eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
عطــــرشهــــدا 🕊
#قصه‌دلبری #رمان📚 #قسمت_نهم حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادتش دعا کنم ،می گفت :«ای
📚 برای کمربند چرم دو رو هم حرفی نزد . آخر سر خندید که «بهتر نبود خشکه حساب میکردی می دادم هیئت ؟»سرجلسه امتحان ، بچه ها با چشم و ابرو به من تبریک می گفتند . صبرشان نبود بیاییم بیرون تا ببینند با چه کسی ازدواج کرده ام 😅 جیغی کشیدند ، شبیه همان جیغ خودم وقتی که خانم ابویی گفت :« محمد خانی آمده خواستگاری ات!»🤣 گفتند :«مارو دست انداختی ؟»🤨 هرچه قسم و آیه خوردم ، باورشان نشد . 😆 به من زنگ زد آمده نزدیک دانشگاه . پشت سرم آمدند که ببینند راست می گویم یا شوخی میکنم 😂🤦🏻‍♀ نزدیک در دانشگاه گفتم :« ایناها! باور کردین؟اون جا منتظرمه!»😐 گفتند :« نه !تا سوار موتورش نشی ، باور نمی‌کنیم!»😑 وقتی نشستم پشت موتورش پرسید : « این همه لشکر کشی برای چیه؟»🤔 همین طوری که به چشم های بابا قوری بچه ها می خندیدم ، گفتم :«اومدن ببینن واقعا تو شوهرمی یا نه!»😂 البته آن موتور تریل معروفش را نداشت . کلا آن موتور وقف هیئت بود . عاشق موتور سواری بودم ، ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور 🤦🏻‍♀ خانم های هیئت یادم دادند😂 راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم . فقط چند بار با اصرار ، دایی ام مجبور شدم بشینم ترک موتور ، همین ☹️ باهم رفتیم خانه دانشجویی اش در یک زیر زمینی که باور نمی کردی خانه دانشجویی باشد ، بیشتر به حسینه ای نقلی شبیه بود 😂 ولی از حق نگذریم ، خیلی کثیف بود 😬 آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از درو دیوارش لکه و چرک می بارید تازه می گفت :«به خاطر تو اینجا رو تمیز کرده م!»😐🤦🏻‍♀ گوشه یکی از اتاق ها ، یک عالمه جوراب تلنبار شده بود ،معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است ، فکر کنم اشتراکی میپوشید🙄 اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا . از این کارش خوشم می آمد ‌😁☺️ بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی ، خیلی پایین کرد . خیلی از کارت ها را دیدیم . پسندش نمی شد .. نهایتا رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان.... «بسم الله الرحمن الرحیم» همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست ، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم . «سید علی خامنه ای» دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی انتخابمان برای مغازه دار جالب بود . گفت :« من به رهبر ارادت دارم ، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی ش چاپ کنه!»☺️ از طرفی هم پافشاری می کرد که از متن های حاضر ، یکی را انتخاب کنیم . اما محمد حسین در این کارها سر رشته داشت، به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ ، این کارت را با این مشخصات ، طراحی و چاپ کرد قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود . بعضی ها می گفتند قشنگ است ، بعضی ها هم خوششان نیامد .🤷🏻‍♀ نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند.از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود . می گفت :«این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟😶 از هر دردی سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم،موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که بجایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل می‌دادیم و آقا را قانع می کردیم بهش گفتم:« انگشتر عقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم😁»حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد ، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند،کاری به رسم و رسوم نداشت هرچه دلش می‌گفت همان راه را می‌رفت از حرکات و سکنات خانواده‌اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟روزی موقع خریدن جهیزیه ،خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کردند و پرسید این عکس کدوم شهیده خندیدم که این هنوز شهید نشده و شوهرمه کم‌کم با رفت و آمد و بگو و بخند هایش توجه همه را جلب کرد،آدم یخی نبود سریع با همه‌ گرم می‌گرفت و سر رفاقت باز می‌کرد☺️ با مادربزرگم هم اخت شد و برو و بیا پیدا کرد چند وقت یکبار یکی دوشب در خانه اش می ماندیم با آن خانه انس پیداکرده بود ، خانه ای قدیمی با سقف های ضربی . زیاد می رفت به گوسفندهایشان سر می زد طوری شده بود که خیلی از جوان ها فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج ، بعضی شان می خندیدند که «زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی!»😂🤦🏻‍♀ 📚زندگینامه‌شهید‌محمد‌حسین‌محمد‌خانی ... 【 @atre_shohada
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نامه های 💌این آخرین نامه ماریه است. ▪️ اون از بدترین روز زندگی‌‌ش نوشته. 💌اون به کبوترش گندم سپرده تا داستان اون روز رو برای همه پرنده‌های جهان تعریف کنه و به گوش همه آدم‌ها دنیا برسونه @atre_shohada