eitaa logo
عطــــرشهــــدا 🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
9 فایل
بســم‌ رب شهداءوصدیقیݩ🌸 <شهدا را نیازۍبه گفتن ونوشتن نیست، آنان نانوشته دیدنی وخواندنی هستند.> پاسخگویی @Majnonehosain
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگينامه وخاطرات طلبه‌ي جانباز شهيدمدافع حرم محمدهادي ذوالفقاري🦋🕊 یکی ازجوانان مسجد💚 📚 كار فرهنگي مسجد موسي ابن جعفر بسيار گسترده شده بود. سيد علي مصطفوي برنامه هاي ورزشي و اردويي زيادي را ترتيب ميداد. هميشه براي جلسات هيئت يا برنامه هاي اردويي فلافل ميخريد. ميگفت هم سالم است هم ارزان. يك فلافل فروشي به نام جوادين در خيابان پشت مسجد بود كه از آنجا خريد ميكرد. شاگرد اين فلافل فروشي يك پسر با ادب بود. با يك نگاه ميشد فهميد اين پسر زمينه ي معنوي خوبي دارد. بارها با خود سيد علي مصطفوي رفته بوديم سراغ اين فلافل فروشي و با اين جوان حرف ميزديم. سيد علي ميگفت: اين پسر باطن پاكي دارد، بايد او را جذب مسجد كنيم. براي همين چند بار با او صحبت كرد و گفت كه ما در مسجد چندين برنامه ي فرهنگي و ورزشي داريم. اگر دوست داشتي بيا و توي اين برنامه ها شركت كن. حتي پيشنهاد كرد كه اگر فرصت نداري، در برنامه ي فوتبال بچه هاي مسجد شركت كن. آن پسرك هم لبخندي ميزد و ميگفت: چشم. اگر فرصت شد، ميام. رفاقت ما با اين پسر در حد سلام و عليك بود. تا اينكه يك شب مراسم يادواره ي شهدا در مسجد برگزار شد. اين اولين يادواره ي شهدا بعد از پايان دوران دفاع مقدس بود. گروه فرهنگي شهيد ابراهيم هادي...🌿 ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#او_را #رمان📚 #پارت_هشتم ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید،بفرمایید...؟ -عههههه..
📚 -سلام.فکراتونو کردید😅؟ -تو همین نیم ساعت؟؟ -برای من که اندازه نیم قرن گذشت! نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟ دوستم نداری،نداشته باش! فدای سرت... ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم... لیلای من شو... قول میدم مجنون ترین مجنون بشم❣ -آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم!!😶 -میشه بگی عرشیا؟؟ میشه بهت بگم عشقم؟؟ همونجوری که تو رویام صدات میزنم.... -موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین!😳 -آخ.... قربون این ناز کردنت برم من...😍 هیچوقت نتونستم کسیو مثل تو دوست داشته باشم... مگه اعتراف به عشق گناهه؟؟ چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه... مثل سعید... اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد! -من خیلی خسته ام... میخوام بخوابم. شب بخیر! -ای جانم... کاش من به جات خسته بودم خانومی... باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم... بخواب عشق من! تو مال منی،حتی اگر منو نخوای! شبت بخیر ترنمم... حرفاش دلمو قلقلک میداد! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد💕 به مغزم فشار آوردم تا قیافشو یادم بیارم... انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود! یعنی عشق جدید سعید هم از من خوشگل تره؟؟ سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه...😭 همیشه با خودم رو راست بودم... بدون اینکه بخوام با خودم لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم،بهش فکر کردم... به عرشیا به سعید سعید هرچند زباناً خیلی عاشقم بود ولی صداقت تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود... نمیدونم! شایدم زبون باز تر بود! بی رودربایستی ازش بدم نیومد! حداقل یکی بود که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره! هرچی بود از تنهایی بهتر بود! همه اینا بهونه بود، میخواستم به گوش سعید برسه تا فکرنکنه تونسته نابودم کنه!👿 نمیدونم،شایدم واقعاً عرشیا میتونست آرامش از دست رفتمو بهم برگردونه! سرم داشت میترکید. باید میخوابیدم! فردا جمعه بود و میتونستم هرچقدر که میخوام بهش فکر کنم! حوالی ساعت8بود که چشامو باز کردم. برای صبحونه که پایین رفتم، از دیدن مامان تعجب کردم😳 -سلام😳 -سلام صبح بخیر عزیزم ☺️ -صبح شماهم بخیر!چی شده این موقع روز خونه اید؟ -آره،یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب.گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم😊 البته پدرت نتونست جلسشو کنسل کنه یا به تعویق بندازه.برای همین عذرخواهی کرد و رفت 😉 -خواهش میکنم😐 -چی میل داری دخترم؟ مربا،خامه،عسل؟؟ -شما زحمت نکشید خودم هرچی بخوام برمیدارم😄 -بسیارخب... ترنم جان باید باهات صحبت کنم! -بله،متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین.بفرمایید؟ -عزیزم نزدیک عیده و حتماً هممون دوست داریم مثل هرسال بریم مسافرت! ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمیتونیم کنارت باشیم! البته اگر بخوای میتونی باهامون بیای! اگر هم دوست نداری میبریمت خونه ی مادربزرگت😊 -شما از کل سال فقط یه عید رو بودید،اونم دیگه نیستید؟؟😏 مشکلی نیست،من عادت کردم! جایی هم نمیرم.همین جا راحتم. با مرجان سعی میکنیم به خودمون خوش بگذرونیم😏 -یعنی تنها بمونی خونه؟؟ فکر نمیکنم پدرت قبول کنه! -مامان! من بزرگ شدم! بیست و یک سالمه! دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید😕 -اینقدر تند نرو... آروم باش! با پدرت صحبت میکنم و نظرشو میپرسم و بهت میگم نتیجه رو. حالا هم برم تا دیرم نشده 😉 مراقب خودت باش عزیزم،خداحافظت👋 صبحونمو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم شماره مرجانو گرفتم، -الو مرجان -سلام...تو چرا اینقدر سحرخیزی دختر... اه... خودت نمیخوابی،نمیذاری منم بخوابم!😒 -باید باهات صحبت کنم.عرشیا رو یادته؟چندبار راجع بهش گفتم برات. -همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟😍 خب؟؟ ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم. -جدی؟؟😂 چه پررو این پسرا😜 به قلم: محدثه افشاری ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#یادت‌باشد #پارت_هشتم #رمان📚 هوای آن شب به شدت سرد بود، در کوچه و خیابان پرنده پر نمی زد، حمید زنگ
📚 یه کاغذ برداشتم و گفتم خدایا من از ورود به زندگی مشترک میترسم کمکم کن که بهترین زندگی رو داشته باشم. دست‌ نوشته را بین صفحات قرآن گذاشتم این کار خیلی به آرامشم کمک کرد حمید از ساعت ۶ غروب دنبالم آمد می دانست گل رز و مریم دوست دارم یک دسته گل با ۱۰ شاخه گل رز و ۶ شاخه گل مریم برایم خریده بود کت و شلواری که خریده بودیم را پوشیده بود از همیشه خوش تیپ تر و تو دل برو تر شده بود ماشین عروسیمان پراید بود خیلی هم ساده تزئین شده بود آتلیه را به اصرار من آمد خانمی که می‌خواست از ما عکس بگیرد حجاب چندان جالبی نداشت. انقدر حمید سنگین رفتار کرد خودش متوجه شد که خودش را عوض کرد عروسی خیلی خوبی داشتیم همیشه به خودم می‌گفتم که از عروسی راضی بودم هم گناه نبود هم ساده بود هم دلخوری پیش نیامد. پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم باران شدیدی می آمد اولین باری بود که با هم مشهد می‌رفتیم از پله‌های قطار که بالا می رفتیم هر دو از نم نم باران خیس شده بودیم با راهنمایی مدیر کاروان به سمت کوپه خودمان راه افتادیم مدیر کاروان که جلوتر از ما بود به حمید گفت آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم به جز شما بقیه ی کسانی که تو کاروان همراهمون آمدن سن و سال دار هستند اگه میشه تو سفر کمک حالشون باشین همینطور هم شد حمید در طول سفر دست راست همه شد هر جا که نیاز بود به آنها کمک می کرد. بیشتر زمانی که داخل قطار بودیم داخل کوپه نمی‌نشستیم راهروی قطار سر پا بیرون نگاه می‌کردیم و صحبت می کردیم گاهی اوقات حرفی نبود سکوت می کردیم و آن را روی شیشه های مه گرفته قطار نقاشی می‌کردیم از خوشحالی شروع زندگی مشترک مان سر از پا نمی‌شناختم مسیر، چشم بر هم زدنی تمام شد. هم صحبتی با حمید به حدی برایم شیرین بود که متوجه گذر زمان نبودم مطمئن بودم این جاده بدون حمید به جایی نمی‌رسد خیالم راحت بود که بودنش یک بودن همیشگی است تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده و عشق بی پایان که تمام درهای بسته را به آسانی باز می‌کرد فکر می‌کردم عشق ما هیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمی‌شود که کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید. ماه عسل که زیر سایه امام رضا نقطه ی آغاز ما شد. سفری ساده و فراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیز و عجیب بود از قطار پیاده شدیم به سمت هتل رفتیم هوای مشهد هم بارانی ...این هوا با طعم یک پاییز عاشقانه کنار حرم امام رضا به نظرم خیلی دلچسب می‌آمد وسایل و ساک ها را داخل اتاق گذاشتیم و به سمت حرم راه افتادیم حس و حال عجیبی داشتم از دور گنبد طلایی امام رضا را که دیدیم چشمای هر دوی ما بارانی شد. به فلکه آب که رسیدیم حمید دستش را روی سینه اش گذاشت و سلام داد السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ... صحن جامع رضوی که بودیم نمی‌توانستم جلوتر بروم همانجا در صحن رو به گنبد فقط گریه می کردم دست خودم نبود حمید در حالی که سعی می کرد حال مرا با شوخی بهتر کند گفت عزیزم این ناراحتی برای چیه آخه این همه اشک از کجا آوردی دختر! حالا یکی ببینه فکر میکنه بچه دار نمیشیم داری گریه می کنی اشک میریزی با این حرفش لبخند زدم سعی کردم کمی آرام شوم ولی نمیدونم چرا ته دلم آشوب بود حس میکردم این آخرین باری است که با هم مشهد می آییم. بیشتر اوقات حرم بودیم فقط برای خوردن غذا و کمی استراحت به هتل می رفتیم هر بار در یکی از صحن ها گوشه ی دنجی پیدا می کردیم و رو به گنبد می نشستیم هر بار به زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم از امام رضا خواستم تا زنده هستم حمید کنارم باشد. خواستم کنار هم پیر شویم و هر ساله به زیارتش برویم اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا بروم . . . 📚قصه شهید حمید سیاهکالی به روایت همسر شهید ... 【 @atre_shohada
عطــــرشهــــدا 🌹
#من_میترا_نیستم #پارت_هشتم #رمان📚 گفتم خودم برات هدیه میخرم من جایزه ات رو میدم روز بعد جایزه را خر
📚 مهرداد و زینب به شعر هم علاقه داشتند مهرداد شعر می گفت و زینب گوش می کرد. مهرداد از زنهای لااُبالی و سبک بدش می‌آمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر می‌داد. اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون می‌رفتند حتماً جوراب ضخیم پایشان می کردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمی برد. زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش لباس های مهران و جوراب های مهرداد را می شست. دلش می خواست به شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد. «شروع دوباره» 🌸 روزها آرام می گذشت. سرم به خانه و زندگی هم گرم بود همین که بچه‌ها در کنارم بودند احساس خوشبختی میکردم چیز دیگری از زندگی نمی خواستم. بابای مهران و کارگرهای شرکت نفت از شاه بدشان می‌آمد آبادان در دست انگلیسی ها و خارجی ها بود آنها در بهترین محله ها و خانه ها زندگی می کردند و برای خودشان آقایی می‌کردند. بعد از انقلاب من و بچه ها طرفدار انقلاب و امام شدیم وقتی آدم پَستی مثل شاه که خیلی از جوان‌های مخالفش را شکنجه کرده بود از کشور رفت و یک سید نورانی مثل امام رهبر ما شد چرا ما از او حمایت نکنیم. من مرتب می نشستم و به سخنرانی های امام گوش می کردم انگار از زبان ما حرف می زد و درد دل ما را می‌گفت. وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده رضایی آوردن و ساواک چگونه مخالفان شاه را شکنجه کرده بود تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفتم و گودال قتلگاه را دیدم همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین زنده بودم حتما امام حسین و حضرت زینب را یاری می کردم. ولی هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و مردم را با پول می خرید نمی‌رفتم. با شروع انقلاب فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به سفر امام حسین به پیوندیم و من از این بابت خدا را شکر می کردم. مهران در همه راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد ولی شرط کرد که اگر دخترها می‌خواهند راهپیمایی بیایند باید چادر بپوشند زینب دو سال قبل از انقلاب با حجاب شده بود اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند. من دوتا از چادرهای خودم را برای مینا و کوتاه کردم همه ما با هم به تظاهرات می رفتیم شهرام را هم با خودمان می بردیم خانه ما نزدیک مسجد قدس بود مردم آنجا جمع می‌شدند و راهپیمایی از آنجا شروع می شد. مینا و زینب در راهپیمایی مراقب شهرام بودند زینب دختر بی تفاوتی نبود با اینکه از همه دخترها کوچک تر بود در هر کاری کمک می‌کرد. ما در همه راهپیمایی‌ های زمان انقلاب شرکت می‌کردیم زندگی ما شکل دیگری شده بود تا انقلاب نبود سرمان در زندگی خودمان بود ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت داشتیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه‌ها شده بود دخترها نماز های شان را در مسجد می خواندند مخصوصاً در ماه رمضان آنها نماز مغرب و عشا را به جماعت میخواندند و بعد به خانه می آمدند من در ماه رمضان سفره افطار را آماده می‌کردم و منتظر می نشستم تا بچه‌ها برای افطار از راه برسند مهران شب و روز در مسجد بود و در همان جا زندگی می کرد. به بچه هایم افتخار می کردم. انگار کربلا برپا شده بود من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم. زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه راهنمایی شهرزادِ آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری می‌نوشت سر صف قرآن می خواند با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث می‌کرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه می خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شد و حتی یکی دو بار زینب را کتک زدند. مینا و مهری در دبیرستان سپهر درس می خواندند بعد از انقلاب اسم دبیرستان شان به صدیقه رضایی تغییر کرد. آنها دبیرستانی و چند سال بزرگتر از زینب بودند .به همین خاطر آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی‌دادم دختر ها تنها جایی بروند زمستان‌ها برای مینا و مهری سرویس می گرفتم که مدرسه بروند شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می‌بردیم و می‌آوردیم. قبل از انقلاب به جامعه و به محیط اطراف اعتماد نداشتم همیشه به دخترها سفارش می‌کردم که مراقب خودشان باشند و با نامحرم حرف نزنند امام که آمد همه چیز عوض شد. از بابت جامع خیالم راحت شد دیگر جلوی بچه‌ها را نمی گرفتم دلم می خواست بچه ها به راه خدا بروند و خدمت کنند. چندتا از دانشجوهای دانشکده نفت آبادان به اسم علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر در دبیرستان سپهر کلاس تفسیر قران سیاسی و اخلاق گذاشتند. مینا و مهری به این کلاس ها می رفتند آنها به کلاس اخلاق آقای مطهر علاقه بیشتری داشتند. آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی می‌زد و کاری کرده بود که بچه‌ها دنبال برنامه‌های خود سازی بروند. زینب آن زمان در دوره راهنمایی درس می‌خواند از مینا خواست که همه درس ها و حرف های آقای مطهر را کلمه به کلمه برایش بگوید. @atre_shohada