eitaa logo
نگاه ِ نـو
132 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
712 ویدیو
15 فایل
متون زیبا ؛ ادبی ، تربیتی ، روان شناسی ، مذهبی #حکایات_و_خاطرات...
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه ِ نـو
می خواهم از شهر خاطراتم بنویسم که حدود ۴۰سال در آن سپری کردم .مردمانش از مناطق شهرهای مختلف و نژادهای گوناگون دور هم جمع شده بودند :لر ، ترک ، بندری ، کرمانی ، اصفهانی ، بهبهانی و دیگرانی دیگر هم بودند... پیش از انقلاب همهٔ منازل خشت گلیش برق داشـتند ولی گِیس(گاز ترش) و آب تعداد محدودی ازمنازل ! آشـپزخانه های عمومی معروف به و آب هم شـیر عمومی(لولهٔ فشاری) در هر کوچه و محله ای پاتوق زنان لین بود... تفریحی که نبود ، نه پارک و بوسـتانی بود ، نه درخت وسـبزه ای ! تنها تفریح مردم تلویزیون بود که هر ده خانه یک تلویزیون کمدی بلر یا شاوب لورنس داشت که شب ها در حیاط فرش پهن می شد و همهٔ همسایه ها مهمان صاحب تلویزیون بودند تا مراد برقی ببییند... بعد از انقلاب مردم برای منازلشان آب و گِیس (Gasیا همان گاز ترش) کشیدند که البته هر دو مجانی بود گاز ۲۴ساعته بود ولی آب تصفیه نشدهٔ رودخانهٔ مارون ۲ساعت صبح و۲ساعت بعد از ظهر در لوله ها جاری بود و منازل منبع آب داشـتند که تانکی گفته می شد ...از تلفن شهری هم خبری نبود ! فقط ادارات ، مدارس و منازل رؤسای ادارات شهر تلفن شرکتی داشـتند که کد پذیر هم نبود و تلفن های شهری را نمی گرفت مگر این که با واسطه ای مرکز تلفن برایت وصل کند ... دههٔ ۶۰ که به دانشسرای دزفول رفتم پس از یک ماه به شهر آمدم در ورودی شهر گلویم سوزش داشت و بوی بدی احساس می کردم ( لوله های گاز ترش عموماً نشتی داشت و هوا آلوده ...که بعداً متوجه علت بو و سوزش گلو شدم)...در منزل که آب نوشـیدم چه قدر آب را شور احساس کردم وقتی مسأله را گفتم ، مرحوم پدر گفتند آب اهواز و دزفول خیلی شـیرین است ... ! تفریح بچه ها و نوجوانان گل کوچیک بود که یا در کوچه بازی می شد یا پس از داد وبی داد پیرزن ها به کوه می رفتیم که زمینش پر از سنگ بود ، همگی سنگ ها را زمین جدا کرده و دور زمین _به عنوان خط کشی_می چیدیم ، گاهی با سنگ دروازهٔ سنگی بزرگ می ساختیم و گاهی گل کوچیک...آرزویمان یک زمین خاکی صاف وبی سنگ و دو دروازهٔ فلزی ثابت بود... یادش بخیر ح.ا.م ۵خرداد ۱۴۰۱ ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ @shapour_shilani
نگاه ِ نـو
روزهای اولی که به مرکز اسـتان کوچ کردیم مجبور بودیم چند وسـیلهٔ جدید برای منزل بخریم ! یکی فرگاز بود و دیگری آبگرمکن ! تعجب نکنید ، شهر کوچک ما گاز ترش داشت و آبگرمکن ها ، بویلر های دست ساز بودند (چیزی شبیه آبگرمکن های مخزنی) و اجاق های خوراک پزی هم به شرح ایضاً دست ساز... برای نصب فرگاز به نمایندگی زنگ زدیم ، آقای تنومندی با موتور سیکلت آمد ...در خواست کرد اجازه بده موتور را داخل حیاط بیاورم ! دزدیده نشود...همان روزهای اول فهمیدم که باید_ این جا_ حواسمان ، خیلی جمع باشد انگار این جا دزد وسارق زیاداست و مثل شهر کوچک سابقمان نیست! خلاصه آقا درون آمد و به گمانم از نحوهٔ گفتارم فهمید تازه از شهرسـتان آمده ایم حین کار مرتب با من صحبت می کرد وقتی متوجه شد معلمم ، لحن گفتارش تغییر کرد گویی خودش را سال ها به عقب برد و در کلاس درس حس کرد...هنگام پذیرایی مختصر ، چای و کیک ، گفت :من ۴کلاس بیش تر درس نخوانده ام ، کشش درسی نداشتم وسال هاست مغازهٔ تعمیر لوازم گاز سوز دارم و نماینده نصب و خدمات پس از فروش برندهای زیادی از این محصولاتم ...خب آقا معلم : حقوقتان چطورست ؟ گفتمش سیصد و اندی هزار تومن می گیرم ! با تعجب بسیار ، چشمانش را گرد کرد و پرسـید مگر مدرکت چیست ؟ آرام گفتم لیسانسکی دارم...با دلسوزی عجیبی گفت :آخی....خـدا رو شکر که درس نخواندم ! کاش زنم بود و می شـنید عاقبت درس خواندن و این وضع حقوق را ...من حدود یک تومان منزل می برم ! مغازه ، خانه و اتومبیل هم دارم و ... سپس حرف جالبی زد ! گفت معلمان ما این قدر کت وشلوارشان اتو کشـیده وکفششان براق و واکس زده بود که همیشه در دلم می گفتم خوش به حال ایشان ...نمی دانم این لباس ها از کجا می خرند ! موقع خداحافظی درحالی که سوار موتورش بود ، دستی رو شانه ام زد و گفت : آقا معلم ، با این کار به جایی نمی رسی ، بیا تو بازار ، هم وضع مالیت توپ می شود ، هم حسابی آدم شـناس و قهار می شوی و ازاین سادگی خلاص... خـدا رو شکر کـه اسـتعداد درس خواندن نداشـتم و با شاگردی ، کار فنی را ادامه دادم ! گفتمش : حق با توست ! معلمی را دوست داشـتم چه کنم... ح.ا.م خرداد ۱۴۰۱ ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ @shapour_shilani
🍃یکی از معلمان دورهٔ دبیرسـتان ما می گفت :برای آشـنایی با اجتماع و تحولات اجتماعی خواندن کتاب های امثال الحکم خصوصاً حکایت های ملانصرالدین کافی است (آن زمام کتاب های ملانصرالدین ، حسابی در بورس بود و بچه ها می خریدند و مطالعه ، بازگویی و دست به دست می کردند) او برای نمونه حکایتی برای ما گفت : روزی دو نفر از دوسـتان ملا مراسم همزمانی داشـتند ، یکی عروسی و دیگری مراسم ختم از قضا این دو نفر همسایهٔ دیوار به دیوار بودند. ملا با هر دو داد وسـتد و رابطهٔ معاشرتی گرمی داشت ... به فکر فرو رفت که ؛ چه کند که هیچ یک از دو نفر از عدم حضورش آزرده خاطر نشوند . بالای دیوار میانی دو منزل رفت و یک پا در منزل صاحب عروسی و پای دیگر در منزل صاحب ختم آویزان کرد وبا دست سمت مراسم عروسی بشکن می زد و با دست سمت مراسم ختم ، سـینه... 👤ح.ا.م ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ @shapour_shilani
✍باوجودی که توی جنوب زندگی می کنیم انگار زمان کودکی در روستا این مواقع هوا سردتر بود آخر آب در سطل ها و گودال های زمین حیاط و کوچه ، صبحگاهان یخ بسته دیده می شد و ما موقع رفتن به مدرسه چه کیفی با آن لایه های نازک یخ می کردیم ، از آن گذشته ، در جمع هم مدرسه ای ها ، نفس ها را در سینه متمرکز می کردیم و با و ممتد ، جلوی رویمان را مه آلود می ساختیم و عجیب اول صبحی به نظر خودمان از سرما لذت می بردیم ... آن زمان بارندگی ها بیشتر بود و آب جوی روستا () ، زمستان ها عموماً گل آلود بود وگِل آب ؛ درسطل ها با گذر ساعتی ته نشین می شد وبرای خورد و خوراک مورد استفاده قرار می گرفت البته درام(بشکهٔ۲٠٠ لیتری) شیر دار _هم _ برای شست و شو در برخی خانوار ها بود ! یادش بخیر #ح.ا.م ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti