احساس شعفی داشتم ، به خیابان جلو منزل دویدم و بادبادک_که به ظن ما هواپیما بود_چه شادمانانه در آسمان اوج گرفت ...بعد از دوسه بار دویدن ، نمی دانم ، شدت باد کم و زیاد شد یا دویدن من ، که هواپیما در درخت کُنار(konar) باغ حاتمی که شاخه هایش بی باکانه حریم بالایی خیابان را تصرف کرده بودند ، گیر کرد ... آرام ، آرام نخ هدایتش را بکش بکش می کردم که نه هواپیما منهدم شود و نه نخ پاره ... اما گویی هواپیما در شاخهٔ هفتی(۷)کُنار حسابی لَم داده و قصدش استراحت مدت دار بود ! خلاصه اش کنم ؛ نخ برید و هواپیما از بالا ؛ به منِ حسرت زده ، پوزخند می زد ، دلخورانه ! کلوخ برداشتم وبه سمتش پرت کردم ، شاید از جای بجهد و به آغوشم فرود آید... تکه نخ مانده را دور چوب دستگیره پیچاندم و به فکر راه اندازی خط تولید دومی شدم اما این بار نزدیک کُنار حاتمی نمی روم ، بی وجدان هواپیما رُباست !😂 ح.ا.م مهر ۱۴۰۱ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti