eitaa logo
نگاه ِ نـو
131 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
708 ویدیو
15 فایل
متون زیبا ؛ ادبی ، تربیتی ، روان شناسی ، مذهبی #حکایات_و_خاطرات...
مشاهده در ایتا
دانلود
پنج شـنبـه هـا ، انگار روز سان دیدن از رژهٔ عزیزانی است که در قاب عکس های قدیمی روی دیوار نصب است و یا در آلبوم های کهنه منتظر بازدید آشـنایی است ! آرامگاهشان مزین به سـنگی است با چند سطر خط نوشـته و در پایانش طلب فاتحه وصلوات... یادتان بخیر...روحتان شاد...برزختان آباد ح.ا.م ۵خرداد ۱۴۰۱ ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ @shapour_shilani
یک جرعه زندگی یک دور در خاطرات دلم هوس قدیم کرده است چرا؟ یاد روستا و جو ملا نه برقی بود و نه سرو صدا چـرا ... صدای واق سگ بود و بانگ خروس صدای رفتن صبحگاهِ چَرا صدای گاو ها و گوسفندها و صدای چوپانشان بـو نُصو یا نَصو لا* پ.ن : بونُصو یا بو نصولا(پدرِ نصرالله) گاوبان روسـتا بود و چون گوش هایش کم شنوا بود به او می گفتند ! شاید این لقب زیاد برازنده نباشد ولی انگار آن زمان کسی به این چیزها فکر نمی کرد ! ما که غروب ها با گرفتن دم گله گاوها روی زمین اسکی می کردیم...👋 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
من نان را خیلی دوست دارم ، شاید به دلیل این که روستا زاده ام و نان های مادرپز متنوع و خوشمزه ای را در کودکی تجربه کرده ام یا این که آهن خونم کم است ، که این دومی برای بعداز ۱٠بار عمل البته هست ! اگر می خواهید بخندید ، بخندید ، من که از خندیدن دوستان لذت می برم ولی تعجب نکنید ، چند وقتی است آرزو می کنم یک نانوایی خوب و با کیفیت در شهرکمان یا شهرک های اطراف افتتاح شود تا نان هایش هم به اندازه باشد ، هم تُرد و بامزه... روزی با جوانی که خمیر گیر نانوایی بود ارتباط سلام وعلیکی پیدا کردم و به ترفند روزگار معلمی خودمانی شدم ! از او علت جـربودن و بی مزگی نان ها را پرسـیدم ، آرام کنار گوشم گفت : صاحب نانوا می گوید خمیر مایه گران شده است به جای دو لیوان در یک دوره خمیر ، یک لیوان سرخالی بریز ، نمک هم از این نمک های کیسه ای می آورد و این را هم می گوید کم بریز ، مردم بیچاره فشار خون دارند(البته فهمیدم این هم گران شده است) ح.ا.م ۱ شهریور ۱۴٠۱ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
برف ندیده ام اما برف را دوست دارم ! زیرا از خانوادهٔ بارانی است که آرام و رقصان آب شیرین برای زمینی ها هدیه می آورد ، تفریح و برف بازیش بماند... امـام زمـانم سـلام ای سـپید روی روزگار ، موهایمان سپید شد در انتظار... تو را هم چنان برف که ندیده ام دوست دارم ... ببار ! که چهرهٔ زمین سیاه تر از آن است که ما می بینیم ، بیا که خیلی وقتست دلمان ، شوق طرب کرده است ، از همان شوق های کودکی که پدرش را پس از مدت ها کار در دوردست ها در راه رسیدن به خانه می بیند ...منتظریم بیا...نسل ما پیر و فرتوت شده اند و چشم به راه... 🌻اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِـوَلـیـکَ الْـفَـرَجْ وَ فَـرَجْـنـا بِـهِ وَ اَقِمنٰا بِخِدمَتِهِ وَارْزقنا زیارتةِ🌻 ح.ا.م ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
صبح ها را دوست دارم آرام ، آرام نور می بارد چیزی که از بچگی دوست داشتم صبح ها در ایام گرم سال هوایش خنک تراست و هم تاریکی را تمام می کند البته شب هم آرامش خود را دارد البته اگر دزدان به منزل آدم سرک نکشند ! توی روستا ، زمان کودکی ؛ پارس سگ ها ما را امیدوار می کرد که کسی بیدارست و محافظ خانه ! حالا اما ، دیوارها نرده دارند ، تیز و گاهی شاخ گوزنی... ولی دزدان انگار راهش را بلدند آنتن روی بام را می برند با لوله و پایهٔ محافظش دوچرخهٔ توی حیاط را...پمپ آب منزل را و... این ها را وقتی اهالی هستند ولی خوابند ، می برند ! اگر کسی نباشد که منزل را کلاً می تکانند و می برند ... انگار با این توصیف شب دیگر آرامش ندارد همان روز کمی بهتر است اگر این ماشین های ضایعاتی با آن بلندگوهای گوش خراششان بگذارند کسی در منزل استراحت کند عجیب خیلی حرکاتشان مثل همست! ترازوهایشان تکه ای فنری در لوله ای مدرج است ، معلوم نیست چه قدر سرت کلاه می گذارند حرف هایشان مثل هم است انگار جایی روانشناسی خوانده اند سال ها پیش ؛ استاد روان شناسی مان می گفت ؛ وقتی بازار می روم _با این همه روان شناسی_که خوانده ام کلاهی سرم می گذارند که تا روی ناف می آید و نمی شود به راحتی بالایش کشـید . چه می شود کرد باید اول توی بازار چیز آموخت بعد رفت دانشگاه شایدهم برعکس! از ما که گذشت ! سن و سال و اوضاع و احوال شما را نمی دانم . یاحق ح.ا.م ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
✍چند ماهی بود قلبم را عمل کرده بود و به سختی روزگار می گذراندم ، دست به آچار بودم اما توان کار نداشتم ... ــ جرقه زن بخاری گازی ، مشکل پیدا کرد و بخاری روشن نمی شد ! چند خیابان بالاتر نمایندگی آبگرمکن گازی بود که بخاری هم ، تعمیر می کرد .پیشش رفتم و قضیه بخاری را گفتم و ملتمسانه از جوان سرویسکار خواستم به منزل آید و تعمیرش کند اما ایشان گفت : وانت بگیر و بیارش مغازه... هرچه اصرار کردم که تازه عمل کردم و توان زور زدن و این ور آن ور کردن را ندارم بی سود بود . سرشکسته به منزل آمدم یکباره به ذهنم جرقه ای آمد که می شود با فندک آشپزخانه روشنش کرد تا بعدها ببینیم چه می شود... فکر می کنم مدتی بعد، شاید پاییز سال بعد ؛ توانی یافتم و به مرکز شهر رفتم از مغازه داری جویای مشکل بخاری شدم ، نشانیِ پیرمرد مسنی رابه من داد ، پرسان پرسان پیدایش کردم مغازه بزرگی داشت که تمام قطعات بخاری روی میز کارش بود با متانت و صفا ، تمام توضیحات لازم را بیان کرد و گفت لوازم برای فروش ندارم ! اینها برای کار خودم هست ولی از باب محبت ۲ سیم پیزو _مربوط به جرقه زدن_ به من فروخت. با توضیحات داده شده بخاری را درسرای خانه تکه تکه کردم ، شُستم و سیم های پیزو را سوار کردم و بخاری را به قول معروف رام خود کردم...هنوز که هنوزست یاد صفای پیرمرد و برخود وی هستم و دعاگوی سلامتی و عزت برای ایشانم و البته کم لطفی سرویسکارجوان را هم به پای بی مهری روزگار کنونی گذاشتم و برای هدایت امثال ایشان طلب خیر کرده و می کنم . یاحق ح.ا.م ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
✍گاهی حالم روبراه نیست ، وسط روز خوابم می برد ، موقعی که بیدار می شوم به ساعت دیواری می نگرم ساعت را می فهمم اما چه وقت روزبودن را خیر ! گاهی غروب شده است فکر می کنم صبح است و گاهی هم برعکس... این تازه توی خانه است که نور را می بینی تو بیمارستان که دور وبرت همیشه روشن است الله اکبر... یکبار نیمه های شب به هوش آمدم به خانم پرستار گفتم اذان مغرب شده است گفت بخواب ؛ نیمه شب است... آدم خیلی نباید به خودش مطمئن باشد حتی وقتی ساعت را می نگرد در عین عادی بودن اوضاع گاهی زمانه را گم می کند ، قدر ساعت ها را نمی داند ، قدر آدم هایی را که مثل ساعت ، منظم و صبور دور و برش می چرخند نمی داند ، نمی فهمد چگونه صبح شده است ! صبحانه را چه وقت آماده کرده اند !؟ یادش می رود حضورها را ، یادش می رود با هم بودن ها را ... مثل ساعتی که تا باتریش تمام نشود کسی متوجه حضور صبورانه و منظمش نیست ، ما آدم ها هم این طور شده ایم ! دیروز توی اتوبوس واحد رفیقی می گفت نمی دانم فلانی چطور مـُرد !؟ سرحال بود و بی دغدغه...باورش نمی شد باتری آدم ها هم یکباره تمام می شود...حالا کسی هست باتری ساعت را عوض کند اما باتری آدم ها چطور ؟ این ها را به خودم می گویم که ای کاش ماها ساعت وجودمان را دستکم به بی آزاری روزگار بگذرانیم ، محبت نیاموختیم ، نیشتر نزنیم ، یادمان باشد ، خـوبی و بـدی هـر دو خاطره سازند ... یاحق ، ارادتمند و دعـا گو ح.ا.م ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
نگاه ِ نـو
✍پاییز دارد می آید ، یادش بخیر زمان کودکی توی روستا پاییز را خوب می فهمیدیم نه که برقی نبود و کولر و یخچالی ... شب ها توی حیاط روی تخت سیمی رختخواب پهن می کردیم و می خوابیدیم البته بعضی ها روی بام می خوابیدند. خنکی هوای شب ها برای ما ، پاییز را لذت بخش می کرد ، رختخواب ها را بعد از تاریکی هوا ، روی تخت پهن می کردند تا خنک شود و راحت خوابمان ببرد البته پشه بند هم داشتیم که تمام تخت بزرگ هفت ، هشت نفره را پوشش می داد. دم غروبی چراغ ها نفت می شدند و آمادهٔ روشن شدن ، چراغ توری_یا به قول شهری ها روشنایی حیاط بود ، چند چراغ کوچک موسوم به چراغ موشی در چاله دان(آشپزخانهٔ چوب سوز) و اتاق گاز خوراک پزی کپسولی گذاشته می شد و یک چراغ نفتی دسته دار هم برای رفتن افراد به دستشویی و اتاق های دوره ای اطراف حیاط بود . ما از گاو و گوسفند بی نصیب بودیم اما تعدادی مرغ و خروس برای استفاده داشتیم که دَم غروبی وارد کُله مرغی زیر راه پله می شدند و در چوبی اش محکم بسته می شد تا از هجمهٔ روباه ها و سمورها در امان باشند . سگ زردمان هم شب ها پرکار بود بعد از خوردن شام ، چهار سوی خانه را از روی بام ها دور می زد و به شدت پارس می کرد و گربهٔ با محبت هم ، کناری می خوابید و گاهی وارد رختخواب بچه ها می شد و کنارشان قور قور(خرناس) خوابش بلند می شد ... خوبی بیرون خوابیدن این بود که با نور صبح _ما بچه ها_ بیدار می شدیم و بوی چای زغالی و تَبدون کنجدی و گِردهٔ تنوری ، ناشتایمان را صفا می داد تبدون و گرده هر دو در تنور پخته می شدند تبدون چیزی شبیه نان بربری امروزی بود و گرده هم نان گرد تنوری (البته اندازه و حجمشان بزرگتر و بیش تر از این ها بود) البته نان های تیری تاوه ای هم بود که هر کدامشان وصف خودش را دارد و امروزه ما فقط با خاطراتشان زندگی می کنیم... هرچه بود گذشت . یاد خنکای آخر تابستان و حضور پاییزِ قدیم ها بخیر... یاحق ح.ا.م ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
سحرگاهان امروزی مثال روز پیشین اش نشستم و دعـا کردم نمی دانم چه می خواهی، عزیز دل ولی از بهر دنیایت برای روز عقبایت برای رفع غم هایت برای قلب زیبایت برای آرزوهایت به درگاهش دعـا کردم و می دانم خدا از آرزوهامان خبر دارد یقین دارم دعاهامان اثر دارد چه قدرش را نمی دانم ولی این قدر می دانم ... که جز این حربه ای کاری خدا داند نمی دانم... دعـاگوی همگی ح.ا.م 👋🤲 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
🥀پنجـشنبه یادروز اموات است . به رسم کهن،یاد می کنیم از آن هایی که زمانی با ما و امثال ما زیسته اند و خاطراتی از خویش برای ما به جا گذاشته اند اما اکنون روزگارشان از مـا جـداست و یاد و خاطراتشان در اذهان ما چون فیلم در جریان است... یاد می کنیـم از آن هایی که هنوز دلتـنگشان می شویم . یاد می کنیـم از آن هایی که هنـوز دوستـشان داریم . یاد می کنیم از همهٔ شهـدا،علمـا و درگذشتـگانمان با ارسال خیر و فاتحه وصلوات ... روحشان شاد ، برزخشان نورانی و آباد🕯 ↶【به ما بپیوندید 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti
مهربانان سلام 🖐 آخرین جمعهٔ اردیبهشت ، بر شما خوش 🌺 الهی سهم امروزتون شادی سهم زندگیتون عشق سهم قلبتون مهربانی سهم چشمتون زیبایی سهم عمرتون ، بهبودی و عزت باشه... " پیشاپیش خرداد ماه خنک و با برکتی را براتون آرزو می کنیم " ↶【به ما بپیوندید 】↷ ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti
از دوران ابتدایی ، راهنمایی و متوسطه در مورد اثر گذاری خوش و دل انگیز کار معلمان ، خاطره ی خوش چندانی ندارم و از این بابت بسیار ناخرسندم... در دبستان روستای از توابع آن زمان که اکنون جزو شهرستان شده است ، دوران پنج سالهٔ ابتدایی را گذراندم... متأسفانه آن زمان _یعنی دههٔ۵۰ _مهر و محبت اساس کار معلمی نبود و ما به شدت از معلمان می ترسیدیم ! نمی خواهم از تنبیهات و نحوهٔ آن ها چیزی بگویم ... در این اوضاع معلم کلاس دومی داشتیم که با همه فرق داشت ، مهربان بود و خوشرو ! ما را در فصل بهار به صحرا می برد و برایمان آواز محلی می خواند و گیاه خودرو را با ولع می خورد و به ما هم سفارش خوردنش را می کرد _که البته_ ذائقهٔ کودکانه ی ما پذیرش طبع آن را نداشت ! او اهل بود و لقبش . مهربانی از چهره اش نمایان بود ، آن زمان به گمان کودکی ام بلند قد می آمد و موهای فرفری داشت... در صحرا به لفظ بندری برایمان آواز می خواند و ما کف می زدیم و همراهی می کردیم : او وه بندر شوره.. دُختِ بندر کوره... اوفی اوفی ، مو چِب کُنُم و بقیه اش هم _اگر بود_ یادم نیست ! آبِ بندر شورست دختر بندر کورست آخی آخی ، من چه کار کنم ! بعد از یکی دو ساعت پیاده روی و تفریح به مدرسه برمی گشتیم و درس را ادامه می دادیم و انگار که آن روز در بهشت بودیم... یادش بخیر ! حیف که آقای ها زیاد نبودند و ما در حسرت نبودشان سال های تحصیلمان را طی کردیم و به عشق او و یکی دو مورد دیگر معلم شدیم و اکنون خانه نشین و بازنشسته ایم و شاید چون نتوانستیم چون وطن خواه مهربان باشیم با چندین بیماری روزگار می گذرانیم... 🌺روز معلم بر همهٔ معلمان عزیز و فرهیختگان بازنشسته گرامی باد👋 ✍ح.ا.م معلم بازنشسته ــ اهواز ↶【 】↷ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💝𖣔༅═┅─ @atre_dousti