eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
8 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_شصت_و_یکم دوساعت بعد کنار زهرا ،محو حرف‌های سخنران شده بودم! "جلسات گذشته کمی ر
📚 فردا میخوام برم جایی،میای باهم بریم؟" زهرا بود.خیلی مایل نبودم،از بار اول و آخری که یه دختر چادری رو سوار ماشینم کردم،خاطره ی خوبی نداشتم! فکرم رفت پیش سمانه! هنوزم ازش بدم میومد!شاید منظور اون،با حرف‌هایی که تازگیا میشنیدم فرقی نداشت،اما از اینکه اونجوری باهام صحبت کرده بود،اصلا خوشم نیومد.😒 تو آینه به چهره ی بی آرایشم نگاه کردم! و یادم اومد بعد اون روز از لج سمانه تا چندوقت غلیظ‌تر آرایش میکردم! با بی میلی با پیشنهاد زهرا موافقت کردم و برای خوردن شام، رفتم پایین. مامان به جای بابا هم بهم سلام داد و حالم رو پرسید.دلم براش سوخت. هرکاری که کرد نتونست جو سرد و سنگین خونه رو کمی بهتر کنه! و بابا بدون کوچکترین حرفی ،آشپزخونه رو ترک کرد! -ترنم آخه این چه کاراییه تو میکنی!؟ تا چندماه پیش که همه چی خوب بود! چرا بابات رو با خودت سر لج انداختی!؟ -مامان جان،من نمیتونم با قواعد بابا زندگی کنم!بیست سال طبق خواست شما رفتار کردم،ولی واقعا دیگه نمیخوام این مدل زندگی کردنو! -آخه مگه چشه!؟ میخوای اینجوری به کجا برسی!؟ من و پدرت جزو بهترین استادای دانشگاه و بهترین پزشک ها هستیم... -شما فقط تو محل کارتون بهترینید! یه نگاه به این خونه بندازید. از در و دیوارش یخ میباره! اگر این موفقیته،من اینو نمیخوام! من عشق میخوام،آرامش میخوام. من این زندگی رو نمیخوام خانوم دکتر! قبل از اینکه مامان بخواد جوابی بده،آشپزخونه رو ترک کرده بودم....! میدونستم لحن بد و بلندی صدام باعث ناراحتیش میشه.سرم رو انداختم پایین تا دوباره نگاهم به برگه ها نیفته!احساس شکست میکردم... کاری که کرده بودم با هدفی که میخواستم بهش برسم،مغایرت داشت! کار اشتباهی رو که دلم میخواست و یک میل سطحی بود، انجام داده بودم و این به معنی یک مرحله عقب افتادن از پیدا کردن تمایلات عمیق بود!با شنیدن صدای پای مامان بدون معطلی در اتاق رو باز کردم!اینقدر یکدفعه ای این کار رو انجام دادم که ایستاد و با ترس نگاهم کرد! -من...امممم... احساس خفگی بهم دست داده بود. گفتن کلمه ی ببخشید،از گفتن تمام حرف ها سخت تر بنظر میرسید. -من...معذرت میخوام! یکم تند رفتم....مامان سکوت کرده بود و با حالتی بین دلسوزی و سرزنش نگاهم میکرد. -قبول دارم بد صحبت کردم. اشتباه کردم.فقط خواستم بگم تصور ما راجع به موفقیت یکی نیست!مامان یکم بهم فرصت بدید، من دارم سعی میکنم خودم رو از نو بسازم!! حالت نگاهش به تعجب و تأسف تغییر رنگ داد و سرش رو تکون ملایمی داد و زیر لب زمزمه کرد:-شب بخیر! با رفتنش نفس عمیقی کشیدم و تازه متوجه خیسی پیشونی و کف دستام شدم!! واقعا سخت بود اینجوری زندگی کردن! هرچند یه حس آرامش توأم با هیجان داشت و این دوست داشتنی ترش میکرد!😊 با اینکه غرورم رو زیرپا گذاشته بودم، ته دلم از کاری که کرده بودم،احساس رضایت داشتم.یه احساس رضایت عمیق...! یک ساعتی با خودم درگیر بودم... این‌بار نمیخواستم سوار ماشین شم و برم تو جمع چادری‌ها و از اونجاهم سوار ماشین بشم و بیام خونه! نگاهم رو نوشته ی میز آرایشم قفل شده بود و دلم سعی داشت ثابت کنه که زیبا بنظر رسیدن ،یک علاقه ی سطحی نیست! عقلم هم این وسط غر میزد و با یادآوری رسیدن به تمایلات عمیق،میگفت "تو ابزار ارضای شهوت مردا نیستی!" کلافه سرم رو تو دستام گرفتم و پلک‌هام رو به هم فشار دادم.از اینکه زور دلم بیشتر بود،احساس ضعف میکردم.تصمیم گیری واقعا برام سخت بود! از طرفی عاشق این بودم که همه نگاه ها دنبالم باشه،و از طرفی وسوسه ی رسیدن به اون اوج لذت ولم نمیکرد! اگر این لذت، پست و سطحی بود،پس اون لذت عمیق چی بود!؟ ولی باز هم زور دلم بیشتربود!سرم درد گرفته بود.زیرلب زمزمه کردم "کمکم کن!" و بدون مکث از اتاق بیرون دویدم!! نمیدونستم از کی کمک خواستم، ولی برای جلوگیری از دوباره وسوسه شدن،حتی پشتم رو نگاه هم نکردم و با سرعت از خونه خارج شدم!ساعت سه تو خیابون خیام،رو به روی پارک شهر،با زهرا قرار داشتم.با اینکه سر ساعت رسیدم اما پیدا بود چنددقیقه ای هست که منتظرمه! رنگ آسمونی روسریش،حس خوبی بهم میداد. توی دلم اعتراف کردم که واقعا تیپش خوبه،حداقل از خیلی از چادری‌ها مرتب تر و شیک تر بود،حتی شاید در عین سادگی و محجبه بودن، از الان من هم خوشگل‌تر بنظر میرسید!با ناامیدی به آینه نگاه کردم. صورتم بدون آرایش هم زیبا بود اما اون جلب توجه همیشگی رو نداشت!هرچند از اینکه نگاه ها روم خیره نمیشدن،زورم میگرفت اما از طرفی هم احساس راحتی میکردم! احساس اینکه به هیچکس تعلق ندارم و نیاز نیست حسرت بخورم که ای کاش امروز فلان جور آرایش میکردم!! زهرا سوار ماشین شد و با مهربونی شروع به احوال پرسی کرد!و از زیر چادرش یه شاخه رز قرمز بیرون آورد!این تقدیم به شما😊ببخشید که کمه!فقط خواستم برای بار اول دست خالی نباشم و به نشونه ی محبت یچیزی برات بیارم!☺️ به قلم: محدثه افشاری ...