نگاه ِ نـو
روزهای اولی که به مرکز اسـتان کوچ کردیم مجبور بودیم چند وسـیلهٔ جدید برای منزل بخریم !
یکی فرگاز بود و دیگری آبگرمکن ! تعجب نکنید ، شهر کوچک ما گاز ترش داشت و آبگرمکن ها ، بویلر های دست ساز بودند (چیزی شبیه آبگرمکن های مخزنی) و اجاق های خوراک پزی هم به شرح ایضاً دست ساز...
برای نصب فرگاز به نمایندگی زنگ زدیم ، آقای تنومندی با موتور سیکلت آمد ...در خواست کرد اجازه بده موتور را داخل حیاط بیاورم ! دزدیده نشود...همان روزهای اول فهمیدم که باید_ این جا_ حواسمان ، خیلی جمع باشد انگار این جا دزد وسارق زیاداست و مثل شهر کوچک سابقمان نیست!
خلاصه آقا درون آمد و به گمانم از نحوهٔ گفتارم فهمید تازه از شهرسـتان آمده ایم حین کار مرتب با من صحبت می کرد وقتی متوجه شد معلمم ، لحن گفتارش تغییر کرد گویی خودش را سال ها به عقب برد و در کلاس درس حس کرد...هنگام پذیرایی مختصر ، چای و کیک ، گفت :من ۴کلاس بیش تر درس نخوانده ام ، کشش درسی نداشتم وسال هاست مغازهٔ تعمیر لوازم گاز سوز دارم و نماینده نصب و خدمات پس از فروش برندهای زیادی از این محصولاتم ...خب آقا معلم : حقوقتان چطورست ؟ گفتمش سیصد و اندی هزار تومن می گیرم ! با تعجب بسیار ، چشمانش را گرد کرد و پرسـید مگر مدرکت چیست ؟ آرام گفتم لیسانسکی دارم...با دلسوزی عجیبی گفت :آخی....خـدا رو شکر که درس نخواندم !
کاش زنم بود و می شـنید عاقبت درس خواندن و این وضع حقوق را ...من حدود یک#میلیون تومان منزل می برم ! مغازه ، خانه و اتومبیل هم دارم و ...
سپس حرف جالبی زد ! گفت معلمان ما این قدر کت وشلوارشان اتو کشـیده وکفششان براق و واکس زده بود که همیشه در دلم می گفتم خوش به حال ایشان ...نمی دانم این لباس ها از کجا می خرند !
موقع خداحافظی درحالی که سوار موتورش بود ، دستی رو شانه ام زد و گفت : آقا معلم ، با این کار به جایی نمی رسی ، بیا تو بازار ، هم وضع مالیت توپ می شود ، هم حسابی آدم شـناس و قهار می شوی و ازاین سادگی خلاص...
خـدا رو شکر کـه اسـتعداد درس خواندن نداشـتم و با شاگردی ، کار فنی را ادامه دادم ! گفتمش : حق با توست ! معلمی را دوست داشـتم چه کنم...
ح.ا.م خرداد ۱۴۰۱
#خاطرات
#فنی_کاری
#اسـتعداد_درسی
#عشق_به_معلمی
─┅═༅࿇💝࿇༅═┅─
@shapour_shilani