eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱هنرمند ایرانی جوری نقاشی کشیده که از سمت راست شهید ابومهدی المهندس دیده می شود و همان نقاشی از سمت چپ شهید حاج قاسم دیده می شود . ♥ 【 @atre_shohada
📚تو کتاب سه دقیقه در قیامت میگفت: آدم هایی را دیدم که در دنیا فکر میکردم هستند... در قطعه شهدا هم خاکشان کردیم؛ "اما اینجا دیدم که شهید محسوب نشدن" بترسیم‌از‌این‌جمله!@atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_هفتاد من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم، چون اولا این زندگی و این فرد
📚 عاشق بازار قدیمی تجریش بودم... تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد. تا اینکه بالاخره پیداش کردم. یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت. با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم. وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! -چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم -نمیدونم. قشنگ باشه دیگه!! -خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! -نمیدونم واقعا! بنظر شما کدوم بهتره؟ رفت سمت یه گوشه ی مغازه، -بنظرمن این دوتا خیلی خوبه! رفتم جلو،راست میگفت... بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم، انتظار داشتم خیلی سنگین باشه و همون لحظه ی اول گردنم کج بشه! اما خیلی سبک بود. رفتم جلوی آینه و خودم رو نگاه کردم. باورم نمیشد چادر اینجوری بهم بیاد!! ولی اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم. لبخندی صورتم رو پر کرد، اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود!! به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم -هزار الله اکبر! هزار ماشاءالله... چقدر ناز شدی تو دختر!! -ممنونم ازتون!😊 لطف دارین... ببخشید اسم این مدل چیه؟؟ -لبنانیه گلم. لبنانی! -خیلی قشنگه،همین رو میبرم. چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم -خواستم بگم اینجا جای مبارکیه. حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن. آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش! با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم. واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم. سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن. چند لحظه ای محو اون صحنه ی زیبا و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم. واقعا زیبا بود... رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد! -خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید! با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا -خودم چادر دارم آقا!! -خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید. اینجا حرمت داره! تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن! با خجالت چادر رو سر کردم. احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود! قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم. نمیدونستم باید چیکار کنم! بار اولم بود که به همچین جایی میومدم. قبلا فقط بعد از چرخیدن تو بازار،برای آب خوردن وارد حرم شده بودم. پشت سر چندتا خانم تازه وارد راه افتادم تا بفهمم باید چیکارکنم!! چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن! دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیک شدم که وسطش یه ضریح بود! البته بعدا فهمیدم اسمش ضریحه!! به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو! یه قبر اونجا بود! بازم نمیدونستم باید چیکارکنم! اطرافم رو نگاه کردم! یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن! دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم. "من نمیدونم شما کی هستی، و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر!! ولی حتما یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون! لطفا من رو هم کمک کنید... اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد، پس به داد منم برسید! تو شرایط سختی قرار دارم..." خداحافظی کردم و در بیرون اومدم، از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم -ببخشید... ایشون کی هستن؟؟ -ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن، پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان اند! از امامزاده که خارج شدم، دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم، اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم! خیلی معذب بودم! احساس میکردم همه نگاه ها روی منه! از اینجا تا خونه فاصله ای نبود. اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟؟ از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم، یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟اون یکی میگفت تو میتونی!دوباره تسلیم این نفس ذلیلت نشو!تو قراره به آرامش برسی! دوباره اون یکی میگفت کدوم آرامش؟شبیه گونی شدی!درش بیار!زشت شدی! اون یکی میگفت زشت اینه که مثل ببعی هرکاری که دلت خواست انجام بدی! به قلم محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
الله، هُوَالأمان فی فَوضی هذِهِ الحَیاة! آغوشِ خدا، در هرج و مرجِ زندگی تنها پناهگاهِ منه♥️!
میگفت.. تودنیابہ‌چیزے‌وابستہ‌نشو.. وابستگی‌بہ‌دنیابدجورغفلت‌میارھ‌ اره‌مشتی‌ وقتشہ‌همونۍبشیم‌ڪه‌قراربودبشیم دیرنشده‌دست‌بجنبون‌ یھودیدی‌انقدرغرق‌دنیا‌شدۍ‌ ڪه‌بالاسرے‌ویادت‌رفتہ.. بہ‌قول‌اون‌جملہ‌معروف‌ ڪه‌هممون‌بلدیم‌ غرق‌دنیاشده‌راجام‌شھادت‌ندهند((:💔 🕊 【 @atre_shohada
اگـرکه دست‌جھان‌قدرت‌مقابله‌داشت چرابرابرحق‌ترس‌از‌مباهلہ‌داشت🌿 💛@atre_shohada
🌿دلنوشته شهید به امام زمان عجل‌الله... ♥️ 🌸 【 @atre_shohada
🌹دنیا را همه می توانند تصاحب کنند، ولی آخرت را فقط با اعمال نیک می توان تصاحب کرد! 🍃 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
إِنَّمَا یُرِیدُاللهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً🌸 💐 ⚡️ 【 @atre_shohada
«کاری کنید کہ وقتی کسی شما را ملاقات می‌ کند احساس کند کہ یک ‌شهید را ملاقات کرده است » 🦋 🌱 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_هفتاد_و_یکم عاشق بازار قدیمی تجریش بودم... تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشت
📚 تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم! تا به ماشین برسم با هم جنگ کردن و تو سر و کله ی هم زدن!! سوار ماشین که شدم یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو گذاشتم رو فرمون. باورم نمیشد من چادر سر کرده باشم!!😳 هنگ هنگ بودم! ماشین رو تو حیاط پارک کردم و پیاده شدم! میدونستم این ساعت هنوز کسی خونه نیست،پس با خیال راحت،با چادر وارد خونه شدم. در رو که بستم ،تازه متوجه حالم شدم. خیلی حس خاصی داشتم. از اینکه زیر بار نفسم نرفته بودم احساس عزت نفس داشتم! رفتم جلوی آینه و با لبخند مغرورانه ای خودم رو نگاه کردم.🙂 واقعا با وقار شده بودم!! اما به خوبی زهرا نبودم! اون روسری هاش رو که سر میکرد ،کامل حجاب میگرفت، اما من شال سرم بود و موهام از دو طرف صورتم بیرون بود و فرقی که باز کرده بودم،مشخص بود! اولین کاری که کردم یه عکس از خودم انداختم و سریع برای زهرا فرستادم! آنلاین بود. با ذوق کلی قربون صدقم رفت و بهم تبریک گفت. همونجا جلوی آینه ی هال،با لبخند ایستاده بودم و دونه دونه همه اتفاقا رو براش تعریف میکردم که یهو در باز شد!!! با ترس به سرعت برگشتم سمت در، مامان بود! بدنم یخ کرد!! ولی هنوز من رو ندیده بود و داشت در رو میبست. با یه حرکت چادر رو از سر درآوردم و انداختم زمین! مامان با دیدنم لبخند کوتاهی زد و سلام کرد. -چرا اونجا وایسادی؟؟ -همینجوری!اومده بودم تو آینه خودمو ببینم! مامان لبخند زد و اومد سمت من! آب دهنم رو قورت دادم و به طور نامحسوسی چادر رو با پام هُل دادم زیر مبل!! داشتم قبض روح میشدم که مامان رسید پیشم و بازوهام رو گرفت. -چه خبر از دانشگاه؟ درسات خوب پیش میره؟ -امممم..بله...خوبه با لبخند دوباره ای بازوهام رو ول کرد و برگشت و رفت به اتاقش! نفس راحتی کشیدم و به این فکر کردم که چرا مامان هیچ‌وقت نمیتونه راحت ابراز علاقه کنه!😔😞 معمولا نهایت عشقش تو همین کار خلاصه میشد!! چادر رو یواش برداشتم و انداختمش تو کوله‌م! و بدو بدو رفتم تو اتاقم. که گوشیم زنگ خورد. -الو -سلام ترنم.خوبی؟؟ -سلام زهراجونم.ممنون.خوبم -چیشدی یدفعه چرا دیگه جوابمو ندادی؟! -وای زهرا سکته کردم!!مامانم یهو سر رسید! ماجرا رو براش تعریف کردم و خداحافظی کردیم. از خستگی ولو شدم روی تخت. به همه ی اتفاقات امروز فکرمیکردم! به این که صبح با مانتو رفته بودم دانشگاه و شب با چادر از امامزاده برگشته بودم خونه!! به اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاده بود! به حرف‌های زهرا ، و به دانشگاه که فردا چطور با این چادر برم!!! تصورش هم سخت بود! "همین امروز با صحبتام راجع به نماز چشماشون میخواست از حدقه بیرون بزنه، فردا با چادرم دیگه بی برو برگرد شاخ درمیارن!!😒" روم نمیشد حرفی از پشیمونی بزنم. در اتاق رو قفل کردم، وضو گرفتم و جانمازی که تو کیفم و چادر نماز صورتی و جدیدی که تو کمدم قایم کرده بودم رو برداشتم و گوشه ی اتاقم مشغول نماز شدم. فکرم مثل یه گنجشک همه جا پرواز میکرد! مبارزه با نفس تو این یه مورد از همه سخت تر بود! با خودم کلنجار میرفتم که "الان داری با خدا صحبت میکنی! از درونت خبر داره،اینقدر فکرتو اینور و اونور نده!" سعی میکردم به معنی حرف‌هایی که میزدم فکر کنم تا فکرم جای دیگه نره. به هر زوری بود نماز مغرب رو تموم کردم. اعصابم خورد بود!اما با حرف زهرا خودم رو آروم کردم: "همین که خدا تلاش تو رو برای مبارزه با نفست ببینه،ارزش داره. به خودت سخت نگیر،خدا از ضعف های بنده ی خودش آگاهه!" چقدر این حرف‌ها آرامش بهم میداد. از صمیم قلب از خدا تشکر کردم و به سجده رفتم. سر نماز عشاء سعی کردم بیشتر حواسمو جمع کنم،رکعت سوم بودم که در اتاق به صدا دراومد! از ترس یادم رفت چه ذکری داشتم میگفتم!!😥 مامان داشت صدام میزد و من سر نماز بودم! آخرای نماز بودم با عجله نماز رو تموم کردم و چادر و سجاده رو انداختم تو کمد و درش رو بستم. سعی کردم خودم رو خواب‌آلود نشون بدم. در رو باز کردم، مامان با رنگ پریده نگاهم کرد -کجا بودی؟چرا در رو باز نمیکردی؟ -ببخشید،خب... نمیتونستم بگم خواب بودم! یعنی نباید میگفتم. به قلم محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 【 @atre_shohada
🌿هرچه بخدا تکیه کنیم بیشتر می‌فهمیم که خدا امن ترین و محکم ترین تکیه گاه هست..
گوشه ای ازخصوصیت اخلاقی شهید🕊 🌸یکی ازبارزترین خصوصیات این شهیدبزرگوارخوش اخلاقی و گشاده رویی بود, واین ویژگی ایشان در بین تمام اعضای خانواده, اقوام دوستان وهمشهریان شناخته شده بود. در تمام سالهایی که افتخاراشنایی با این شهیدوالامقام را داشتیم خدا را گواه میگیریم که حتی یک مرتبه اخم و عصبانیت ایشان را هیچ کس ندید, ایشان فردی بسیار صبور و متین بودند واگرتمام عکسها وفیلمهایی که ازاین شهیدعزیزموجوداست را ببینید به وضوح متوجه این موضوع خواهیدشد 🌿همیشه همراه و شریک مشکلات وگرفتاریهای اعضای خانواده, دوستان واشنایان بودندو اگر مشکلی برای کسی پیش می آمد تا حد توان از کمک کردن دریغ نمیکردند و اگر مشکل پیش آمده خارج از استطاعت ایشان بود با راهنمائیهای گره گشا و همدردی و همدلی سعی در یاری رساندن به دیگران را داشت. 🦋 @atre_shohada
🌿 من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم. علی وار زیستن و علی وار شهید شدن... حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن... را دوست می دارم. @atre_shohada
💌کلام شهید : 🍃از موج تخریب‌ها و تهمـت‌ها نهراسید و غم بہ دل راه ندهید. بدانید هر ڪس ڪه خـط دارد، حتمـاً دشمــن دارد. @atre_shohada
هدایت شده از ریحانہ...🌿
•~✨🍃 آن‌روز‌خوب‌امروز‌است.. کیفش‌رانکنی، ازآن‌لذت‌نبری، مواظبش‌نباشی، میرود.. روزهای‌خوب‌نمی‌آیند‌،میروند..🦋 ☂ ˹❥︎•@REYHANEH_14˼࿐
هَمِہ دُنیاےِ مَنـ♥️ دَر یِڪ لَبخَندِ|تُ|🍃 خُلاصِہ مـے شَــوَد🕊
شھادت‌همان‌پیچك‌سبز؎است‌ کھ‌جوانھ‌مےزندبردل‌ها؎عاشق! همان‌دل‌هایےکھ‌عـٰاشق‌ِخُداشدھ‌اند!🙂🌱 🕊 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_هفتاد_و_دوم تمام مدت سرم رو انداخته بودم پایین و با سرعت تمام راه میرفتم! تا به
📚 از بچگی از دروغ بدم میومد،چه برسه به حالا که شده بودم دشمن سرسخت هوای نفس!! تو چشمای مامان نگاه کردم! معلوم بود ترسیده. -فکرکردم دوباره.... و ادامه ی حرفش رو خورد. فهمیدم که حسابی سابقم پیششون خراب شده!!😔 -معذرت میخوام مامان.جانم؟ چیکارم داشتی؟؟ -هیچی!بیا بریم شام بخوریم. صبح همین که چشمام رو باز کردم،دلشوره به دلم چنگ انداخت! دانشگاه!چادر! من!ترنم! احساس میکردم پاهام سِر شده و اصلا جون بلند شدن از تخت رو ندارم. به هر زوری بود بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم. اینقدر برام انجام این کار سخت بود که سعی کردم خودم رو به حواس پرتی بزنم که چادرم جا بمونه!! از اتاق زدم بیرون و پله ها رو دو تا یکی پایین رفتم اما احساس عذاب وجدان گلوم رو گرفته بود! "خجالت نمیکشی؟؟ بی عرضه! یعنی تو یه ذره عزت نفس نداری که اجازه میدی نظر بقیه رو رفتارات اثر بذاره؟؟ اونا کی هستن که تو بخوای به دلخواه اونا بگردی؟" دور زدم که برگردم بالا اما بابا پشت سرم ظاهر شد! ترسیدم و یه پله عقب رفتم! -مگه جن دیدی؟؟ -سلام باباجون.نه ببخشید. خب یدفعه دیدمتون!! -کجا میری؟مگه کلاس نداری؟ -چرا،یه چیزی جا گذاشتم تو اتاقم! برگشتم و چادر رو از کشوی تخت برداشتم و گذاشتم تو کوله پشتیم و رفتم. تو راه، انواع و اقسام برخوردهایی که ممکن بود ببینم،از مغزم میگذشت! سعی میکردم با تکون دادن سرم، فکرهای مزاحم رو دور کنم و به انسان بودنم فکر کنم! جلوی دانشگاه،یه نفس عمیق کشیدم. فکرم رفت سمت آقایی که دیروز ازشون کمک خواسته بودم! فقط یادم بود عموی امام زمان بودن! چشمام رو بستم و سعی کردم صادقانه با امام صحبت کنم! "من راستش شما رو نمیشناسم، اما خیلی شنیدم که باید از شما کمک بگیرم! من تازه دارم با خدا آشتی میکنم، خیلی کارها رو دارم برای اولین بار انجام میدم.مثل همین کار! واسه همین خیلی دل و جرأتش رو ندارم. میدونم تا ببینن منو،شروع میکنن به مسخره کردن! میدونم راه سختی جلومه. تا امروز هرجور دلم خواسته گشته،اما دیگه قرار نیست به این دل گوش بدم. من ضعیفم، کمکم کنید. واقعا سختمه،اما انجامش میدم، به شرطی که کمکم کنید، چشمام رو باز کردم و بدون معطلی از ماشین پیاده شدم. چادر رو سرم انداختم و بدون اینکه اطرافم رو نگاه کنم، کیف رو برداشتم و بسم الله گفتم و رفتم سمت دانشکده. سرم رو انداختم پایین تا نگاهم به کسی نیفته،اما از لحظه ای که وارد دانشکده شدم، کم کم نگاه ها رو ،روی خودم احساس کردم. پام رو که توی کلاس گذاشتم صدای جیغ دخترها و خنده ی تمسخر آمیز پسرها رفت بالا! -اینو نگاااا!🤣 -وای اینم جوگیر شد!😆 -از همون دیروز مشخص بود مخش عیب کرده!😵 -ترنم این چه وضعشه! -وای اینجا هم کلاغ اومد!! -قیافه رو!!😂 -دوست پسرت گفته چادر سر کنی؟😆 و..... احساس میکردم صورتم قرمز شده! خیلی بهم برخورده بود!😔 تو دلم گفتم"فقط بخاطر رضایت تو!" سرم رو بالا گرفتم و با جدیت همه رو نگاه کردم! -اتفاقی افتاده؟ یکی از دوستام نالید -ترنم اون چیه روی سرت آخه؟ -نمیدونی چیه؟بهش میگن چادر! -میدونم ولی آخه تو اهل این امل بازیا نبودی!! -اتفاقامن امل بودم،ولی تازگیا دارم انسان میشم. امل کسیه که به میل دیگران میگرده،هر روز یه رنگ،هر روز یه شکل،هر روز لخت‌تر! هر روز کالا تر یکیشون با اخم بلند شد -منظورت چیه؟؟ یعنی الان یعنی ما انسان نیستیم؟؟😡 -نه.خودم رو گفتم.😢 منم دلم میخواد تو چشم باشم، اما بیشتر از اون دلم میخواد انسان باشم. انسان یعنی کسی که تابع عقله،نه بنده ی هوس! انسانیت یعنی داشتن عزت نفس،نه که بخاطر دیده شدن،خودت رو به هرشکلی دربیاری! آرامش عجیبی تو قلبم احساس میکردم. هرچند هنوزم متوجه مسخره کردناشون میشدم،اما دیگه حساسیت نشون ندادم. بی محلیم رو که دیدن،کم کم خودشون رو جمع کردن. دم ظهر هم برخلاف روزای گذشته که یواشکی و موقع خلوتی میرفتم نمازخونه، با خیال راحت رفتم برای نماز جماعت. بعد از کلاس،وقتی سوار ماشین شدم احساس میکردم مثل یه پر ،سبک شدم!! باورم نمیشد تونسته باشم مقاومت کنم! خیلی حالم خوب بود. از آینه ی ماشین به خودم نگاه کردم. قیافه ی جدیدم،برام جالب بود! آروم تو خیابونا رانندگی میکردم و به حس خوبم فکرمیکردم. به این که این حس رو برای بار اول بود که تجربه میکردم. چندتا شاخه گل خریدم و راه افتادم سمت امامزاده صالح (ع)🌹 این بار میدونستم باید چیکار کنم و کجا برم. سلام دادم و وارد شدم. گل ها رو زدم به ضریح و شروع کردم صحبت و تعریف کردن ماجرا! دلم میخواست ازت تشکر کنم. وقتی از حرم خارج شدم،زنگ زدم به زهرا! چندبار بوق خورد اما گوشی رو برنداشت! تصمیم گرفتم خودم دست به کار شم. یکم تو اینترنت سرچ کردم و چندتا کلیپ دانلود کردم. نشستم تو ماشین و مشغول تماشاشون شدم. هرچی بیشتر میدیدم،بیشتر به هم میریختم. قلبم انگار داشت میترکید! به قلم محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
بی تو ای صاحب زمان(1).mp3
3.65M
🍃به وقت مداحی... •بی تو ای صاحب زمان •بی قرارم هر زمان ♥ 【 @atre_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا